عاشورا در گاهشماری جلالی

فعلا با توجه به نتایجی که در این سایت پیدا کردیم، موقتا می‌پذیریم که دهم محرم سال 61 هجری، به حساب گاهشماری جلالی (همین هجری خورشیدی خودمان) روز 21 مهر بوده است. البته در ویکی‌پدیای فارسی و خیلی از تبدیل کننده‌های تاریخ هجری به میلادی هم به همین نتیجه رسیده بودیم، ولی چون قبلا جایی خوانده بودیم که قضیه اواخر خرداد اتفاق افتاده، قبول نکرده بودیم و مطمئن بودیم که محاسبات‌شان نادرست است.

عوارض پیری

انگار راستی راستی پیر و خرفت شده باشیم! همراه‌مان را پنج‌شنبه توی تالار وحدت سایلنت کرده بودیم، و تا همین چند دقیقه پیش هی به صفحه‌اش نگاه می‌کردیم و با تعجب از خودمان می‌پرسیدیم این‌ها کی زنگ زدند که من صدایش را نشنیدم؟!

آخر هفته‌ی فرهنگی

پنج‌شنبه در قالب یک اکیپ 12 نفره رفتیم تالار وحدت به دیدن افرای بیضایی. چهار زوج بودیم (من/همسر گرامی، ممد نوشه/عادله، مهران/سولماز، فرزین/دوست فرزین) و چهار مجرد (کارآگاه بهمنی، پسردایی ارشد، مینا، فرزانه صادقیان).

خوبی وبلاگ‌نویسی این است که در اکیپ‌های اینجوری که خیلی‌ها دفعه‌ی اول است همدیگر را می‌بینند، معرفی ساده‌تر است. همینقدر کافی بود که بگویم این کارآگاه بهمنی است! و همه واکنشی حاکی از خوشحالی نشان بدهند. کسانی که عکس‌شان توی وبلاگ آمده بود هم نیازی به معرفی نداشتند، فقط مینا را باید معرفی می‌کردیم «همان که عینک دودی زده بود!»


بعد از تئاتر دو زوج و یک مجرد رفتند دنبال برنامه‌ی خودشان و هفت نفر باقیمانده رفتیم که شام بخوریم. بعد از این که دیدیم حتی ایستاده هم در «سورن» جایمان نمی‌شود رفتیم «پنتری» و عجب انتخاب بدی بود. نمی‌دانم کلا پنتری دیگر آن پنتری نیست یا دیشب بلایی سر سرآشپزشان آمده بود که آنقدر غذایش مزخرف بود.


برای جمعه یکی دو برنامه در سرمان داشتیم ولی از ترس اینکه پیشگویی هواشناسی درست از آب در بیاید و برویم بیرون و نتوانیم برگردیم خانه، از صبح تا شب خانه بودیم و سرمان را به کارهای فرهنگی گرم کردیم (چیزهایی خواندیم و چیزهایی نوشتیم).

حدود هشت شب بود که همسر گرامی که از صبح داشت رمان «قصر شیشه‌ای» را می‌خواند، اظهار بی‌حوصلگی کرد و ما پیشنهاد کردیم که یک فیلم ببینیم و در جواب با قاطعیت اظهار کرد:«حالم از هرچی کار فرهنگیه به هم می‌خوره»!

دستاورد آخر هفته‌ی فرهنگی هم مقاله‌ای بود که برای باستانی پاریزی در ویکی‌پدیای فارسی نوشتیم. دنبال مرجع که می‌گشتیم برخورد کردیم به سایت مجله‌ی بخارا و بزرگداشتی که دوسال پیش برای هشتاد سالگی باستانی پاریزی گرفته بودند.


به سردبیر بخارا، علی دهباشی، ایمیل زدیم برای کسب اجازه‌ی استفاده از مقاله‌هایشان و امیدی هم نداشتیم که جواب بدهند چون معمولا قدیمی‌های فرهنگ در ایران، خیلی میانه‌ای با اینترنت ندارند ولی دو-سه ساعت بعد ایمیل زد که «دوست عزيز ، از نظر من اين كار بلامانع است و باعث امتنان».

