دسته: از سفر

تخم مرغ شکستن

egg-breaking-logo قدیمی‌ها خیلی به چشم و چشم‌زخم و شورچشمی اعتقاد دارند و رسم‌هایی دارند برای دفع چشم‌زخم که یکی‌اش «تخم مرغ شکستن» است. شاید جاهای دیگر این رسم جور دیگری باشد ولی چیزی که من در حوالی شیراز دیدم به این ترتیب بود:

1- به تخم مرغ نمک می‌زنند. روی آن با مداد سیاه یا زغال، به نیت هر کسی که ممکن است نظرخورده را چشم زده باشد، یک خط می‌کشند.

egg-breaking

2- تخم‌مرغ را به همراه یک سکه بین دو انگشت شست و اشاره‌ی دست راست می‌گیرند. چون قرار است تخم مرغ بشکند، آن را توی کیسه‌ای می‌گذارند که زرده و سفیده‌اش روی سر قربانی نپاشد.

egg-breaking-2

3- بعد از خواندن چند ورد، تخم‌مرغ را دور سر فرد نظرخورده می‌چرخانند. توی این وردها از شر همسایه‌ی سمت چپ و سمت راست و متولدین روزهای شنبه تا پنج‌شنبه به خدا پناه می‌برند. همزمان با چرخاندن تخم مرغ، یکی یکی نام کسانی را که ممکن است نظرخورده را چشم زده باشند، می‌خوانند.

egg-breaking-3

4- اگر بعد از خوانده شدن نام کسی تخم مرغ شکست، معلوم می‌شود که ناراحتی فرد نظرخورده، ناشی از شورچشمی نام‌برده است و با شکسته شدن تخم مرغ، اثر شورچشمی دفع می‌شود.

ایده‌ی این مراسم آن است که تخم مرغ بطور عادی با فشار دو انگشت نمی‌شکند و چیزی که باعث شکسته شدن تخم مرغ می‌شود، نیروی چشم فرد شورچشم است که از نظرخورده به تخم مرغ منتقل می‌شود.

پی‌نوشت: ظاهرا این رسم خاصِ اطراف شیراز نیست و عمومیت دارد. نگاه کنید به این پیوندها:

مقابله با چشم زخم در باورداشت مردم (از وبلاگ مطالعات مردم شناسی)

آیا درست است که برای رفع چشم‏زخم باید تخم مرغ شکست؟ (از سایت درگاه پاسخگویی به مسایل دینی)

آواتار شهر اصفهان

اصفهان این تابلو را که کنار شهرداری اصفهان دیدم، به فکرم افتاد جان می‌دهد برای این که آواتار این شهر باشد. بعدا که می‌گشتم تا ببینم آن «مرد/شیر/اژدها»ی روی تابلو کیست، در پورتال شهر اصفهان برخورد کردم به توضیحاتی که می‌گوید این موجود در یکی از کاشی‌کاری‌های سردر قیصریه (در میدان نقش‌جهان تصویر) شده و «…تصوير تيراندازي را با سر انسان و تنه ببر يا شير و دم اژدها نشان مي دهد و مي تواند همواره نشانه مخصوص شناسايي اين شهر افسانه ايي دنيا باشد.»

Isfahan-avatar

عکس کاشی‌کاری اصلی از پورتال شهر اصفهان:

پی‌نوشت:

یک مجسمه هم از این نقش در میدان بزرگمهر اصفهان وجود دارد. در وبلاگ نقش جهان ببینید: مجسمه زایچه اصفهان (با تشکر از هومن به خاطر راهنمایی)

ژیان!

تا همین ده سال پیش، خیابان‌های اصفهان پر بود از ژیان و دوچرخه چینی! حالا البته آنطورها نیست ولی هنوز هم فکر می‌کنم اصفهان تنها شهر ایران است که در خیابان‌هایش می‌توان دو ژیان در یک عکس ثبت کرد.

