گهواره دید

شیرازی‌ها به این بنای کوچک و نقلی می‌گویند «گهواره‌ی دید». گهواره‌ی دید روی تپه‌ای مشرف به دروازه قرآن جای گرفته و همانطور که می‌بینید، از سنگ لاشه و ملات ساخته شده است و اتاق کوچکی است با قاعده‌ی (تقریبا) مربع و چهار ستون و یک گنبد جمع و جور.

عکس گهواره دید

اصطلاحا به بناهایی شبیه به این می‌گویند «چارطاقی» (چهار طاقی و چهار تاقی هم می‌نویسند). خیلی از این چارطاقی‌ها گوشه و کنار ایران پیدا می‌شود، بعضی‌ها بزرگتر، بعضی‌ها کوچکتر، بعضی‌ها قدیمی‌تر و بعضی‌ها جدیدتر، بعضی‌ها سالم‌مانده‌تر و بعضی‌ها خرابه‌تر…

کسی به یقین نمی‌داند کاربرد این چارطاقی‌ها چه بوده است. بعضی‌ها می‌گویند آتشکده بوده‌اند. بعضی‌ها می‌گویند محل دیده‌بانی بوده‌اند و زیر گنبد آتش روشن می‌کرده‌اند که خبرهای ناگوار را به دیده‌بانی بعدی برسانند و بعضی هم معتقدند که کاربرد نجومی داشته‌اند و از آنها برای تشخصی اعتدال بهاری و پاییزی استفاده می‌کرده‌اند. به هر حال از تعدد و تنوع و پراکندگی چارطاقی‌ها می‌شود استنباط کرد که حتما در زندگی پیشینیان نقش جدی‌ای داشته‌اند.

عکس گهواره دید از باغ جهان نما

بعضی‌ها ساخت گهواره‌ی دید را به عضدالدوله دیلمی نسبت می‌دهند (دروازه قرآن را هم همین عضدالدوله ساخته است) و بعضی‌ها آن را قدیمی‌تر و مربوط به دوران ساسانی می‌دانند.

هر قدمت و هر کاربردی که داشته باشد، الان این گهواره‌ی دید چشم‌انداز خیلی خوبی دارد به شهر شیراز و مقصد خوبی است برای یک پیاده‌روی نسبتا سبک صبحگاهی. از پای تپه تا گهواره‌ی دید تقریبا یک ربع پیاده راه است و همه‌مسیر را هم پله ساخته‌اند و اصولا شهرداری شیراز طرح نسبتا مفصلی دارد که تپه‌های مشرف به دروازه قرآن، از جمله همین تپه‌ی گهواره‌ی دید را تبدیل کند به پارک کوهستانی و کارهایی هم تا بحال کرده است.

در همین زمینه:

آلبوم عکس گهواره دید در فلیکر

صاحببازنامهناصری

وب لاگ نوشتن را خیلی دوست دارم. به خیلی دلیل‌ها اما مهمتر از همه این که حین آماده کردن یک پست، خیلی چیزها یاد می‌گیرم و با خیلی وادی‌ها آشنا می‌شوم که قبلا برایم غریبه بوده‌اند. اصلا از وقتی که وبلاگ می‌نویسم دقتم به دور و برم بیشتر شده و وبلاگ خیلی تشویقم می‌کند که بخوانم و بپرسم و بگردم و یاد بگیرم.

پارسال عید، من و همسر گرامی به اتفاق باجناق جان و خانواده‌اش رفته بودیم بوشهر. در راه برگشت، بعد از کازرون و نزدیکی‌های دریاچه پریشان چشم‌مان افتاد به این نقش برجسته و من یکی دو عکس شتابزده گرفتم.

عکس نقش برجسته تیمور میرزا نزدیک کازرون

بعدا که عکس‌ها را سر فرصت مرور کردم، دیدم که نور دوربین درست تنظیم نبوده و شعر بالای مجلس را نمی‌شود خواند. تنها چیز قابل خواندن آن عکس، یکی دو مصراع از شعری بود که کنار سر فرد وسط مجلس نوشته شده است: «بر کوه مثال شاه تیمور این است/…».

