دسته: بدون دسته‌بندی

رفع کسالت با افاضات جناب فرج الله سلحشور

امروز، وقتی که در اوج کسالت پای گوگل ریدر نشسته بودیم و داشتیم وقت‌مان را با مرور خبرهای خبرگزاری‌های وطنی پر می‌کردیم، برخوردیم به یکی دو خبر در مورد سریال حضرت یوسف…

خلاصه‌ این که یکی به نام آقای رحیم‌زاده، کاره‌ای در مرکز پژوهش‌های اسلامی صدا و سیما، از سریال حضرت یوسف انتقادی کرده و فرج‌الله سلحشور هم که کارگردان و تهیه‌کننده‌ی سریال است و قبلا سریال آبکی اصحاب کهف را هم ساخته، جواب خیلی تندی به رحیم‌زاده داده که «آقای رحیم‌زاده از بی‌سوادی این مسائل را مطرح کرده است» یا «وقتی شما نمی‌دانید کدام سند است و کدام نیست پس چطور اظهار نظر می‌کنید؟» و از این صحبت‌ها. بعد هم گفته که برای نوشتن فیلم‌نامه «از نظر استادانی چون حبیب‌الله عسگراولادی و [علی اکبر؟] پرورش بهره بردیم» (متن کامل مصاحبه از سایت الف)

هم از بابت آن لحن تند و هم از بابت اینکه بین پیغمبرها سراغ جرجیس پیغمبر رفته و برای نوشتن فیلم‌نامه از چنین اساتید بزرگ و دست اولی کمک گرفته، لبخندی گوشه‌ی لبمان نشست و با خودمان گفتیم کمی بیشتر دنبال افاضات این کارگردان نام‌آور بگردیم، شاید چیزی گیرمان آمد و کسالت امروزمان بالکل برطرف شد!

گوگل ناامیدمان نگذاشت و چیزها برایمان پیدا کرد خواندنی و خندیدنی! دیدیم بد نیست برای بهتر شدن حال خوب دوستان، شمه‌ای هم اینجا نقل کنیم:

امدادهای غیبی برای ساخته شدن سریال حضرت یوسف:

«ده روز برای یک صحنه به افتاب نیازمند بودیم . این در حالی بود که تمام اطراف ما طوفان و برف و باران بود… باور کنید در چنین شرایطی جایی که صحنه در ان قرار بود فیلمبرداری شود به قطر یک کیلومتر افتاب بود»

«شبی که می خواستیم صحنه سجده خورشید و ماه و 11 ستاره را فیلمبرداری کنیم از جایی تماس گرفتند که خواب دیده ایم که شما و همسرتان از جایی دارید عبور می کنید در لباس انبیا و ستاره ها از اسمان سر راهتان می ریزند»

انتقاد از کج‌اندیشی‌های مسوولان فرهنگی و ارائه‌ی راهکار:

«متاسفانه، برخي از مسئولان فرهنگي جايزه «کن» را به جايزه «کراچي» ترجيح مي دهند»

«در حوزه سیما راهش این است که از تعداد شبکه ها بکاهند تا بتوانند با تولید اثار ارزشمند و فاخر و نظارت و کنترل دقیق تلویزیون را نجات دهند»

ارائه‌ی آمار و اطلاعات:

« فیلم اصحاب کهف طبق امار بیش از 2 میلیارد بیننده در جهان داشته است»

«اگر سینمای ما همانطور که از اول انقلاب شروع کرده بود با توبه نصوح، پرواز در شب و فیلم هایی از این دست جلو آمده بودیم یقیین بدانید ما الان جای هالیوود را گرفته بودیم جای بالیوود را هم گرفته بودیم»

پی‌نوشت: همه‌ی نقل قول‌ها را از مصاحبه‌های سلحشور با قدسنا و رسالت آورده‌ام

بدبیاری گوگلی!

فکرش بکنید چقدر ناگوار است اگر خانم محترمی باشید مثلا به نام هانیه ایکس و به هر دلیل توی گوگل دنبال اسم خودتان بگردید و اولین چیزی که پیدا شود این باشد که «بشتابید! عکس […] هانیه ایکس، دو تومن!»

hanieh-X1

قضیه این است که آیدای پیاده‌رو چیزی نوشته در مورد عکس‌های لختی که از پسر بچه‌ها می‌اندازند و در آن هسته خرمای پسرها معلوم است. بعد بحث کرده در مورد اینکه چرا دختر بچه‌ها از این جور عکس‌ها ندارند و اگر داشتند، در فلان میدان تهران که رد می‌شدید می‌دیدید که دارند داد می‌زنند: «بشتابید! عکس […] فلانی»! به جای فلانی هم اسم هانیه ایکس را بکار برده!

