شکمتنگی

مصطفی می‌گفت مهاجر تا کار پیدا نکرده مثل آدمی است که (گلاب به روی‌تان) شاش دارد! فکر هیچ چیز دیگری را نمی‌تواند بکند. بعد که رفت سر کار شروع می‌کند به دلتنگ شدن. می‌گفت دلتنگ شدن هم با خوابِ وطن دیدن شروع می‌شود …

دیشب خواب دیدم KFC سر کوچه شده کله‌پزی! حلیم هم داشت. البته که کله‌پاچه سفارش دادم ولی بیست پوندی را که دادم یک پنی بیشتر پس نداد. نامرد! یک پرس کله پاچه 19.99؟ چهل هزار تومن؟ توی همان خواب کوفتم شد! کلا لندن اینجوری است که همه چیز خوب است تا وقتی که برچسب قیمتش را ندیده باشی. البته گوشت و بیشتر مواد غذایی ارزانتر از ایران است.

بالاخره کار!

کار پیدا کردن در انگلیس شوخی شوخی پنج ماه طول کشید.

چهار ماه اول را مگس می‌پراندم. کلا دو مصاحبه تلفنی ده دقیقه‌ای داشتم، هر دو ناموفق.

روز چهارماه و یکم نمی‌دانم چطور شد که ورق برگشت و ظرف سه هفته چهار قرار مصاحبه حضوری نصیبم شد. اولی ناموفق بود، دومی استخدامم کرد و سومی و چهارمی را کنسل کردم. نمی‌دانم فصلی بود و فصلش رسید یا نوبتی بود و نوبتم شد یا دعایی بالا رفت یا … خلاصه که ماه پنجم ماه دیگری بود …

حداقل در زمینه‌ی IT اینجوری است که فقط شرکت‌های خیلی بزرگ مثل گوگل و سیسکو و اینها خودشان مستقیم آگهی می‌دهند و استخدام می‌کنند. بقیه ترجیح می‌دهند کار را بسپرند دست بنگاه‌های کاریابی. خود بنگاه آگهی می‌دهد توی سایت‌های مربوطه و ملت رزومه و کاور لتر می‌فرستند و بنگاه از بین‌شان یک چندتایی را انتخاب می‌کند و معرفی می‌کند به کارفرما. در نهایت هم یک پورسانتی از کارفرما می‌گیرد وقتی طرف استخدام شد.

من همان روزهای اولی که آمدم، رزومه‌ام را گذاشتم توی سایت‌های کاریابی که تمرکزشان روی صنعت IT بود که کاریاب‌ها بگردند و پیدا کنند. از آن طرف هم توی شغل‌های فهرست شده، آنهایی که به درد می‌خورد را جدا می‌کردم و برایشان درخواست می‌فرستادم. خیلی‌ها، چه با پیدا کردن رزومه‌ام توی سایت‌ها، چه با دیدن درخواستم برای یک کار خاص به‌ام زنگ زدند ولی اصولا توی چهارماه اول چیزی از تماس‌هایشان در نیامد. حس می‌کنم بیشترشان کارمندهای بی‌انگیزه‌ای بودند که فقط میخواستند به رئیس‌شان آمار بدهند که من امروز به این تعداد رزومه زنگ زده‌ام. خصوصا اینهایی که کالر آیدی‌شان را مخفی می‌کردند معمولا اتلاف وقت بودند. این اواخر هر چه شماره Blocked زنگ می‌زد می‌گفتم «الان کار دارم نیم ساعت دیگه زنگ بزن» و یک بار هم نشد که یکی‌شان زنگ بزند.

آخر سر اما همین بنگاه‌ها برایم قرار مصاحبه گذاشتند و کار پیدا کردند.

یک روز یکی زنگ زد گفت من پل هستم از  فلان بنگاه شما لینوکس بلدی؟ گفتم آره، گفت iptables هم بلدی؟ گفتم آره، گفت خووب بلدی؟ گفتم آره. گفت باشه پس من رزومه‌ت رو به کاریاب ارشد خودم نشون میدم دوباره باهات تماس می‌گیرم. عصر ارشدش زنگ زد باز سوال کرد که چقدر iptables بلدم و گفت خب من دوباره تماس می‌گیرم. فردایش نیک زنگ زد و گفت یک جایی هست که توی مصاحبه‌شان امتحان کتبی می‌گیرند درباره iptables و اگه خوب بلدی معرفیت کنم. گفتم آره بکن. برای پس‌فردایش قرار مصاحبه گذاشت و من هم با خودم گفتم حالا ببین چه سوال‌هایی میخواهند بپرسند و نشستم قسمت‌های فضایی راهنمای iptables را که هیچ کاربردی ندارند و فقط به درد خیط کردن ملت در امتحان می‌خورند را حسابی خواندم و رفتم مصاحبه و نیم ساعتی با مدیر تیم لینوکس شرکت حرف زدیم و آخر سر گفت که بیا این ده تا سوال را کتبی جواب بده، بیست دقیقه هم وقت داری. خودش هم رفت لپ‌تاپش را بیاورد که توی این بیست دقیقه بیکار نباشد و وقتی برگشت برگه را دادم دستش که بیا تمام شد! یعنی سوال‌هایش در حد اکابر بود ها! آنوقت‌ها که لینوکس درس می‌دادم اگر جوری بود که می‌خواستم همه پاس شوند و مدرک‌شان را بگیرند یک چنین سوال‌هایی می‌پرسیدم.

توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم برمی‌گشتم خانه که نیک زنگ زد و گفت طرف خیلی خوشش آمده و گفته که تو پنج دقیقه‌ای سوال‌ها را جواب دادی و برای هفته دیگر یک قرار مصاحبه داری با مدیر کارگزینی و مدیر عامل. مصاحبه بعدی را هم رفتیم و فردایش جواب دادند که اوکی حالا معرف‌هایت کی هستند و کپی ویزایت را بفرست و از این حرف‌ها. بعد که معرف‌ها حسابی ما را خجالت دادند و جمعه که دیروز باشد پیشنهاد کار را فرستادند و از دوشنبه شروع می‌کنم.

ژن آهنربادوستی

ظاهرا گنجه‌ای‌ها یک ژنی دارند که باعث می‌شود خیلی در کودکی به آهنربای نعلی علاقه داشته باشند!

ما که کلاس دوم بودیم کتاب علوم یک صفحه داشت با عکس دو تا آهنربای میله‌ای و نعلی. من عاشق دومی بودم و گاهی کتاب را همینجوری باز می‌کردم و می‌نشستم مدت‌ها زل می‌زدم به این آهنربا و کیف می‌کردم.

یکبار که دایی‌ام آمده بود خانه‌مان (آن موقع اراک) و می‌خواست از من و برادرم عکس بگیرد، کلی حساب کردم که کتاب علوم را چطور پهن کنم که عکس آهنربا جان هم بیفتد.

عکسهای کودکی

 

حالا آرش پسر برادرم که کلاس اول است، دچار تاثیرات همین ژن شده و برداشته یک نامه برایم فرستاده که «عمو علی برایم از این آهنربا که کشیدم نلی هم واقعی بخر»

نامه کودکانه

اسداله میرزای لندن

همسایه دیوار به دیوار ما خانم خیلی مسنی است که به نظرم 90 سال را شیرین دارد و همه خواهر و برادرهای کوچکترش قبلا فوت شده‌اند و یک پسر 60-70 ساله دارد که شهر دیگری، نمیدانم کجا، زندگی می‌کند و دیر به دیر به‌اش سر می‌زند.

پیرزن یکی دو سالی است توهم دارد که می‌خواهند او را به بهانه Biopsy کردن بگیرند و به زور ببرند بیمارستان و بکشند. هر چند وقت یکبار هم جلوی خاله‌ی من یا همسایه آنطرفی که یک زوج لهستانی هستند را می‌گیرد و چیزی در این باره می‌گوید. مثلا یکبار به خاله‌ام گفته بود که آن ون قرمز که سر کوچه ایستاده برای همین کار آمده و منتظر است کوچه خلوت شود تا بیاید سراغم. خاله‌ام هم رفته بود ون را چک کرده بود و به پیرزن دلداری داده بود که نگران نباش کسی تویش نیست و بعد رفته بود خانه‌اش کمی پیشش مانده بود که نگران نباشد و از این داستان‌ها.

دیروز توی حیاط بودم و پیرزن هم آمده بود داشت علف‌های هرز را می‌چید. سلام و علیک و حال و احوالی کردیم طبق معمول… بعد با احتیاط آمد جلو پرسید تو توی Secret Service کار می‌کنی؟ گفتم که نه! چطور؟ گفت آخر به من گفته‌اند این آقای همسایه توی سکرت سرویس کار می‌کند و آمده که مواظب تو باشد که اگر خواستند ببرندت بایوپسی جلوشان را بگیرد. یاد داستان اسداله میرزا افتادم که زنگ زده بود به دایی جان ناپلئون گفته بود واکسی سر کوچه مامور مخفی دولت آلمان است و آمده مواظب تو باشد تا همسایه هندیِ جاسوس انگلیس بلایی سرت نیاود.

