آقا دیکتهی شما شد 17!
چهار کلمهی انگلیسی نوشتهایم و فقط یکیاش (احتمالا) درست است. نمرهمان چند میشود؟
فکر کنم اگر گوشهی پایین سمت راست هم معلوم بود میدیدیم که نوشته ISLAMIK یا ISLAMYC!
چهار کلمهی انگلیسی نوشتهایم و فقط یکیاش (احتمالا) درست است. نمرهمان چند میشود؟
فکر کنم اگر گوشهی پایین سمت راست هم معلوم بود میدیدیم که نوشته ISLAMIK یا ISLAMYC!
«اعلیحضرتا،
به گمان این چاکر حقیر درگاه همایونی چنین میآید که انگار رتق و فتق امور ممالک محروسه و رسیدگی به کار رعیت، چنان آن شاهنشاه عالیجاه را مشغول کرده باشد که وقتی برای تعقیب و تدقیق در اقوال ینگه دنیاییها نمانده باشد…
ینگهدنیا و فرنگستان، عساکر به افغانستان و عراق عرب کشیدند و جمله خلقالله منتظر بودند که ببینند دول مصلح و مسالمتجو بر سر کار میآیند و کار دو ملک همسایه سامان میگیرد؛ اما چند سالی گذشت و نشد آنچه باید میشد…
حال اهل ینگهدنیا به این نتیجه رسیدهاند که ما را چه به ساقط کردن دشمن و به دوش کشیدن بار ملتش؟ کار ما همین باشد که دشمنمان را چنان ضعیف و بیبرگ کنیم که آزارش به ما نرسد…
حال اگر بین ممالک محروسهی ایران و عساکر ینگهدنیا و احتمالا فرنگ، جنگی در بگیرد، نتیجهاش این نخواهد بود که سربازان آن عساکر، بیرق به دست، پای به پایتخت ما بگذارند و صلح و آزادی (حداقل امید به آینده) را برایمان به ارمغان آورند تا شما با تمام جاه و جبروت شاهنشاهی، بروید و (زبانم لال) مبالشان را بشویید و …
جنگی اگر دربگیرد، چند بمبی است که فرو میریزد و چند پل و کارخانه و پالایشگاه و چاه نفتی که ویران میشود و ما میمانیم و حکومتی که دیگر زورش به آمریکا نمیرسد؛ ولی تا دل اعلیحضرت بخواهد، زور چزاندن شما و این رعیت حقیر را خواهد داشت…»
یک دوست وبلاگی دارم به اسم اعلیحضرت فینقیلی. حدودا چهل ساله است و بسیار با محبت. هر چند که با عقایدش موافقتی ندارم ولی رشتهی دوستیمان برقرار است و گهگاهی من با لحن یک رعیت برایش کامنت میگذارم و گاهی او در مقام نوازش یک سردار برایم کامنت مینویسد یا عکس سیبیلوی مرا روی چیزی مونتاژ میکند (اینجا را ببینید).
اعلیحضرت فینقیلی در پست قبلی آرزو کرده بود پیشبینی یک پیشگو درست از آب در بیاید و سال آینده آمریکا به ایران حمله کند و در جواب ما که گفته بودیم: «آمریکاییها دغدغهی تاج شاهی شما و آبروی رعیتی ما را ندارند…»، گفته بود «ما حاضریم با همین تاج شاهی توالت آمریکاییها را بشوریم…». متن بالا پاسخ جدید من است به جناب اعلیحضرت…
بالاخره بعد از حدود دو ماه، وام ازدواجمان را از صندوق مهر رضا گرفتیم! البته به طور عادی فقط یک هفته کار داشت ولی پیدا کردن ضامن و کاغذبازی بین بانکی، در کنار تنبلی و گرفتاری ما، زمانش را رساند به دوماه.
به هرکدام از زوجین یک میلیون تومان وام میدهند که بازپرداخت 36 ماهه دارد و بهرهی دو و نیم درصد. یعنی به جای یک میلیون تومان، 960 هزار تومان میدهند و یک قسط 27 هزار تومانی و 35 قسط 27 هزار و هشتصد تومانی (مجموعا یک میلیون تومان) پس میگیرند.
دیروز عصر نشسته بودیم و با رامین و کارآگاه بهمنی گپ میزدیم که محمد صادقی زد به شیشهی دیوار کاذب اتاقمان که :«بچهها آتش سوزی را ببینید». جریان این بود که یک موتورسوار توی میدان تختی زده بود به یک تاکسی و موتورش آتش گرفته بود. البته صدای مهیبی هم داشته که همه شنیده بودند الا ما سه نفر.
شهنام محمدنظر عکسهایی از ماجرای آتشسوزی و خاموش کردنش گرفت که اینجا ببینید. سربازی که توی عکس اول، چند متر دورتر از صحنه روی خطکشی عابر پیاده افتاده، راکب موتور بوده و احتمالا قبل از تصادف از روی موتور پایین پریده. به همین دلیل آسیب چندانی ندید و در عکس بعدی مشخص است که بلند شده و دارد میرود طرف پیادهرو.