خلاصه هانیه ایکس (یا کسی از طرف او) شاکی می‌شود و کامنت خشمگینانه‌ای می‌گذارد و آیدای پیاده‌رو هم اسم را عوض می‌کند به «نونهال میش‌آبادی»! و زیرش هم توضیح می‌نویسد که اگر شما نونهال میش‌آبادی هستید لطفا فحش بدهید که این یکی اسم را هم عوض کنم!

یک چیزی توی مایه های Don’t be tired!

چند وقت پیش، یکی از دخترخانم‌های فامیل بیمارستان بستری بود و نقاهت را که می‌گذراند، یک دختر خانم هندی در تخت کناری‌اش بستری شد.

همان اوایل بستری شدن دختر هندی، یکی از پرستارها به فامیل ما گفت: «خانم مهندس، از این هندیه بپرس ببین شکمش کار کرده یا نه؟». فامیل ما هم نه گذاشت و نه برداشت و پرسید: «is your stomach working?». طفلک دختر هندی کلی ترسیده بوده و با ترس پرسیده مگر من چه مریضی‌ای دارم؟

بصیر

هرجا که محل تجمع و توقف مردم باشد، بچه‌های آدامس‌فروش هم هستند… پارکینگ تخت جمشید هم استثنای این قاعده نیست؛ آنجا هم چند تا بچه‌ی قد و نیم قد آدامس فروش دارد که دنبالتان راه می‌افتند و التماس می‌کنند که ازشان آدامس بخرید…

بصیر اما بیشتر از اینکه آدامس‌فروش باشد بازیگر است!

بصیر - آدامس فروش جلوی تخت جمشید

فکرش را بکنید، که جلوی تخت جمشید بصیر پاپیچ‌تان می‌شود و کمی دنبالتان راه می‌افتد که از او آدامس بخرید و شما هم نمی‌خرید؛ یکدفعه می‌بینید که جعبه‌ی آدامسش را پرت کرد و همه‌ی آدامس‌هایش پخش شد روی زمین و زد زیر گریه که: «خب تقصیر من چیه؟… خدا زده پس کله‌م که من اینجوری آدامس فروش شدم… من اگه بابا بالای سرم بود که نمیومدم به تو التماس کنم به خاطر یه آدامس که!… ایشالا خدا پس کله تو هم بزنه که بفهمی من چی میکشم …» خلاصه شما تحت تاثیر قرار می‌گیرید و حاضر می‌شوید که آدامسی بخرید ولی او راضی نمی‌شود و آنقدر به گریه و زاری ادامه می‌دهد تا قیمت حسابی بالا برود!

ببراز قسم می‌خورد که آدامس شش هزار تومانی هم دیده!

لذت بردیم!

وقتی می‌بینم یک وبلاگ‌نویس (یا اصولا یک نویسنده) برای نوشته‌‌ی خودش ارزش قائل است و برای آن کلی وقت صرف می‌کند و زحمت می‌کشد، کلی لذت می‌برم.

امروز در جریان وبگردی، برخورد کردم به این پست لگو ماهی.

فکرش را بکنید! برای اینکه متوجه شود که تخت جمشید از 70 سال پیش تا بحال چقدر آسیب دیده، رفته و تک تک عکس‌های موسسه شرقی دانشگاه شیکاگو را دانلود کرده (خیلی کار وقتگیری است) و با عکس‌های خودش مقایسه کرده و در اختیار من و توی خواننده قرار داده که بفهمیم مثلا فلان ریختگی فلان کتیبه‌ی تخت جمشید، همان هفتاد سال پیش هم وجود داشته و چیز جدیدی نیست!

در معرفی ناصر پورپیرار

شش-هفت روزی است که مشغول نوشتن یک پست در معرفی ناصر پورپیرار هستم. کمی وسواس دارم که متن هم کوتاه باشد هم جامع، هم توهین‌آمیز نباشد، هم خیلی جدی و خشک نباشد و …

فکر می‌کنم متن تا آخر این هفته نهایی شود. اگر دلتان می‌خواهد قبل از انتشار پیش‌نویسش را ببینید و نظر دهید لطفا خبرم کنید.