کاش اسداله میرزای لندن قبلش با من هماهنگ می‌کرد تا آنطور قاطع عضویتم در سکرت سرویس را انکار نکنم.

جوانست و جویای کار آمدست

1- اینجا لندن است، من یک جوان جویای کار هستم، آی لاو یو پی ام سی!

2- هیجان انگیزترین قسمت انگلیس سرعتش بود. درد و بلایش بخورد توی سر کانادا و استرالیا با آن صف های دو تا پنج ساله شان. از وقتی مدارک را تحویل سفارت دادم تا وقتی پاسپورت ویزا خورده را تحویل دادند چیزی کمتر از یک ماه طول کشید.

3- فکرش را که میکنم میبینم کوفت ترین قسمت جوان جویای کار بودن، قسمت مصاحبه دادنش است. یعنی باید باشد. خوبی ایران این بود که هر وقت میخواستیم شغل عوض کنیم ندایی به دوستان میدادیم و به هفته نمی کشید که پای قرارداد بودیم.

4- تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته. این کار هم اگر زود و راحت پیدا شود، میشود گفت انگلیس روی خوش به ما نشان داده و یک جور راحت و بی دردسری ما را به خودش پذیرفته.

بدینوسیله باعث شد!

صفحه اول همشهری امروز (چهارم دی) یک آگهی تبریک خطاب به دکتر صالحی چاپ شده است. بگذریم که سرپرست موقت شدن تبریک گفتن ندارد و تبریک گویندگان باید صبر کنند تا حکم وزارت بیاید و مجلس رای اعتماد بدهد و … ولی فقط بروید توی نخ متن تبریک:

جناب آقای دکتر سید علی اکبر صالحی شهیدی

بدینوسیله نوید مسرت بخش انتصاب جناب‌عالی به عنوان سرپرست وزارت امور خارجه، مباهات کمیته ملی روبوکاپ را به سبب وقوف به شایستگی‌ها و تجارب ارزنده جناب‌عالی در نظرگاه توجه به دانش و دانشگاهیان باعث شد. این رویداد خجسته را به حضرت‌عالی تبریک عرض نموده و از درگاه الهی توفیق همواره را خواستارم.

دکتر مرتضی موسی‌خانی
رییس کمیته ملی روبوکاپ جمهوری اسلامی ایران

 

آگهی تبریک به دکتر صالحی سرپرست وزارت خارجه

ترجمه فارسی‌اش تقریبا این می‌شود که: «آقا ما خوشحالیم از این که سرپرست وزارت خارجه شدی چون می‌دانیم که چقدر آدم شایسته‌ای هستی و تجربه‌های ارزنده‌ای داری و خیلی به دانش و دانشگاهیان توجه می‌کنی»

در ضمن، لطفا یکی هم با صاحب آن آگهی بالایی تماس بگیرد و بگوید که اول آدرس ایمیل www نمی‌گذارند!

معاهده صلح بین خوکها و پرندگان خشمگین!

اگر اهل بازی Angry Birds هستید حتما این ویدئو را ببینید:

 

 

داستان این است که قرار شده سازمان ملل بین پرنده ها و خوکها وساطت کند و از یک طرف امنیت ساختمانهای خوکها را تضمین کند و از طرف دیگر بیشتر تخم های پرنده ها را به آنها برگرداند و پرنده ها هم دست از عملیات انتحاری بردارند. همه چیز انگار خوب پیش میرود و بعد از کمی تنش طرفین به معاهده صلح راضی میشوند و عکسی هم به یادگار میاندازند اما آخر سر ….

ویدئو مربوط است به یک برنامه طنز اسرائیلی به نام Eretz Nehederet

کمی توضیحات بیشتر در صفحه این بازی در ویکیپدیا: Angry Birds

دس فرمون

یک 206 آمده بود تقاطع سورنا و عباس آباد توی پیاده رو پارک کرده بود. اتفاقی است که زیاد می افتد. به خاطر شلوغی و کمبود پارکینگ و گل و گشادی پیاده رو. این دفعه اما از شانس راننده، پلیس با جرثقیل آمد ماشینش را ببرد پارکینگ.

هم 206 و هم جرثقیل برای اینکه برسند به جای پارک، از سر سورنا (سمت راست تصویر) دنده عقب آمده بودند توی پیاده رو و آنجا که باغچه تمام میشود یک چرخ 90 درجه زده بودند. خیلی کنجکاو بودیم ببینیم راننده جرثقیل در مسیر برگشت چطور میخواهد 206 را از این پیچ 90 درجه رد کند.