انگار بالاخره پرشینبلاگ و بلاگفا تکانی به خودشان دادند و امکانات جدیدی به سرویسشان اضافه کردند.
پرشین بلاگ یک نسخهی کاملا جدید از سرویسش را بطور آزمایشی در آدرس www.mypersianblog.com راهاندازی کرده که مخصوصا با MetaWeblog هم کار میکند (آفیس دوستان میتوانند با Word 2007 بنویسند و منتشر کنند) یک سری امکانات موبایلی/پیامکی هم اضافه کرده که فعلا هیچکدام کار نمیکنند.
از آنطرف بلاگفا هم انگار به این نتیجه رسیده که با حلوا حلوا دهان شیرین نمیشود و برای نگه داشتن وبلاگنویسان و جلوگیری از مهاجرتشان به سرویسهای خارجی، باید امکانات سایتش را زیاد کند و خیلی زحمت کشیده و یک امکان جدید اضافه کرده با عنوان صفحات جداگانه. (بهتر بود میگفت صفحات مستقل).
دیشب به همت محمد نوشه رفتیم سینما فلسطین به دیدن «3:10 به یوما»
فیلم محصول 2007 بود و بازسازی فیلم دیگری بود با همین نام و محصول 1957
داستانش این بود که جان وید (راسل کرو) یک شرور و راهزن معروف، در اوایل فیلم دستگیر میشوند و گروهی از جمله کشاورز فقیری (کریستین بیل) که زمینهایش در طرح راهآهن قرار دارند، مامور میشوند که او را به قطار 3:10 به مقصد یوما برسانند تا به زندان آنجا برود و بعدا اعدام شود.
مسیر گروه از میان سرزمینهای آپاچیها میگذرد و از طرف دیگر گروه جان وید به دنبال آنها هستند تا رئیسشان را آزاد کنند…
فیلم بسیار پرکشش و پرتعلیق بود و ادامهی داستان را نمیشد حدس زد. صفحهی بزرگ سینما و صدای دالبی هم مزید بر علت بود که فیلم به دلمان بچسبد.
فیلم زیرنویس عربی و فارسی داشت. تا جایی که به فارسی مربوط میشد بعضی جاها را تلطیف کرده بودند، مثلا یک جا یکی از همدستهای جان وید از یک مامور راهآهن میپرسد: «Are you some kind of […]?» جای آن چند نقطه یک حرف خیلی بد بگذارید. در زیرنویس آمده بود: «شما یه جورایی مامور دولت هستید؟»!
اولین بار بود که به جشنواره فیلم فجر میرفتم. همیشه از صف جلوی سینماها میترسیدم و این بار هم اگر ممد نوشه زحمت بلیط را نمیکشید، اصلا سراغ جشنواره نمیرفتم.
صف سینما خیلی شلوغ بود و حدود 8:10 اعلام کردند که 12 بلیط دیگر بیشتر نمانده و تا 8:30 صبر کنید اگر جا خالی مانده بود بلیط «خام» میفروشیم. ساعت 8:30 که فیلم شروع میشد و شروع کردند به فروختن بلیط خام، تقریبا دو سوم سالن طبقه دوم سینما فلسطین خالی بود و اکثر کسانی که در صف بودند توانستند بلیط بگیرند.
البته این سیستم بلیط خام فروشی باعث شد تقریبا ده دقیقه اول فیلم را از دست بدهیم.
ظاهرا کسانی که توی صف ایستاده بودند، آمادگی قبلی داشتند و خیلی از آن ازدحام و احتمال گیر نیامدن بلیط ناراحت و عصبی نبودند. برعکس صف خیلی خندان و سرحال بود و همه مشغول تفریح دسته جمعی و خندیدن به سوژههای کوچک و بزرگ اطراف بودند.
دو نفر هم جلوی سینما بلیط بازار سیاه میفروختند به دو برابر قیمت. (بلیط 2500 تومانی را 5000 تومان میفروختند) مهران میخواست ازشان عکس بگیرد که بهترین چیزی که گرفت عکس زیر بود. آنقدر این دست و آن دست میکرد که انگار دارد عکس هنری میگیرد! برایش دست گرفته بودیم که خوب بود تو پاپاراتزی میشدی!
از سری معرفی وبلاگهای شگفت (توضیح) |
|
نام: |
خرمگس |
شرح: |
– |
آدرس: |
1purang |
میزبان: |
وردپرس |
روش آشنایی: |
فهرست botd در وردپرس |
نویسنده: |
– |
توی فیلم تنگسیر، شیرممد (بهروز وثوق) که میرود توی اتاق حاجی دنبال طلبش، شیخ بلند میگوید: «لا اله الا الله… بر خرمگس معرکه لعنت!». خرمگس معرکه به کسی مثل شیرممد میگویند که حضورش برای جمعی ناخوشایند است و پسش میزنند ولی از رو نمیرود و میماند و دوباره برمیگردد.
