برف و پسردایی و افرا و مهدی مشک‌ریز

بالاخره برف شهردارضایع‌کن تهران بارید و امروز پایتخت روی هوا بود. البته برای ما که تصمیم گرفته بودیم حتما همین امروز برویم تالار وحدت و بلیط افرای بیضایی را بگیریم، فرقی نداشت که برف می‌بارد یا سنگ (عکس این درخت‌ها مربوط به حوالی هفت‌تیر است البته).


خلاصه دست همسر گرامی را گرفتیم و دوربین و کوله را انداختیم کولمان و راه افتادیم به پیاده‌روی و عکس انداختن. بگذریم که وسط کار متوجه شدیم که کارت حافظه‌ی دوربین را تویش نگذاشته‌ایم و همه‌ی عکس‌هایی که در برف انبوه در خانه‌مان انداخته‌ایم، فقط باطری هدر دادن بوده است (عصبانیت همسر گرامی را می‌توانید در عکس زیر ببینید).


بعد پسردایی ارشد مثل فرشته نجات سر نیایش ظاهر شد و با او رفتیم تا مفتح و از آنجا هم رفتیم بلیط گرفتیم و برگشتیم. البته جایی بهتر از بالکن دوم گیرمان نیامد (پسردایی ارشد خوشحال از اینکه ما را نجات داده).


مهدی مشک‌ریز، دوست بروجردی ما و همسر گرامی، که یکی از دانشجویان سرشناس و کاردرست رشته‌ی زبان‌های باستانی هم به حساب می‌آید، برای ثبت نام در امتحان تافل دانشگاه تهران، آمده پایتخت. دیشب اتوبوس‌شان حوالی اراک مه‌گیر می‌شود و می‌زند به جدول کنار جاده و کلی معطل می‌شوند تا یک اتوبوس دیگر گیر بیاورند. بعد می‌رود دانشگاه تهران و می‌بیند که اصلا نیازی به مراجعه حضوری نبوده و باید اینترنتی ثبت‌نام می‌کرده! بعد می‌رود توی اینترنت و می‌بیند که سایت ثبت نام کار نمی‌کند! بعد می‌خواهد برگردد بروجرد که می‌بیند جاده‌ها بسته است و خلاصه از ترمینال جنوب می‌کوبد و می‌آید خانه‌ی ما. درست همان موقعی که مهدی خان رسیده بود نزدیکی‌های خانه‌مان و نیاز به وجود برق داشت تا با آسانسور بیاید بالا، برق ما رفته بود و یک ربع بعد از اینکه پله‌ها را نوردید، برق هم آمد!

نخوانده باور نکنیم

تا ما باشیم دیگر چیزی را نخوانده باور نکنیم!

قبلا در مورد حجاری ناتمام نقش رستم و نوشته‌ی فارسی‌ای که در آن حجاری کرده‌اند نوشته بودم. فکر می‌کنم توی تابلوی راهنمای خود نقش رستم نوشته‌اند که آن نوشته‌ی فارسی در مورد نحوه‌ی تقسیم آب بین زارعین منطقه است و همه هم به این تابلو استناد کرده‌اند و عین همین حرف را نقل کرده‌اند (از جمله خود من).

امروز به صرافت افتادم که ببینم این زارعین منطقه به چه مشکلی برخورده‌اند و به چه راه‌حلی رسیده‌اند که آنقدر مهم بوده که توی کتیبه‌ی ناتمام ساسانی حک کرده‌اند؟ خلاصه رفتم و کتیبه را خواندم و دیدم که ای دل غافل! این که سند تقسیم آب نیست؛ وقف‌نامه است!

قضیه این بوده که «محمد رفیعخان، ابن الخان العظیم، محمد خان المرودشتی، مد توفیقهما» نیت می‌کند که شش دانگ از مزرعه‌ی حسین‌آباد و دو دانگ از مزرعه‌ی حاجی‌آباد و … خلاصه یک سری ملک و املاک و قنوات را وقف روضه‌خوانی و برپا کردن تعزیه در «حسینیه احداثی واقف در قریه حاجی‌آباد» کند و «خادم و روشنایی مستمر» برای این حسینیه بگذارد و «هر قدر از مصارف مذکوره فاضل آمد صرف زایرین […] نماید». قضیه هم مال سال 1237 (قاعدتا قمری) است.

حالا گیریم کسی که آن تابلوی راهنمای گمراه‌کننده را نوشته به اندازه‌ی ما حوصله نداشته که متن وقف‌نامه را بخواند؛ ولی همان «هو الواقف» که بالای کتیبه نوشته داد می‌زند که وقف‌نامه است نه مثلا قرارداد یا صلح‌نامه.