ژیان

(خیلی واضح نیست ولی یک ژیان زرد هم توی تصویر هست)

مسلمان! سلیقه ات کجا رفته؟

هر وقت هرجا مسجد نوساز قناسی، دیوارنوشته‌ی زشتی، پلاکارد بدخط و کج و کوله‌ای، … خلاصه اثری از بدسلیقگی و بی‌هنری مبلغان امروزی دین می‌بینم، از خودم سوال می‌کنم مگر کسانی که مسجد شیخ لطف‌الله را ساختند مسلمان نبوده‌اند؟

مسجد شیخ لطف الله

نمی‌دانم قضیه را چطور می‌شود تحلیل کرد. شاید موضوع این است که قدیمی‌ها برای دلشان مسجد می‌ساخته‌اند و جدیدها برای عمل به بخشنامه و خرج کردن بودجه و ارائه‌ی بیلان کاری، یا شاید اصلا سطح هنرهای سنتی در دوران ما افت کرده و مبلغان امروزی هرچقدر هم که هنرمند باشند دیگر نمی‌توانند چنان آثاری خلق کنند یا …

به هرحال، هر روز خدا، هر جای مملکت که باشی، بهانه‌ای پیدا می‌کنی که یاد بدسلیقگی دعوت‌کنندگان به بهشت بیفتی و مجبور شوی باز هم تحلیل‌های ذهنت را یک بار دیگر مرور کنی.

بهانه‌ی این دفعه‌ی من آیه‌های قرآنی بود که روی تابلوهای فلزی نوشته بودند و به نرده‌های چلستون چسبانده بودند.

فکر کنید خط‌های آبی و قرمز و سیاه روی زمینه‌ی کرم با حاشیه‌ی پنج سانتی قهوه‌ای سوخته چه جلوه‌ی بدی پیدا می‌کند و چقدر زشت است و چقدر منظره‌ی نرده‌های چوبی زیبای چلستون را خراب می‌کند.

بدتر اینکه تابلوها را با مفتول سیمی گیر داده بودند به نرده‌های چوبی. چند وقت دیگر همه‌ی تابلوها کج و کوله می‌شوند و رد مفتول‌ها و اثر زنگ‌شان هم گند خواهد زد به همان نرده‌ها که گفتم.

رانت پلیکانی!

توی باغ پرندگان اصفهان تابلو زده بودند که از بعضی کارها از جمله غذا دادن به پرندگان خودداری کنید. این تابلوهای «جدا خودداری کنید» و «اکیدا ممنوع است» هم همه‌شان یعنی این که ملت آن کاری که در تابلو نهی شده است را انجام می‌دهند و گوششان هم به حرف کسی بدهکار نیست و از دست هیچ کس هم کاری برنمی‌آید!

تابلوهای «غذا ندهید» باغ پرندگان هم از این قضیه مستثنی نبود و نه تنها ریز و درشت بازدیدکنندگان مشغول غذا دادن به پرنده‌ها بودند، پرنده‌ها هم هر کس را لب آب می‌دیدند طرفش می‌آمدند و سهم غذایشان را طلب می‌کردند.

باغ پرندگان اصفهان

یک گوشه از برکه، اعضاء یک خانواده یک کسیه ذرت‌بوداده دستشان گرفته بودند و مشت‌مشت به پرنده‌ها می‌دادند و پرنده‌ها هم حمله کرده بودند تا ذرت‌ها را دانه دانه از روی آب بگیرند و بخورند.

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه این پلیکان وارد معرکه شد و همانطور که می‌بینید دیگر به هیچ پرنده‌ای یک دانه ذرت هم نرسید!

پلیکان

pelican

پلیکان

پلیکان

من همیشه فکر میکردم منقار پایینی پلیکان باید خیلی بزرگ و جادار باشد (احتمالا به خاطر تصویری که از بچگی و از کارتون «ابرقدقد» داشتیم). منقار پایینی در حالت عادی بزرگ نیست ولی وقتی پر از آب میشود پوستش کش میآید و همان حالت ابرقدقدی را پیدا میکند.

ابرقدقد

باغ پرندگان اصفهان، به خوبی روز اول

بار اول که رفتم باغ پرندگان اصفهان، سال هفتاد و پنج بود؛ یکی دو ماه بعد از افتتاحش توسط هاشمی رفسنجانی که آن موقع سال آخر ریاست جمهوری‌اش را می‌گذراند.

آن موقع مثل هر بنای تازه‌افتتاح‌شده‌ی دیگری مرتب و منظم و تر و تمیز بود و پرنده‌ها سرحال و قبراق مشغول اینور و آنور دویدن بودند.

 باغ پرندگان اصفهان - سال 75

اینبار که بعد از ده دوازده سال داشتیم به بازدید باغ می‌رفتیم، انتظار داشتم خرابه‌ای کثیف و آشفته ببینم با یک مشت پرنده‌ی شَل و پل و مریض و مردنی. یعنی چیزی توی مایه‌ی پرنده‌های پارک ملت و ساعی. (طفلکی‌ها بیشتر به درد موزه‌ی بیماری‌های دام و پرنده می‌خورند تا چیز دیگر)

چقدر ذوق‌زده شدم وقتی پایم را گذاشتم توی محوطه‌ی سقف‌دار باغ (سقف تور سیمی دارد) و دیدم همه‌چیز به همان خوبی و مرتبی روز اول است و پرنده‌ها همه سالم و سرحال‌اند و خلاصه دوازده سال از افتتاح چیزی در این مملکت گذشته و خراب که نشده، هیچ، بهتر هم شده!