خوب قطعا منظور از شاه تیمور این نقش برجسته، تیمور لنگ که نیست! سبک حجاری به وضوح قاجاری است و اصلا آن را با بعضی کارهای سنگی قاجاری دیگر که مقایسه می‌کنی، حدس می‌زنی کار یک سنگتراش باشند.

دست به نقد یک پست نوشتم با عنوان «جاذبه‌ی کوه‌های فارس» و اشاره کردم که نمی‌دانم نقش مال کیست و تمام سال 87 دنبال این بودم که یک بار دیگر این راه را بروم و این سنگ را ببینم و عکس‌های بهتری بیندازم و شعرش را بخوانم و خلاصه سر از کارش در بیاورم.

آن فرصت نوروز امسال دست داد که یک روز صبح زود ساعت 4:30 راه افتادیم و سری به غار شاپور و تنگ چوگان زدیم و سر راه برگشت این نقش را هم با حوصله‌ی بیشتر دیدیم و عکس‌های بهتری هم انداختیم.

از خواندن شعر بالای سر نقش برجسته دست‌مان آمد که حجاری مربوط است به کسی به نام تیمور ملقب به حسام الدوله و در عهد فتحعلی شاه قاجار ساخته شده است. با دانستن این نام‌ها، گوگل ما را رساند به وبلاگ آقای «اسماعیل صنفی آزاد» و توضیحات این نقش برجسته با عنوان «نقش برجسته پل آبگینه».

تا اینجا دانسته‌ایم که آن تیمور، تیمور میرزا پسر حسن قلی فرمانفرما والی فارس و نوه‌ی فتحعلی شاه قاجار است و والی کازرون بوده و اشاره به بعضی جزئیات که من در عکس‌ها دقت نکرده بودم.

اما این تازه اول ماجرا است و قسمت‌های هیجان‌انگیزش هنوز در راه‌اند!

اگر توی نقش برجسته دقت کنید، یک شیر را می‌بینید (من به جای هنرمند سنگ‌تراش از شما و شیر به خاطر کج و معوج بودن نقش‌اش عذر می‌خواهم!) که پیش پای شازده ایستاده و دست شازده روی گردنش است. سمت چپ مجلس هم یک پرنده‌ی شکاری روی یک پایه نشسته است.

شیر حسام الدوله

حالا من دیگر به شازده علاقمند شده بودم و داشتم بیشتر دنبالش می‌گشتم که رسیدم به وبلاگ «پرندگان شکاری» و شکار با آنها (اصطلاح انگلیسی‌اش Falconry است). اینجا حکایتی نوشته در مورد همان شیری که پیش پای شازده ایستاده و از مراتب انس و الفت این دو نفر به هم گفته که جالب است (توی لینک، تیتر «شیر حسام الدوله» را بخوانید).

اما از قضیه‌ی شیر جالب‌تر این بود که در معرفی شازده گفته: «صاحب بازنامه ناصری معتبرترین منبع فارسی در نامگذاری و بازداری است که به بسیاری زبانهای دیگر هم ترجمه شده»! فکرش را بکنید که شازده کتابی نوشته باشد در مورد «باز» شکاری و اصولا کتاب‌هایی در مورد پرورش باز وجود دارد که این معتبرترین‌شان است!

عکس باز شکاری تیمور میرزا

دنبال «بازنامه» گشتم و رسیدم به مدخل بازنامه در دایره المعارف اسلامی و دیدم که چقدر مفصل کتاب در این زمینه هست و این بازنامه بخصوص هم در سال 1285 (قمری) در تهران چاپ سنگی شده است.

باز هم جالبتر این که یک نظامی انگلیسی به نام D. C. Phillott این کتاب را به انگلیسی ترجمه کرده است و ترجمه‌اش در سال 1905 در لندن به چاپ رسیده است و این هم فایل PDFاش: «The BAZ-NAMA-YI NASIRI»!

با تشکر از شما کاشف محترم به خاطر حسن سلیقه و حسن مکان یابی!

امسال یکی کشف کرده بود که شیراز «سومین شهر مذهبی ایران» است! قاعدتا به اعتبار شاهچراغ. یعنی مشهد می‌شود شهر اول و قم دوم و شیراز سوم.

احتمالا کسی که به این کشف بزرگ نائل آمده، در شیراز کاره‌ای است چون در ورودی شهر و درست کنار دروازه قرآن یک طاق بادی درست کرده بودند به رنگ قرمز و زرد و سفید و آبی و رویش نوشته بودند «به سومین شهر مذهبی ایران زمین خوش آمدید»!