پارک در پیاده رو

فیلمش را ببینید:

شیراز بودیم به یک وضعی …

اوایل ازدواجمان، شیراز که می‌رفتیم من توی خانه بند نمی­‌شدم و دائم یا توی شهر ولو بودم یا دور و برش. نقطه عطف برنامه سفرمان پارسال تابستان بود که داشتم برای آیلتس آماده می­‌شدم و شیراز هم که رفته بودیم بیشتر توی خانه ماندم و خواندم و چرت زدم و انگار زیر زبانم مزه کرد که چرت زدن در شیراز هم کیفی دارد برای خودش!

از آن به بعد فعالیتم در شیراز کمتر و کمتر شد تا همین هفته‌ی پیش که عین شنبه تا پنج‌شنبه را در خانه پدر همسر گرامی مشغول خوردن و خوابیدن بودم و جز یکی دو بار برای خریدن کارت اینترنت از بقالی سر کوچه، دیگر به پای خودم از خانه بیرون نرفتم. یعنی اگر هم بیرون رفتم جوری نرفتم که زحمت راه رفتن یا رانندگی کردن و خسته شدن داشته باشد.

بجز خوردن و خوابیدن، کارهای مهمی که کردم عبارت بود از: نگهداری از کوچولوی بامزه 10 ماهه‌­ای به نام کیانمهر، تماشای تلویزیون (شکنجه‌­ای که در تهران از آن معافم)، خواندن روزنامه خبر جنوب، تماشای چند قسمت از قهوه تلخ (مهوع بود به نظرم)، فحش دادن به یکی از ISPهای شیراز و بازی با PSP (شارژش همان شنبه یکشنبه تمام شد و شارژرش هم گم شده بود).

دفعه قبل که رفته بودیم اردیبهشت بود و فرماندار شیراز تازه عوض شده بود و به نظر می آمد فرماندار جدید خیلی آدم سوژه‌­ای باشد.

حسین قاسمی فرماندار شیراز

حسین قاسمی فرماندار شیراز (عکس از سایت استانداری فارس)

اینبار دیدم که حدسم درست بوده و عین شش روز هفته روزنامه خبر جنوب حداقل نصف صفحه درباره جناب فرماندار و بیاناتش خبر داشت. یکبارش رفته بود بالای سر پیمانکاران راه‌آهن اصفهان-شیراز و یقه‌­شان را گرفته بود که بیجا کرده‌­اید کم‌کاری می‌­کنید و اصلا باید سه‌­شیفته کار کنید تا زودتر افتتاح شود و من خودم سرکشی می­‌کنم و از این حرف‌­ها. یکبار دیگر از قولش تیتر زده بودند «آقایان یا شان خود را نمی‌­دانند، یا عظمت برق را»! منظورش این بود که باشگاه برق چرا رفته دسته یک و باید برگردد لیگ برتر و این وسط کلی هم درباره ضعف مدیریت و خیانت و حیف و میل بیت المال و نان شب پیرزن روستایی و لزوم غیرتمندی پیشکسوتان و این چیزها سروده بود. یک روز هم چیزهایی درباره زمین­‌خواری افشا کرده بود با تعبیری شبیه به این که «قانون‌­شکنان قانون‌­شناس به قانون خیانت کردند» و گفته بود که آقای «م» و «ر.ز» و «س.ش» آدم‌های خیلی بدی هستند و کارهای خیلی زشتی در رابطه با خوردن زمین­‌های قصرالدشت کرده‌اند.

خلاصه شیرازی­‌ها هر روز خدا سرگرمی­‌ای دارند با این فرماندار.

ارزهایی همه سبز!

اگر ارزش ریال ثابت بود، امروز باید قیمت دلار حدود هزار و ده تومان می‌شد، چون دلار توی بازار جهانی دارد ارزان می‌شود و مثلا نسبت برابری‌اش به یورو از 0.735 در صبح پنج‌شنبه به 0.725 در صبح شنبه رسید.اما ساعت نه صبح که قیمت‌های بانک مرکزی اعلام شد، دلار به جای 1010 تومان، 1070 تومان بود. آنوقت چون همه‌ی ارزهای دیگر هم بر اساس دلار محاسبه می‌شوند، قیمت همه‌ی آن‌ها هم بالا رفت و حالا صفحه‌ی «نرخ ارز مرجع» بانک مرکزی خیلی دیدنی است: فلش روبروی همه نرخ‌ها سبز است و رو به بالا!

صفحه نرخ ارز مرجع بانک مرکزی در تاریخ شنبه دهم مهر 89، وقتی که نرخ همه ارزها بالا رفته بود

خلاصه که داشته‌های ریالی‌تان هرچقدر تا حالا می‌ارزید، از امروز صبح 5 درصد کمتر می‌ارزد.