بعضی پرنده‌ها در محوطه‌ی باغ آزادانه می‌گردند.

طاووس

بعضی‌ها مشغول شنا در برکه‌ی وسط باغ‌ اند.

قو

بعضی‌ها قفس فلزی دارند. در این مورد کسانی که با موبایل عکس می‌گرفتند می‌توانستند به دوربین‌داران دهان‌کجی کنند چون لنز کوچک موبایل را می‌شود از لای میله‌ها رد کرد و عکس گرفت.

پرنده در فقس

بعضی‌ها هم مثل این طوطی سفید در قفس‌هایی با پنجره‌ی شیشه‌ای بودند. مسوولین باغ اگر همتی می‌کردند و دستی به سر و روی این شیشه‌ها هم می‌کشیدند، دیگر نور علی نور بود.

طوطی سفید

توی توضیحات مربوط به باغ پرندگان در پورتال شهر اصفهان نوشته که این «طوطی آرا» و آن «توکان» که پرندگان زینتی گران‌قیمتی هستند سال 82 خریداری شده‌اند.

طوطی آرا

توکان

مرتبط:

صفحه مربوط به باغ پرندگان در پورتال اصفهان

ننویس حاجی!

گفتم (یعنی تقریبا تشر زدم) «ننویس حاجی!». دست و پایش را گم کرد و با ترس به طرف من برگشت. انتظار داشت آدم یونیفورم‌پوشی ببیند انگار. مرا که دید و خیالش که راحت شد، خودش را جمع و جور کرد و حرف گنگی زد توی مایه‌های این که «همه نوشته‌اند، من هم می‌نویسم» و کارش را کرد و رفت. من هم یک عکس ازش گرفتم که کمی اخم‌هایش را توی هم برد ولی واکنشی نشان نداد.

yadegari

بعد که رفت، یکی یکی اعضاء خانواده‌اش آمدند و سرک کشیدند و نگاهی به من انداختند ببینند کی بوده که به پدر خانواده گفته یادگاری نوشتن روی بناهای تاریخی کار بدی است! وقتی از کنارشان رد می‌شدم (مرا نمی‌دیدند) شنیدم که مادر خانواده می‌گفت: «پس واسه چی این همه راه اومدیم؟ اومدیم که یادگاری بنویسیم دیگه!» (لهجه‌اش را حذف کردم که به قومیتی توهین نشده باشد)

مهرگان خودمانی

سه‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش (شانزدهم مهر) ساعت هفت شب دعوت بودیم به تخت جمشید برای جشن مهرگان. برگزار کننده هم که … خوب معلوم است، ببراز و دوستان!

آنروز صبح رفته بودیم به قلات و چله‌گاه (گزارش‌شان را بعدا تقدیم می‌کنم 😉 ) و هر چه تلاش کردیم که به موقع برسیم نشد و کلی ذوق جشن را داشتیم و همه‌اش نگران بودیم که نکند به خاطر تاخیر قسمت مفرحی از جشن را از دست بدهیم یا نکند باطری دوربین‌مان که همه‌ی روز را در کار عکاسی بوده، تا آخر شب دوام نیاورد و به خودمان دلداری می‌دادیم که هیچ مراسمی در ایران سر ساعت برگزار نمی‌شود و توی تخت جمشید هم حتما یک پریز برق پیدا می‌شود که باطری را شارژ کنیم و از این جور چیزها.

خلاصه به هر ترتیب که بود ساعت هفت و نیم رسیدیم به تخت جمشید و به جای مراسم و جشن و صورت‌های خندان و از این چیزها، مواجه شدیم با جوّ نسبتا متشنجی مرکب از حدود 70-80 نفر در حال متفرق شدن و چند افسر و سرباز نیروی انتظامی در حال متفرق کردن. بعدا فهمیدم که پیرارسال در جشن مشابهی نیروی انتظامی همه‌ی شرکت‌کنندگان را دستگیر کرده و یک شب در بازداشتگاه خوابانده و آتشدان و ساز و اوستا و شاهنامه‌شان را هم توقیف کرده و هنوز هم پس نداده.