افرای بیضایی

بالاخره پنج‌شنبه شد و رفتیم افرای بیضایی را دیدیم. جایمان در بالکن دوم تالار وحدت خیلی راحت نبود و تمام دو ساعت و ربع نمایش سرمان را 90 درجه به سمت چپ چرخانده بودیم و تازه به جای صورت بازیگران فرق سرشان را می‌دیدیم.

انتظار داشتیم چیزی ببینیم توی مایه‌های «شب هزار و یکم» با همان دیالوگ‌های سنگین و انبوه اطلاعات تاریخی/اسطوره‌ای/شاهنامه‌ای. ولی برعکس انتظارمان متنی خیلی ساده و روان بود (به قول مینا: احمدی‌نژادی!) در فضای دهه‌ی پنجاه.

ما که صاحب‌نظری نیستیم در تئاتر و سینما و فقط یک تماشاچی آماتوریم ولی افرا خیلی به دلمان چسبید و حتی هوس کردیم یک بار دیگر (البته این دفعه از هر جایی بجز بالکن دوم) به تماشایش بنشینیم.

داستانش این است که افرا سزاوار (مژده شمسایی) خانم معلم جوان و جدی و وظیفه‌شناس و خوش‌برخورد و نیک‌دستی است که پدرش حین انجام وظیفه‌ی نظامی کشته شده است و همراه مادر (سهیلا رضوی) و برادرش برنا (محمدرضا زادسروند) و خواهر خردسالش، اجاره‌نشین اندرونی سابق یک شاهزاده‌ خانم پیر قاجار (مرضیه برومند) هستند. شاهزاده خانم که دوست دارد افرا همسر پسر ناقص‌العقلش (افشین هاشمی) شود مشکلاتی برای افرا پیش می‌آورد و همه‌ی اهل محل بجز افسر در شرف بازنشستگی شهربانی (هدایت هاشمی) و آقای ارزیاب (بهرام شاه‌محمدلو)، از او و خانواده‌اش رو برمی‌گردانند….

فاتحه از جانب سید اولاد پیغمبر بر مزار ویکتور هوگو!

باستانی پاریزی می‌نویسد:

«به خاطر دارم كه آن روزها كه در سيته يونيورسيتر در آن شهرك دانشگاهى، (كوى دانشگاه پاريس) منزل داشتم. (1349ش/1970م.) يك روز متوجه شدم كه نامه اى از پاريز از همين هدايت زاده [معلم سوم و چهارم ابتدایی دبستان پاریز] برايم رسيده. او در آن نوشته بود: نور چشم من، حالا كه در پاريس هستى، خواهش دارم يك روز بروى سر قبر ويكتور هوگو، و از جانب من سيد اولاد پيغمبر، يك فاتحه بر مزار اين آدم بخوانى.

تكليف مهمى بود و خودم هم شرمنده بودم كه چرا درين مدت من به سراغ قبر مردى كه اينهمه در روحيه من مؤثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پيدا كردم و رفتم و از پشت نرده ها، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب كردم كه نه نيروى ناپلئون، و نه قدرت دو گل، و نه ميراژهاى دوهزار، هيچكدام آن توانائى را نداشته اند ـ كه مثل اين مشت استخوان ويكتور هوگو، از طريق بينوايان، فرهنگ فرانسه را به زواياى روستاهاى ممالك دنيا، از جمله ايران، خصوصاً كرمان و بالاخص پاريز برسانند.»

داشتم دنبال باستانی پاریزی می‌گشتم که متوجه شدم در ویکیپدیای فارسی مدخلی به اسم او نیست. فعلا یک مدخل موقت ایجاد کرده‌ام تا سر فرصت تکمیلش کنم.


خاطرات ما و خفاش شب‌های تهران!

خواندیم که «مجتبی راعی» قصد دارد مستندی در مورد «خفاش شب» بسازد و انگار قرار است نامش را هم بگذارد «پله پله تا ملاقات شیطان».