سومین شهر مذهبی ایران

حسن سلیقه را در عکس بالایی دیدید و حسن مکان‌یابی را در پایینی ببینید:

سومین شهر مذهبی ایران 

خدا را شکر کاشف قصه‌ی ما انگلیسی‌اش آنقدر خوب نبوده و هنوز نتوانسته جمله‌اش را ترجمه کند و در پلاکاردهای دو زبانه از همان «The Cultural Capital of Iran» استفاده کرده بودند.

سومین شهر مذهبی ایران

آیا سعدی قلیان میکشید؟

  یکی از سوغاتی‌هایی که از سرای مشیر می‌توانید بخرید، کاشی‌های تزئینی است. این کاشی‌ها را جوری می‌سازند که لعاب رویش ترک می‌خورد، جوری که انگار خیلی قدیمی است. لابلای کاشی‌ها برخوردم به این یکی و هر وقت عکس‌هایم را مرور می‌کنم حسرت می‌خورم که چرا نخریدمش!

آدم شک می‌کند که سازنده‌اش واقعا اینقدر از مرحله پرت بوده یا  می‌خواسته اطلاعات تاریخی بینندگان را آزمایش کند؟ به هر حال بیننده‌ی عزیز باید حواسش باشد که قلیان از زمان صفویه رایج شد (بیشتر از 300 سال بعد از مرگ سعدی) و بساط چای هم از زمان قاجاریه.

انگار سازنده با آزمودن اطلاعات تاریخی بینندگان راضی نشده و خواسته تلنگری هم به دانسته‌های ادبی‌شان بزند. حواستان هست که «ای نام تو بهترین سرآغاز/بی نام تو نامه کی کنم باز» مال نظامی گنجه‌ای است، نه سعدی!

این اصفاهانیا!

یک پای ثابت منظره‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های فرعی شیراز، درخت‌های نارنج‌ای است که میوه‌هایش دست نخورده به آن مانده‌اند و اصولا شیرازی‌ها آنقدر نارنج می‌بینند که رغبتی به چیدنش ندارند. اما توی خیابان‌های اصلی و مخصوصا جاهای دیدنی، منظره کمی فرق می‌کند و معمولا درخت‌های نارنج که می‌بینید این شکلی هستند:

IMG_4454

یعنی میوه‌های شاخه‌های پایینی چیده شده‌اند.

جایتان خالی 29 اسفند رفته بودم سری به حافظ بزنم. در یکی از گوشه‌های دور از دید حافظیه، یک خانواده‌ی پر جمعیت افتاده بودند به جان یک درخت نارنج … یکی از مردان خانواده چوب خیلی بلندی -نمی‌دانم از کجا- پیدا کرده بود و با آن داشت نارنج‌های بالای درخت را با چه زحمتی می‌انداخت و هر نارنجی که می‌افتاد، افراد خانواده با شور و هیجان حمله می‌کردند و از روی زمین می‌قاپیدند. از جمله پیرمرد خانواده پرید و یکی از نارنج‌ها را قاپ زد و با لهجه‌ی خیلی غلیظ اصفهانی به خانمی که به نظرم همسرش بود گفت: «300 تومن‌مون در اومد حداقل»! (بلیط حافظیه 300 تومان بود و قرار بود از فردایش بشود 500 تومان)

کمی بعد داشتم با یکی از مسوولان نگهبانی حافظیه حرف می‌زدم، گفتم «حتما فکر می‌کنن پرتقاله که میچینن؟» انگار داغ دلش تازه شده باشد، با لحنی که باید بودید و می‌شنیدید گفت: «نه آقا! اینا اصفاهانین، 300 تومن پول بلیط دادن میخوان درختمونو از ریشه بکنن! حالا از فردا که میشه 500 تومن حتما زمینو هم میخوان گاز بگیرن!»

نوروز 88 از آقای ح تا آقای ح

طفلک نوروز 88، خیلی در خانه‌ی من و همسر گرامی جدی گرفته نشد! نه هفت سین چیدیم و نه رخت نو خریدیم و نه خانه تکانی کردیم و نه حتی به هم عیدی دادیم! یعنی آنقدر سرگرم سر و سامان دادن خانه و راه انداختن نقاش و نجار و بنا و خرید خرده‌ریز و چیدن وسایل بودیم که نفهمیدیم اسفند کی تمام شد.

