بولیوی قدیما یه ارتشی داشته در حد ارتش فتحعلیشاه. سه تا جنگ کرده با برزیل و شیلی و اروگوئه، هر سه تا رو هم خودش شروع کرده، توی هر سه تا هم شکست خورده و کلی از سرزمینش رو از دست داده. از جمله توی جنگ با شیلی ساحلش رو باخته.
حالا بعد صد سال هنوزم هر وقت تیمهای ملی شیلی و بولیوی مسابقه دارن، شیلیا یه کری میخونن که آره میزنیم لولهتون میکنیم و بعدش میریم توی ساحل میزنیم و میرقصیم، توی ساحل خودمون!
یک پای ثابت منظرهی کوچهها و خیابانهای فرعی شیراز، درختهای نارنجای است که میوههایش دست نخورده به آن ماندهاند و اصولا شیرازیها آنقدر نارنج میبینند که رغبتی به چیدنش ندارند. اما توی خیابانهای اصلی و مخصوصا جاهای دیدنی، منظره کمی فرق میکند و معمولا درختهای نارنج که میبینید این شکلی هستند:
یعنی میوههای شاخههای پایینی چیده شدهاند.
جایتان خالی 29 اسفند رفته بودم سری به حافظ بزنم. در یکی از گوشههای دور از دید حافظیه، یک خانوادهی پر جمعیت افتاده بودند به جان یک درخت نارنج … یکی از مردان خانواده چوب خیلی بلندی -نمیدانم از کجا- پیدا کرده بود و با آن داشت نارنجهای بالای درخت را با چه زحمتی میانداخت و هر نارنجی که میافتاد، افراد خانواده با شور و هیجان حمله میکردند و از روی زمین میقاپیدند. از جمله پیرمرد خانواده پرید و یکی از نارنجها را قاپ زد و با لهجهی خیلی غلیظ اصفهانی به خانمی که به نظرم همسرش بود گفت: «300 تومنمون در اومد حداقل»! (بلیط حافظیه 300 تومان بود و قرار بود از فردایش بشود 500 تومان)
کمی بعد داشتم با یکی از مسوولان نگهبانی حافظیه حرف میزدم، گفتم «حتما فکر میکنن پرتقاله که میچینن؟» انگار داغ دلش تازه شده باشد، با لحنی که باید بودید و میشنیدید گفت: «نه آقا! اینا اصفاهانین، 300 تومن پول بلیط دادن میخوان درختمونو از ریشه بکنن! حالا از فردا که میشه 500 تومن حتما زمینو هم میخوان گاز بگیرن!»
قدیمها، وقتی میخواستهاند بنویسند که فلان شاه خیلی خیلی عادل بوده است و مملکتداریاش حرف نداشته، مینوشتهاند که در زمان او -مثلا- گرگ و گوسفند از یک چشمه آب میخوردهاند. یعنی نه تنها انسانها دست از خشم و کینه برداشته بودهاند، حیوانات هم تحت تاثیر عدل شاه، خوی وحشیگری خود را فراموش کرده بودهاند.
کتابی هست به نام «روضه الصفا» نوشتهی «میرخواند» مربوط به دوران صفویه (سال 904 ه.ق). جناب میرخواند در روضه الصفا دربارهی پادشاهی کیومرث مینویسد:
«به یُمن معدلت او مغناطیس از سر جذب آهن درگذشت و کاهربا دست تعرض از دامن کاه کوتاه گردانید. میش با گرگ خواهرخواندگی آغاز نهاد و شیر با آهوان به تماشای صحرا رفت.»
یعنی دیگر تاثیر عدل پادشاه از انسان و حیوان گذشته بوده و به قوانین فیزیک هم رسیده بوده است!
این روزها دغدغهام سربازی است. تاریخ اعزامم اول آبان است و نمیدانم کجا قرار است بیافتم و چکار قرار است بکنم.
یکی از دوستان قدیمی دنبال این است که امریهای برایم جور کند در یکی از سازمانهای دولتی. امروز زنگ زد و گفت صادر شدن امریه سه ماه طول میکشد و برایش باید اعزامم را دو دوره بندازم عقب. داشتم فکر میکردم چنین کاری را بکنم یا نه که کارآگاه بهمنی چنین حکم حکیمانهای صادر کرد:
«ببین علی جون، توی این مملکت اگر صف پول گرفتن بود، بدو برو سر صف؛ اگر صف […] دادن بود برو ته صف؛ چون هیچ کدوم از این دوتا صف به تهش نمیرسه، جفتشون نصفه کاره قطع میشن!»
مجله شهروند با یک هفته تاخیر روی اینترنت منتشر میشود (لابد به این دلیل که هزینهی مجله از فروش نسخه چاپی تامین میشود). این تاخیر یک هفتهای باعث میشود بعضی نقدهای دسته اول آنورآبیها را وقتی ببینیم که دیگر بحث مربوطه در بین اینورآبیها فروکش کرده است.