ما یک جورهایی این خفاش شب را می‌شناختیم. یعنی خودش را که هیچ وقت ندیدیم ولی مشتری برادرش بودیم که در طرشت سلمانی داشت. این برادر آدم خیلی زحمت‌کش و خوش‌خلقی بود و هر چند که استعداد چندانی در آرایشگری نداشت ولی مشتری را راضی از مغازه‌اش روانه می‌کرد.

اگر یادتان باشد اوایلی که این جناب خفاش را گرفته بودند، روزنامه‌ی ایران نوشت که طرف افغانی است و یک جو افغانی‌ستیزی خیلی داغ به وجود آمد و شنیدیم که چند افغانی را هم این طرف و آن طرف سر بریده‌اند (راست و دروغش گردن راوی) تا اینکه کسی زنگ زد به روزنامه‌ی ایران و گفت که طرف افغانی نیست و من می‌شناسمش و از این حرف‌ها. این کسی که تلفن روشنگرانه را زد «حسن» نامی بود که در همسایگی مغازه‌ی سلمانی، مغازه‌ی امانت فروشی داشت (دوستانش صدایش می‌کردند حسن کرکس!).

آخرین بار که رفتیم سلمانی برادر خفاش، اواخر اردیبهشت 76 بود، در کوران انتخابات هفتمین دوره‌ی ریاست‌جمهوری بود (همان دوم خرداد) و ما به همراه عده‌ای از دانشجویان پلی‌تکنیک در یک ستاد انتخاباتی دانشجویی حوالی میدان انقلاب کار می‌کردیم و اواخر شب (بعد از 11 شب بود به گمانم) رسیدیم دم سلمانی و دیدیم که هنوز باز است و نشستیم به اصلاح.

گفتم که آدم خوش‌برخوردی بود. اول سوال کرد که رشته‌ات چیست؟ گفتم کامپیوتر، کلی از رشته‌ی کامپیوتر تعریف کرد که «تمیز» است و تعریف می‌کرد که قبلا در یک آزمایشگاه تشخیص طبی نظافتچی بوده و کسانی که با لیسانس علوم آزمایشگاهی آنجا کار می‌کرده‌اند همه افسردگی و دلمردگی داشته‌اند (واقعا هم سخت است چهار سال درس بخوانی و استخدام که شدی کارت هم‌زدن گه مردم باشد!)

گرم صحبت بود که یک نفر هیکلی با یک من ریش از در آمد تو و کمی تک و تعارف کرد که چقدر کار می‌کنی و خودت را نکشی و بعد هم سراغ برادرش را گفت (یعنی سراغ جناب خفاش را) که سلمانی جواب داد خبری ندارم و دیشب هم خانه نیامده و …

جناب ریش که رفت، صحبت کشید به انتخابات ریاست جمهوری و سلمانی پرسید که «دانشجوها به کی رای می‌دن؟» گفتم «خاتمی»، کلی گل از گلش شکفت و گفت که «آره خاتمی خوبه، باسواده، ناطق نوری قدّ گاو هم نمیفهمه [!]» و پشت بندش هم توضیح داد که آقای «ریش» پسرخاله‌اش است و در «حفاظت اطلاعات» کار می‌کند و خبر داده که انتخاب خاتمی قطعی شده است (چهار پنج روزی مانده بود به انتخابات).

من پرسیدم «حفاظت اطلاعات کجا؟». آخر حفاظت اطلاعات بخشی از سازمان نیروهای مسلح است که وظیفه‌ی جلوگیری از نفوذ اطلاعاتی و نشت اطلاعات را به عهده دارد و انتظار داشتم بگوید مثلا حفاظت اطلاعات ارتش، یا سپاه … گفت «حفاظت اطلاعات تهران!». قضیه را جدی نگرفتم و گذاشتم به حساب اینکه همه‌ی ایرانی‌ها ادعا می‌کنند فامیلی در یک جای حساس نظام دارند که خرش خیلی می‌رود و خیلی از پشت پرده می‌داند و ….

بعدا که جناب خفاش دستگیر شد، من خیلی با دقت قضایا را پیگیری کردم و قضیه‌ی این پسرخاله را هم برای خیلی‌ها تعریف کردم که همه هم تحریکم کردند که زنگ بزنم به ستاد خبری وزارت اطلاعات و خبر بدهم که من حوصله‌اش را نداشتم. ولی یکی از دوستانم (فکر می‌کنم اسماعیل قربانی) زنگ زد و خبر داد و همه‌ی جزئیاتی که از من شنیده بود را هم تعریف کرد.