ما هم مثل بقیه متفرق شدیم و دنبال ماشین ببراز راه افتادیم طرف مرودشت و از دفتر ببراز سر درآوردیم و به همراه کسانی که در عکس می‌بینید، یک جشن مهرگان خودمانی همانجا برگزار کردیم و آجیل‌ها را تا جایی که توانستیم خوردیم و هر چه نتوانستیم را هم بردیم و تا حدود دوازده شب مشغول گپ زدن و شعر خواندن/شنیدن و بحث کردن بودیم.

در مجموع شب به یاد ماندنی‌ای بود و با دوستان جالبی آشنا شدم.

ببراز که با آن ریش و مو و سدره‌ای که پوشیده تابلو است. من و همسر گرامی هم که سمت چپ عکس هستیم.

دست راست ببراز، آن که عینک زده، محمد ذنوبی است، گل سرسبد جمع و حافظِ بی‌شمار شعر معاصر و کهن و اهل هرگونه فعالیت ادبی-هنری که فکرش را بکنید.

بغل دستی او پ ج است، او هم اهل ادب و موسیقی است و دستی هم در وبلاگ‌نویسی دارد. یعنی یکی از نویسندگان فعال وبلاگ روزنامک است که لابد دیده‌اید و خوانده‌اید. ن. ن. همسرش است و خانمی که سمت راست همه ایستاده هم خانم ن، مادر ن است که در جریان شعرخوانی‌ها فهمیدیم اسمش ل است. کلا خانواده‌ی خیلی کم‌حرف و خجالتی بودند و جز به ضرورت چیزی نمی‌گفتند.

آن که از همه بلندتر است، هادی معتضدیان، اهل بوانات است و پسر یکی از خان‌های ایل خمسه و قوم و خویش نزدیک کلانتر ایل. هادی در راه بازگشت اطلاعات جامعی درباره ایل و تاریخچه‌ی آن و مسائل مربوطه داد که خیلی برایم جالب بود. خیلی هم اصرار داشت که هیچ نسبتی با خسرو معتضد ندارد و هر رابطه ای بجز تشابه اسمی را به شدت انکار میکرد!

مازیار جعفری، پسر جوانی که کنار من ایستاده، دانشجوی سال اول دانشگاه شیراز است (جامعه شناسی می‌خواند اگر درست یادم مانده باشد). به قول خودش، ساعت هشت شب، بی وسیله و بی همراه و بی آنکه اصلا خبر داشته باشد برنامه دقیقا چیست، «به امید اهورامزدا» راه افتاده طرف تخت جمشید و از مرودشت که می‌گذشته دیده که ماشین ببراز جلوی دفترش پارک است. (ببراز یک سمند سیاه تابلو دارد) و کلی هم پشت در دفتر گیر کرده و به صرافت افتاده بوده که سنگی به شیشه بزند تا ما بفهمیم یکی پشت در گیر کرده و زنگ در کار نمیکند، که یکی از واحدهای دیگر در را باز می‌کند و کلی خوشحال می‌شود که اهورامزدا امیدش را ناامید نکرده 😉 ….

کنار دستی مازیار، وحید دهقان را درست نشد که بشناسم. چند نفر دیگر هم بودند که زودتر رفتند و به عکس یادگاری نرسیدند.

برگشتیم…

سه روز اصفهان بودیم و یک هفته شیراز. حسابی گشتیم و خوش گذراندیم و جایتان را خالی کردیم.

آن عکس سرکاری، تصویر یکی از پایه‌های سی‌وسه‌پل است از بالا. جایزه‌ی نزدیکترین حدس می‌رسد به شهرام و کمال؛ جایزه‌ی بامزه‌ترین حدس به سورملینا (به خاطر حدس «اثر انگشت یک شیرازی»)

سی و سه پل

نزدیک 1500 عکس انداخته‌ایم که باید سر فرصت بنشینم و با دقت بیشتر نگاه‌شان کنم و بدها را دور بریزم و خوب‌ها را دسته‌بندی کنم و Tag بزنم و برایشان توضیح بنویسم و سر جمع بشود 40-50 تایی پست.

امروز البته از صبح مشغول گودر ام و هنوز از وضعیت 1000+ خارج نشده ام!

از سفر

isfahan3 سه روز آخر هفته‌ی پیش را اصفهان بودیم و الان شیرازیم و اگر برنامه‌ی دیگری پیش نیاید تا آخر هفته می‌مانیم. فعلا حدس بزنید این عکس کجاست تا هفته‌ی بعد.

(پاسخ را ببینید)

isfahan1