آخرهای سال 87 همه بلاتکلیف بودند … پادگان بلاتکلیف بود و نمی‌دانست چه روزهایی را تعطیل اعلام کند و چه روزهایی را کاری… شرکت بلاتکلیف بود و نمی‌دانست چقدر می‌خواهد پاداش بدهد یا ندهد… پدر و مادرم بلاتکلیف بودند که آیا اصولا می‌خواهند نوروز را چگونه بگذرانند … ما هم بدمان نمی‌آمد برویم سفر اما نمی‌دانستیم از کی تا کی می‌خواهیم با چه کسی کجا مسافرت برویم یا نرویم!

از آن طرف من هم مثل همه‌ی سربازهای چس‌ماه در مصرف مرخصی استحقاقی خسیس‌ام و کلا توی ذهنم این بود که تا بیست و هشتم اسفند بروم پادگان و بعد، یک هفته برویم مسافرت و دوباره از هشتم فروردین برگردم پادگان و چند روز مرخصی استحقاقی بیشتر ذخیره شود برای آخر خدمت.

کسی که خیلی در تعیین شدن تکلیف نوروزمان تاثیر داشت، یک سرباز فراری بود به اسم آقای ح. این آقای ح، 24 خرداد 83 از پادگان فرار کرده بود و صبح روز 24 اسفند برگشته بود و با نگرانی و اضطراب از هر کس که دم دستش بود می‌پرسید «حالا من باید چیکار کنم؟» چشم‌تان روز بد نبیند که هر چقدر توضیح می‌دادیم که باید بروی دادسرا و وقتی حکم قطعی گرفتی برگردی و ببینیم چکاره‌ای، توی مخش نمی‌رفت و هنوز جمله‌ی ما تمام نشده، با دستپاچگی و نگرانی می‌پرسید: «یعنی حالا من باید چیکار کنم؟»… حتی من یکی دوبار گفتم که «ببین آقای ح! ایندفه برات توضیح میدم، دیگه نمی‌گم، خوب گوش کن…» و وقتی توضیحاتم تمام می‌شد دوباره همان آش و همان کاسه…

خلاصه تا نزدیک ظهر همه‌مان را کلافه کرد و من به این نتیجه رسیدم که واقعا لازم است یک مدت طولانی از هر چه سرباز فراری و عفو انرژی هسته‌ای و اضافه دفترچه اعزام و کسر خدمت بسیج و برگ سبز و زرد و قرمز و آبی و نارنجی است دور باشم و گور پدر مرخصی استحقاقی که الان به درد من نخورد و همانجا برداشتم و 9 روز مرخصی تقاضا کردم برای همه روزهای غیر تعطیل از 25 اسفند تا 15 فروردین …

در مورد هماهنگی با دیگران هم تصمیم گرفتیم به جای این که ما با دیگران هماهنگ شویم، آنها خودشان را با ما هماهنگ کنند. پس به همه اعلام کردیم که ما صبح روز 28 اسفند راه می‌افتیم طرف شیراز و صبح روز 10 فروردین هم برمی‌گردیم تهران. انعطاف‌پذیری هم که حرفش را نزن! حالا این وسط خیلی‌ها بودند که صد بار تصمیم‌شان را عوض کردند که با ما بیایند یا نیایند ولی ما روی برنامه‌ی خودمان بودیم.

توی شیراز هم این قضیه استقلال سر جای خودش بود. یعنی فکرش را بکنید که برای خانواده‌ی همسر گرامی، فقط از تهران 15 نفر مهمان رسیده بود و خیلی طبیعی بود اگر سر سفره‌ی شام یا نهار 40 نفر نشسته باشند (با حساب خود اعضاء خانواده و همسران و کودکان‌شان و گاهی هم اقوام نزدیک). این جمع هر وقت می‌خواست کاری بکند یا جایی برود حداقل دو سه ساعت رایزنی و بحث و جدل و دعوا و گیس و گیس‌کشی داشت و آخرش هم می‌دیدی که یکی قهر کرده و یکی دارد گریه می‌کند و … اما من و همسر گرامی برای خودمان می‌رفتیم و می‌آمدیم و کاری به کار کسی نداشتیم.