دادگاه این جناب خفاش کاملا سرهم‌بندی شد. مثلا اگر یادتان باشد اوایل کار خفاش ادعا می‌کرد یک همدست هم داشته که لباس زنانه می‌پوشیده و باعث می‌شده زنان و دختران اعتماد کنند و سوار شوند. یک دختر دانشجوی اهوازی هم توی مقتولین بود که پدرش ادعا می‌کرد خفاش حتما یک همدست زن یا زن‌نما داشته و گرنه دخترش کسی نبوده که آن‌وقت روز سوار ماشین خالی یک غریبه شود. بعدا که دادگاه برگزار شد گفتند که نه، خفاش این همدست را در خیالش ساخته که مجازاتش را سبک‌تر کند. جالب بود که پدر اهوازی در جلسه‌ی دادگاه گفت که نه! حتما خفاش در ماشین تنها بوده و گرنه دختر من سوار نمی‌شد! (یعنی صد و هشتاد درجه مخالف چیزی که اول گفته بود)

حالا ما اهل خیال‌پردازی نیستیم و افسانه‌های علیرضا نوری‌زاده را هم قبول نداریم ولی معتقدیم که خفاش شب یک داستانی داشت که نگفته ماند. (آقای راعی؟ بی‌صبرانه منتظر فیلم‌تان هستیم!)

کشفیات تاریخی اعلیحضرت فینقیلی و نگرانی‌های زمستانه‌ی ما

1- اعلیحضرت فینقیلی، عکسی از ما در آرشیو عکس‌های تاریخی‌شان پیدا کرده‌اند که ملاحظه می‌کنید.


2- با مهدی مشک‌ریز تلفنی صحبت کردیم و کاشف به عمل آمد، صبح دوشنبه که از خانه‌ی ما بیرون رفتند به قصد ترمینال جنوب، تا شش عصر در همان ترمینال منتظر اتوبوس بوده‌اند و بالاخره یک بلیط «ایستاده» به مقصد بروجرد گیر می‌آورند و ساعت چهار صبح می‌رسند خانه‌شان.

3- طبق ضرب‌المثل «هر کی به فکر خویشه …» ما هم در این سرمای بی‌سابقه و مملکت نیمه تعطیل و چه و چه … فقط نگران این هستیم که نکند پنج‌شنبه به خاطر سرما تئاتر افرای بهرام خان بیضایی لغو شود.

باغ مارشال

پدر عادت دارد فیلم‌ها وسریال‌های بی‌سر و ته تلویزیون را از اول تا آخر می‌بیند و تمام که می‌شود شروع می‌کند به بد و بیراه گفتن به عوامل فیلم و مسوولان رسانه‌ی ملی!

حالا حکایت ماست که دیشب نشستیم و یک‌نفس رمان «باغ مارشال» را از اول تا آخر خواندیم و تمام که شد شروع کردیم به بد و بیراه گفتن به نویسنده و حروف‌چین و ناشر و حتی شخصیت‌های داستان! البته جالبی داستان به این بود که زمان‌ها و مکان‌هایش در شیراز و تهران، و بعضی شخصیت‌هایش واقعی بودند (لندن را که ما خبر نداریم). مثلا خسرو پسر مباشر یکی از قوامی‌ها است و در باغ قوام سعادت‌آباد عاشق سیما نامی می‌شود (باغ هنوز هم هست) و تهران که می‌آید، در میدان توپخانه دارند ساختمان شهرداری را خراب می‌کنند و ساختمان مخابرات را می‌سازند و آخر داستان هم در بیمارستان نمازی شیراز مشغول به کار می‌شود. ظاهرا آنقدر این اتفاق در رمان‌های فارسی بعید است که بعضی از دوستان شیرازی همسر گرامی فکر کرده‌ بودند ممکن است داستان واقعی باشد و رفته بودند بیمارستان نمازی و سراغ دکتر خسرو اسفندیاری را گرفته بودند.