پی‌نوشت: عکس خودم از وقف‌نامه خیلی واضح نبود و برای خواندن از عکس سایت آنوبانینی استفاده کردم. این سایت آنوبانینی را از دست ندهید. مرجع ارزشمندی است برای ایران‌شناسی.

پی‌نوشت 2: این دفعه که رفتیم شیراز برویم حاجی‌آباد و ته و توی حسینیه و محمد رفیعخان المرودشتی را در بیاوریم.

تاجر ونیزی

«تاجر ونیزی» چرند بود. نمی‌دانم اصل نمایشنامه‌ی شکسپیری‌اش هم به همین چرندی است یا نه؟ ولی فیلمش … انگار مهران مدیری رفته باشد هالیوود و یک قسمت از یکی از نودقسمتی‌هایش را آنجا ساخته باشد. (از اینها که یک جوک سی ثانیه‌ای را ظرف یک ساعت تعریف می‌کنند و وسطش هم کلی مزه‌ی بی‌ربط می‌پرانند).


اصل جوک این بود که یک رباخوار یهودی سه هزار سکه به کسی قرض می‌دهد به این شرط که اگر نتوانست بازپرداخت کند به اندازه‌ی یک پوند از گوشت تنش را ببرد. خلاصه طرف نمی‌تواند و موقع بازپرداخت که می‌شود می‌روند پیش قاضی و او هم حکم می‌کند که باشد بیا ببر ولی حتی یک قطره خونش هم نباید بریزد و نه حق داری یک سر سوزن بیشتر ببری و نه یک سر سوزن کمتر!

آنوقت دو سه تا عشق و یک فرار و یک تغییر دین و دو لباس مردانه پوشیدن زنان و دعواهای زن و شوهری و شیخ عرب و پرنس فرانسوی و خانه‌ی بدنام و مصائب یهودستیزی در اروپای قرون وسطی و چه و چه … کرده بودند چاشنی همین جوک که بشود یک فیلم بلند با شرکت آل پاچینو!

فعلا اصل نوشته‌ی شکسپیر را گیر آورده‌ام که بخوانم و ببینم چی به چی است.

مرحله‌ی نیمه‌نهایی مسابقات پارالمپیک بریزبن

همایون خان خیری که معرف حضور هستند؟ جناب خان و پلنگ صورتی و دیگر اعوان و انصار دانشگاه بریزبن یک مسابقه‌ی پارالمپیک راه انداخته‌اند به این ترتیب که شرکت‌کنندگان روی صندلی می‌نشینند و زباله‌های خشک را از فاصله‌ای توی سطل مربوطه در آشپزخانه‌ی دانشکده می‌اندازند. مسابقه فعلا در مرحله‌ی نیمه‌نهایی است و چه بهتر که شرح و تفصیلش را از زبان یک خوزستانی بخوانید.

Top Weblogs, Top Posts

وردپرس صد تا وبلاگ و صد تا پست را انتخاب می‌کند به عنوان برترین‌ها و به قول خودش این برترین‌ها را بر اساس یک «Special Formula» انتخاب می‌کند. حدس می‌زنم این فرمول ویژه چیز بی‌ربطی باشد چون معمولا این برترین‌ها چرندترین‌ها هستند. (احتمال می‌دهم یک جور فرمول آماری/واژگانی باشد که فقط برای زبان انگلیسی جواب می‌دهد)

