گه گداری توی نوشتههای قدیمی میگردم و کامنتا رو میخونم.
امشب رسیده بودم به این: فال حافظ قدیمی
مال ۳۱ خرداد هشتاد و هشته. کمتر از ده روز بعد از انتخابات، من توی سپاه سرباز بودم و پادگان ما مسوول سرکوب یه قسمت از تهران بود. من البته هیچوقت اعزام نشدم به شهر ولی یه چند روزی آمادهباش صددرصد بودیم و باید توی پادگان میموندیم. اون روز هم یه جوری جیم شده بودم از پادگان.
ابراهیم کربلایی برام کامنت گذاشته:
ابراهیم: پس زندهای؟ هر چی زنگ زدم جواب ندادی گفتم شاید کشتنت …
من: از این به بعد زنگ زدی برنداشتم فکر کن شاید دارم یکی رو میکشم 😉
رضوانه (خانوم ابراهیم): اصلا چه معنی می ده که جواب همسر بنده رو ندین؟ ای بابا همسر بنده آدم خیلی مهمی هستنا :دی
من: هاها! آخه دستم به خون آغشتهس! گوشی خونی میشه!
رضوانه: می ری خس و خاشاک کشون؟ ای وااااااااای ای دااااااد ای بیداااااااد
عاشق این زن و شوهرم! وسط اون فاجعه چه حالی داشتیم سهتاییمون!
چقدر جرات داشتی که اون موقع این حرف ها رو توی وبلاگت می نوشتی علی آقا. خیلی خیلی دوره سختی بوده برات. فکرش رو بکن تو اون اوضاع بدترین جای ممکن بودی. خیلی خوشحالم که اون دوران هنوز دانشجو بودم و دوره خدمتم تا روز آخر با همچین حوادثی مصادف نشد.
آره خودمم خوندم یه کمی ترسیدم!
معروف می شدی .اونوقت عکساتو در دهکده جهانی اینترنت میدیم
:))
یادش بخیر
روزای سخت ولی شیرینی بود هنوز امید داشتیم.