این جناب خرمگس هم برای «عمو پورنگ» و طرفدارانش چنین حکمی دارد. وبلاگی ساخته که موضوعش فقط و فقط نقد و هجو و افشای «داریوش فرضیایی» است و خیلی هم پرکار است!
نویسندهی وبلاگ، داریوش فرضیایی و عوامل تهیهی برنامهاش و کلا دستاندرکاران گروه کودک صدا و سیما را خیلی خوب میشناسد و احتمالا خودش کسی از داخل صدا و سیما باشد.
گهگاهی بین خرمگس و طرفداران فرضیایی دعواهای وبلاگی-کامنتی راه میافتد که خواندنش خالی از لطف نیست.
قمیها یک ضربالمثلی دارند (من از دوستان قمی شنیدهام، اگر در شهر شما هم رایج است نمیدانم) که :«خیلی خوش چسه، دم باد هم میشینه»!
مورد استفادهاش هم در مورد کسانی است که کار بدی انجام میدهند (یا کاری را بد انجام میدهند) و اصرار در انجام دادنش هم دارند.
از دیروز که فهمیدهایم جناب محمد نوریزاد (کارگردان پرافتخار سریال 40 سرباز) در جشنواره امسال فیلمی دارند به نام «پرچمهای قلعه کاوه»، هی یاد آن ضربالمثل میافتیم و خندهمان میگیرد.
این جناب نوریزاد زمانی نویسندهی کیهان بود تا اینکه نمیدانم به چه دلیل از کیهان بیرون آمد. کمی بعد از بیرون آمدنش قضیهی توقیف مطبوعات پیش آمد و ما جناب ایشان را در مناظرهای با احمد زیدآبادی از نزدیک زیارت کردیم و متعاقب حرفهای بیسر و تهی که در همان زیارت شنیدیم، حاضریم شهادت بدهیم که جناب ایشان آدم نفهمی است (یعنی نه اینکه فکر کنید فیلمسازی بلد نیست؛ اصولا شعور ندارد)
فیلم «غیر منتظره» فقط یک چیزش غیر منتظره بود آنهم اینکه این همه آدم آمده بودند به تماشایش! سالن اصلی عصر جدید تقریبا پر بود! حالا حساب من و همسر گرامی که عهد بستهایم هر آشغالی روی پرده بود برویم و ببینیم، فرق میکند…
داستانش این بود که جوانی در آستانهی 27 سالگی (اسمش را یادم رفته؛ بازی اولش بود) است و زنی دارد (هانیه توسلی) که یک بچه سقط کرده و والدین خودش و زنش هم مخالف ازدواجشان بودهاند و حالا که به همه پشت پا زدهاند، زندگی آرامی دارند و خودش مربی بدنسازی است و زنش یکجور شغل هنری دارد…
آنوقت آقای سالک (شهاب حسینی) از راه میرسد و با ژستی خیلی خارجی به آقای مربی پیشنهاد میکند که بیا بشو مانکن شوی لباس ایرانی که قرار است من در برجالعرب برگزار کنم و مربی جوان ما هم از راه به در شد و پشت پا به زن و زندگیاش زد و رفت توی خط مانکنبازی تا اینکه صورتش در اثر حساسیت به مواد آرایشی جوشهای ناجوری زد و با کمی ماجراهای اضافه برگشت سر خانه و زندگیاش.
من که اصولا تحمل زیادی در تا آخر دیدن فیلمهای مزخرف دارم و حتی فیلم «سرگیجه»ی محمد زریندست را هم تا آخرش نگاه کردم (کلی هم خندیدم و خوشم آمد!) وسط فیلم اعصابم خراب شده بود و هی به همسر گرامی ندا میدادم که برویم…
یک جای فیلم هانیه توسلی رفته بود پیش فالگیر و فال کامپیوتری میگرفت؛ فال گرفتنش هم اینطور بود که یک لپتاپ گذاشته بود روی میز کنار فنجان قهوه و بقیهی ادوات و آلات و وصل شده بود به Yahoo! Horoscope و تاریخ تولد آقا و خانم را وارد کرد و گفت که شما به هم نمیرسید (اصولا با فالگیری که توی خانهاش WiFi داشته باشد حال میکنم!)
یک آقایی هم بود که اولین و آخرین بارش بود که جلوی دوربین میرفت و نقش رئیس شهاب حسینی را بازی میکرد و یک بنز اسپورت هم داشت. فکر کنم قضیهی این بابا اینجوری بوده که مثلا تهیه کننده دنبال یک بنز میگشته و جناب رئیس گفته به شرطی بنزم را جلوی دوربین میآورم که به خودم هم یک نقش بدهید!
چند وقتی است که هر جا میرویم سر و کارمان به آدمهای خوب و خوشاخلاق میافتد.
امروز برای کاری رفته بودم بانک صادرات، شعبهی سپهر (همان شعبهای که زیر ساختمان مرکزی بانک است). معاون بانک، کامله مردی است به اسم آقای «میران» که ما را با خوشخلقی و انعطافپذیریاش شرمنده کرد!