سورملینا در میز غذا

میز غذا دیگر آن وبلاگی نیست که کارآگاه بهمنی چوب دستش بگیرد و به زور برایش خواننده جور کند (+) … ده نویسنده دارد و شصت پست و روزی بالای هزار بازدید کننده…

از بین آن ده نویسنده (که همه‌شان هم فعال نیستند و نصف بیشترشان یکی دو پست بیشتر ندارند) سورملینا چیز دیگری است! تنها خانم نویسنده‌ی میز غذا، با حوصله و دقت از خوراکی‌های تهیه شده در آشپزخانه‌اش عکس می‌گیرد و طرز تهیه و نکات جنبی را مفصل در وبلاگ می‌نویسد و تازه کارش به اینجا ختم نمی‌شود…

امروز صبح که آمدیم، دستور تهیه‌ی باسلق روی وبلاگ بود و خود باسلق روی میز! جای مهران خالی که بخورد و بگوید باسلق غذایی است مطبوع!

چند کلمه از توکای مقدس

از آن کامنت‌های ناشی از سرسری‌خوانی که برای همه‌مان می‌آید، یکی هم برای توکای مقدس آمده و او هم در جواب نوشته:

«دنیای ما سرشار از سوء تفاهم است؛ می دانید چرا؟ شاید به این خاطر که زبان هم را نمی فهمیم، به حرف هم گوش نمی کنیم، هیچ متنی را دقیق نمی خوانیم، کلمات را با وسواس انتخاب نمی کنیم، خوب تجزیه و تحلیل نمی کنیم و از همه جالب تر، چون به هیچ عکسی خوب نگاه نمی کنیم.»

توقع زیادی است اگر از همه‌ی کسانی که گذارشان به صفحه‌ی ما افتاده، انتظار داشته باشیم نوشته‌هایمان را نکته به نکته مو به مو بخوانند و به تمام ظرایف و لطایفمان توجه کنند. اما حداقل از کسی که کامنت می‌گذارد می‌شود توقع داشت که اول بداند و بفهمد چه خوانده و بعد کامنتش را مرحمت کند!

کامنت انتقادی

یک جایی توی فیلم ماتریس (انگار وسط‌های قسمت سوم)، نئو که می‌رود به دیدن اوراکل، محافظ اوراکل بی‌خود و بی‌دلیل شروع می‌کند به مبارزه با نئو و بعد از حواله شدن مقداری مشت و لگد، یک دفعه دست می‌کشد و می‌گوید «درسته! تو خود نئو هستی» و در جواب نئو که هاج و واج مانده و درک نمی‌کند قضیه چیست می‌گوید «اگر می‌خواهی کسی را بشناسی با او مبارزه کن!»

حالا اگر می‌خواهید یک وبلاگ‌نویس را بشناسید برایش کامنت انتقادی بگذارید. سعی کنید کامنت‌تان کاملا مودبانه و دور از هرگونه توهین و تعریض و گوشه و کنایه باشد، در عین حال استدلال و طرز فکر نویسنده را زیر سوال ببرد. از پاسخی که می‌دهد کاملا می‌توانید بفهمید با چه جور نویسنده‌ای طرفید و می‌توانید تصمیم بگیرید که آیا باید نوشته‌هایش را تعقیب کنید یا نه.

وب و وبلاگ، عرصه‌ی جولان سرسری‌نویس‌ها و سرسری‌خوان‌ها است و توی این آشفته بازار، پیدا کردن نویسندگانی که برای نوشته‌هایشان ارزش قائلند و هرچه از ذهنشان بگذرد را حساب‌نشده روی کی‌برد نمی‌ریزند، کمی دشوار است و حوصله می‌خواهد.

راستی صحبت کامنت شد … من خیلی وقت پیش چیزی در مورد ابراهیم میرزایی و شباهتش به هخا نوشته‌ام، هنوز که هنوز است، تقریبا هر روز یکی از طرفدارانش می‌آید و کمی فحش و فضاحت نثار من می‌کند و کلی هندوانه زیر بغل «آقا پرفسور» می‌گذارد و می‌رود. آنهایی که زیادی بی‌ادبانه‌اند را حذف می‌کنم ولی بعضی‌هایش را می‌توانید ته همان مطلب ببینید.

جالب‌ترش اینجاست که وقتی توی گوگل دنبال عبارت‌های مربوط به «آقا» می‌گردید، وبلاگ من آن آخرها فهرست می‌شود. یعنی تصور می‌کنم که یک عده از طرفداران آقا نذر دارند که سر تا ته اینترنت را دنبال منتقدان بگردند و هر که را یافتند فحشی حواله‌اش کنند!