من خیلی توی این مدت سربازی عادت کرده‌ام به سحر خیزی. صبح‌ها بیدار می‌شدم و گاهی تنهایی و گاهی به اتفاق همسر گرامی می‌رفتم کوه و پیاده‌روی و گردش و ساعت 9-10 که برمی‌گشتم بقیه داشتند خمیازه می‌کشیدند و چشم‌هایشان را می‌مالیدند که سفره‌ی صبحانه را درست ببینند. یک سری جاها را هم از همان اول سفر قرار گذاشتیم که برویم و ببینیم که تقریبا به دیدن نصف‌شان رسیدیم.

خلاصه نوروز با اینکه خیلی غریبانه آمد اما خیلی خوش گذشت و پر از شادی و نشاط بود و کلی روحمان تازه شد و انرژی ذخیره کردیم برای سال 88 که اول تا آخرش باید سرباز باشیم و قاعدتا کمی سخت می‌گذرد.

امروز روز تسویه حساب افسرهایی بود که درست یک سال قبل از من اعزام شده‌اند. تعدادشان زیاد بود و سرمان حسابی شلوغ شده بود …. وسط همین گیر و دار دوباره سر و کله‌ی آقای ح پیدا شد که از دادسرای نظامی برگشته بود و حالا باید حالی‌اش می‌کردیم که 20 روز دیگر از خدمتش باقی مانده و هیچ راهی غیر از گذراندن این 20 روز ندارد…

اوستا: یک نسخه دست نویس (2)

avesta-logo دکتر کتایون مزداپور، خیلی سال است که پیگیر حفظ و نشر نسخه‌های خطی مربوط به ایران باستان است. این نسخه‌ها معمولا به زبان‌های باستانی ایران مانند اوستایی و پهلوی نوشته شده‌اند و بعضی‌هایشان آنقدر خوش اقبال هستند که در کتابخانه‌ای با شرایط مناسب نگهداری شوند، اما اکثرشان در خانه‌های زرتشتیان ایران و هند و در شرایط معمولا نامناسب به سر می‌برند.

عکس دکتر کتایون مزداپور

هر وقت پای صحبت خانم مزداپور می‌نشینی، یا نگران فلان اوستای خطی است که توی فلان زیرزمین در یزد انبار شده و صاحبانش خارج از کشورند یا در فکر آن یکی نسخه‌ی پهلوی که در ساختمانی نیمه مخروبه در بمبئی نگهداری می‌شود و کافی است لوله‌کشی پوسیده‌ی فاضلاب ساختمان نشت کند تا آسیبی جبران ناپذیر ببیند.

یکی دو سال است که خانم دکتر و عده‌ای از دوستان و همکارانش بنیادی تاسیس کرده‌اند به نام بنیاد «کهن پچین» (پچین به معنای «جلدشده») که کارش حفظ و انتشار این جور نسخه‌های خطی است.

اوستای خطی که عکس یک صفحه‌اش را دیدید سال 976 یزدگردی نوشته شده است (سال 986 خورشیدی – همزمان با پادشاهی شاه عباس صفوی) و کاتبش «فریدون مرزبان» است. این فریدون خان انگار کاتب معروفی بوده است در زمان خودش و به خط او دو کتاب خطی مهم دیگر هم در دست است.

عکس نسخه خطی دست نویس اوستا

اوستای ما به همراه هفت کتاب خطی دیگر، در صندوقچه‌ای در خانه‌ی یک پیرزن زرتشتی در یزد بود و کسی از وجودشان خبر نداشت تا سال 75 که پیرزن درگذشت و عروسش صندوقچه را پیدا کرد و به اهل فن خبر دادند و بعد از ماجراهایی خلاصه الان همه‌ی کتاب‌ها در مرکز اسناد دانشگاه تهران نگهداری می‌شوند.

بنیاد کهن پچین دارد از این دست‌نویس عکس‌برداری می‌کند و قرار است عکس‌ها علاوه بر انتشار در اینترنت، در تیراژ خیلی محدود چاپ هم بشوند. بیشتر نسخه‌های چاپی به حامیان مالی تحویل داده می‌شوند و کلا 70تا قرار است پیش‌فروش شود که البته یکی‌اش مال من است و می‌ماند 69تای دیگر! فعلا بنیاد دفتر و دستکی برای فروش ندارد. اگر مایلید شرایط پیش‌فروش را بدانید به من ایمیل بزنید تا به موقع خبرتان کنم.