پنج‌شنبه‌ی ناتمام

پنج‌شنبه‌ی خوبی بود. کلی از کارهای عقب‌مانده را انجام دادیم و پایان‌نامه‌ی استاد کرمانی را بعد از دو ماه و خرده‌ای که از دفاع‌مان می‌گذرد اصلاح کردیم و به خواهرمان در نوشتن برنامه‌ی موش و پنیر کمک کردیم و عصر هم با مهران و سولماز بعد از مرور برنامه‌ی سینماها و زنگ زدن به تک‌تک‌شان و پرسیدن سئانس‌ها، آخرش تصمیم گرفتیم که برویم پارک ارم و «قلعه‌ی اسرار آمیز». این قلعه‌ی بخصوص یک جای سرپوشیده است توی مایه‌های «سرزمین عجایب» با سرگرمی‌های کودکانه. یاد کودکی خیلی مزه داد. حتی سوار این ماشین برقی‌ها هم شدیم. یعنی اول همسر گرامی و سولماز بیگدلی متلک‌های ما را نادیده گرفتند و رفتند و سوار شدند و بعد ما هم خجالت را کنار گذاشتیم و یک دور چهار نفری ماشین‌هایمان را از اول تا آخر سئانس کوبیدیم به هم. کلی از این بازی‌های تیراندازی کردیم و یک سینمای به قول خودشان «چهاربعدی» هم داشت با این عینک‌های پولاریزه و کمی افکت فیزیکی بصورت پایین و بالا رفتن صندلی و …. اما جایی که خیلی خوش گذشت سیمولاتور صخره نوردی بود. اول مهران را فرستادیم که وقتی از آن بالا می‌افتد بخندیم و عکس بگیریم. ولی هم شارژ دروبین‌مان تمام شد و هم مهران مقاومت نشان داد و تا آخرش سقوط نکرد. یک دور دیگر هم دو نفری رفتیم که البته من همه‌اش نگران بودم نکند بلایی سر شلوارم بیافتد و وسط کار هم اینقدر دستم درد گرفت که بی‌خیال شدم.


آما آخر شب که مهران و سولماز آمدند خانه‌مان و داشتیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم، تلفن همسر گرامی زنگ زد و خبر دادند آن دوستش که در کما بود و می‌گفتند حالش دارد بهتر می‌شود، چند ساعتی است فوت کرده.

این چهارشنبه و برف و حال رضایت‌بخش ما

بر عکس همه‌ی چهارشنبه‌های اخیر، امروز اصلا حال‌مان گرفته نبود. نمی‌دانم از ذوق برف بود که از صبح دارد یکسره می‌بارد یا بخاطر حضور کارآگاه بهمنی بود که امروز بر خلاف چهارشنبه‌های پیش دودر نکرد و آمد سر کار؟

گفتم برف … هر سال اول زمستان شهرداری پایتخت کلی هارت و پورت می‌کند که چه آماده‌ایم و چه تمهیدها دیده‌ایم برای برف و یخبندان و خیال‌تان راحت باشد و چه و چه … آنوقت یک برفی می‌آید شهردارضایع‌کن! حالا ببینیم امسال باقرخلبان ضایع می‌شود یا نه؟

کما

دوست همسر گرامی، در راه گرگان بوده که به مراسم عروسی برادر برسد که تصادف می‌کند و از شنبه تا الان توی کما است.

همسر گرامی نگران است و گهگاهی بغض می‌کند و اشک در چشمش جمع می‌شود.

برف و بدشانسی هیات مدیره و افرای بیضایی

1- خدای را سپاس می‌گوییم که در این زیبایی زمستان، امتحان و پروژه‌ی درسی نداریم و با خیال راحت و دل آسوده می‌توانیم از پنجره بارش برف و شهر سپیدپوش را نگاه کنیم…

2- ساختمان 40 واحدی ما که عضو یک مجتمع 430 واحدی است، به اندازه‌ی یک مملکت مشکلات سیاسی اقتصادی مدیریتی دارد برای خودش. چند وقت پیش منتقدان به وضعیت بلوک جلسه مجمع فوق‌العاده تشکیل دادند و هیات مدیره سابق را عزل کردند و خودشان شدند هیات مدیره و احتمالا هم خیلی خوشحال بودند که از شر قبلی‌ها خلاص شده‌اند. اما احتمالا خیلی بدشانش بوده‌اند چون بلافاصله بعد از انتخاب‌شان آسانسور خراب شد و بعد قبض گاز موتورخانه آمد یک میلیون تومان و حالا هم لوله‌های ساختمان شروع کرده‌اند به ترکیدن! ساختمان کاملا شده شکل ساختمان‌های بمب خورده که از یک طرفشان دود می‌رود بالا و از آن طرف آب می‌چکد پایین.

3- به گمانم قرار بود امروز نمایش «افرا»ی بهرام بیضای توی تالار وحدت بیاید روی صحنه. کسی خبر دارد که می‌آید یا نمی‌آید؟

بیچاره سرباز هخامنشی!

قصد دارم یک آلبوم عکس درست کنم با عنوان «بیچاره سرباز هخامنشی!» که عکس‌هایی داشته باشد از سربازهای هخامنشی که به طرز ناهنجاری روی ظرف و ظروف و در و دیوار و تابلوهای تبلیغاتی و خلاصه جاهای مختلف نقاشی/حجاری شده‌اند. اگر چیز جالبی به تورتان خورد عکس بگیرید و برایم بفرستید. یا آدرس بدهید که خودم بروم و عکس بگیرم.