به هر حال این پاراگراف را در هفت روز هفتهی همایون خیری خواندم و دلم نیامد که نقل نکنم:
نوشتهی محمد قوچانی، شيخ و سيد، جزو افتضاحترين تحليلهای اين چند وقت اخير بود. يعنی از اين بدتر نمیشد برای کروبی تبليغ کرد. فیالواقع، به نظرم، اين نوشته يکی از افتضاحترين نمونههای روزنامه نگاری حزبیست. اشتباه نکنيد، تحزب چيز بدی نيست و طبيعیست که تبعات تحزب هم همين نشر و نوشتارهای حزبیست. منتها منافع ملی کشور در نوشتهی قوچانی تبديل شده است به رفيق بازی و مرام گذاشتن، و محاسبهی اين که اگر اين آدم بيايد چند تا آدم ديگر منفعت میکنند. يعنی حزب از نظر قوچانی چيزی بیشتر از بنگاه ماشین فروشی نیست و رياست جمهوری هم يک ماشين بزک کردهایست که بايد با توافق شرکاء به يک بابايي انداختش که همه سودش را ببرند. هيچ جای نوشتهی قوچانی چيزی نوشته نشده که برنامهی کروبی چيست يا چرا او به خاتمی مزيت دارد. اين که شيخ عملگراست که حرف مهمی نيست. تصادفأ کروبی با تبعيت از حکم حکومتی دربارهی قانون مطبوعات نشان داد که زيادی هم منعطف است... (ادامه)
ایرج حسابی، که فرزند مرحوم دکتر محمود حسابی باشد، چند سال پیش (فکر میکنم سال 84) کتابی منتشر کرده به نام «استاد عشق: نگاهی به زندگی و تلاشهای پرفسور سید محمود حسابی پدر علم فیزیک و مهندسی نوین ایران». ناشر کتاب هم وزارت ارشاد است.
من یکبار، در جریان ولگردیهای دوران مجردی در کتابفروشیهای شهر، این کتاب را دیدم و ورقی زدم و برخورد کردم به جریانی تقریبا به این مضمون که: روز اولی که دکتر حسابی کارش را در دانشگاه پرینستون آغاز میکند، میبیند که توی کشوی میزش یک دسته چک سفید امضاء هست (دقت کنید، یک دسته چک که همه برگههایش سفید امضا شدهاند!). خلاصه فورا میرود سراغ رئیس دانشکده و میگوید که این دسته چک اینجا جا مانده! او هم میگوید که نه! دسته چک مال شما است که اگر یک دفعه روز تعطیل خواستید چیزی برای آزمایشگاه سفارش بدهید، لنگ پول نمانید و به فروشنده چک بدهید. بعد دکتر حسابی میپرسد که نمیترسید از اینکه یک دفعه کسی از این موضوع سوء استفاده کند؟ رئیس هم جواب میدهد که چرا! ولی اینکه پژوهشگران ما روز تعطیل لنگ نمانند، سودش از آن ضرر احتمالی خیلی بیشتر است!
(ایرج حسابی، عکس از سایت تبیان)
آن روز لبخندی زدم و رد شدم و گذشت تا امروز که دیدم یکی از دوستان همین قضیه را برایمان با آب و تاب ایمیل کرده!
به کسی که فوروارد کرده بود گفتم «آخه عزیز من! توی مملکت خودمون هم اگه یه بساز بفروش روز تعطیل مصالح بخواد، زنگ میزنه میان بار رو تخلیه میکنن، چکاش رو چند روز بعد میفرسته! حالا فکر میکنی دانشگاه پرینستون یه حساب دفتری پیش لوازم فروشا نداشته که بخواد چک سفید امضا بذاره دم دست تک تک استاداش؟»
خلاصه که هر وقت خبری، مصاحبهای چیزی از ایرج حسابی میخوانم، احساس میکنم حسابی ملّت را اسکل گیر آورده!
« [پذیرفته نشدن فیلم شیرین در جشنواره کن] فرصتی بود برای من و همه کسانی که پیشتر دچار این سوءتفاهم بودند که طی همه این سالهای اخیر، من با آنچه آنها «مافیای کن» مینامیدند و مینامند در ارتباط هستم یا در آن حضور پررنگ دارم… این رد شدن فیلم من باعث شد تا همه دوستان و همکاران جوانی که همیشه با این تصور که من میتوانم برایشان کاری کنم از من انتظار داشتند که فیلمشان را وارد بخشهای جشنواره بکنم، باور کنند و به آنها ثابت شود که من هیچ نقش و سمتی ندارم»
از گفت و گوی عباس کیارستمی با امید روحانی (مجله شهروند امروز، شماره 17 شهریور 87)