فعلا که دارم میروم سفر نوروزی، بعد از سفر عکسها و توضیحات بیشتری در اختیارتان میگذارم.

نوروز خوش!

سوتی ذهنی

مصطفی با Remote Desktop وصل شده بوده به یک کامپیوتر دیگر و داشته Desktop آن کامپیوتر را در مانیتورش می‌دیده. به فکرش می‌رسد که مانیتورش را تمیز کند. دستمال برمی‌دارد و تمیز می‌کند. بعد کارش با آن کامپیوتر دوردست تمام می‌شود و Remote Desktop را می‌بندد. سوتی ذهنی اینجا رخ می‌دهد و با خودش می‌گوید «خب حالا که دسکتاپ اون کامپیوتر رو تمیز کردم، بذار دسکتاپ خودم رو هم تمیز کنم» و یکبار دیگر دستمال دستش می‌گیرد و دوباره مانیتور را تمیز می‌کند!

کتاب: تاریخ خط میخی

کتاب «تاریخ خط میخی» یکی از جذاب‌ترین کتاب‌هایی است که تازگی خوانده‌ام. از همان عنوان و طرح روی جلدش برایم جالب و جذاب بود تا کلمه‌ی آخر از فصل آخرش!

کتاب تاریخ خط میخی 

تاریخ در تاریخ

از عنوان کتاب شروع کنیم …. خوب همه می‌دانیم که «خط میخی» یک چیز باستانی است و حدود 2000 سال است که دیگر کسی به این خط چیزی ننوشته است. (ظاهرا جدیدترین نوشته به خط میخی که تا بحال کشف شده، مربوط می‌شود به حوالی سال 80 میلادی). اما همین پدیده‌ی باستانی برای خودش حداقل 3000 سال تاریخ دارد و از سال 3000 پیش از میلاد تا سال 80 پس از میلاد کلی دچار تحول و پیشرفت شده و دوره‌های مختلف دارد. کتاب این تاریخ را بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که اولین نمونه‌های خط میخی چه شکلی بودند (یکی‌شان همان لوحه‌ی روی جلد کتاب) و در دوره‌های مختلف، میخی‌نویسی چه پیشرفت‌هایی کرد و به کجاها رسید…

مختصر و مفید

کتاب 90 صفحه بیشتر نیست ولی در همین 90 صفحه تقریبا هر چه لازم است را گفته. هفت فصل مختصر و مفید دارد: منشاء و تکامل/الواح و یادبودها/کاتبان و کتابخانه‌ها/گسترش جغرافیایی/رمزگشایی/متن‌های نمونه/الواح جعلی

من شخصا از فصل‌های «کاتبان و کتابخانه‌ها» و «الواح جعلی» بیشتر خوشم آمد. اولی بعضی نکات فنی کتابت را شرح می‌دهد و دومی هم که از عنوانش معلوم است.

در کتابی تا این حد مختصر و مفید، نویسنده مجبور است بعضی چیزها را جزء معلومات خواننده فرض کند. قاعدتا متن را باید خیلی با دقت بخوانید و یک ویکیپدیا هم دم دست‌تان داشته باشید.

ترجمه

کتاب ترجمه‌ای است از عنوان زیر:

cuniform

متن اصلی سال 1985 منتشر شده است و نویسنده‌اش، C. B. F. Walker از کارشناسان موزه‌ی بریتانیا است و چند کتاب دیگر هم در زمینه‌ی خطوط میخی نوشته است.

ترجمه‌ی نادر میرسعیدی خیلی روان و خوانا است و فکر می‌کنم آقای میرسعیدی خیلی برای ترجمه وقت صرف کرده است و سلیقه به خرج داده. من، هم عنوان ترجمه را به عنوان اصلی ترجیح می‌دهم و هم طرح جلدش را!

کتاب‌شناسی

تاریخ خط میخی (ترجمه از Cuniform)
کریستوفر واکر/نادر میرسعیدی
ققنوس 1386؛ 96 صفحه؛ 1800 تومان