وقتی «فینگیل بانو» بلند فکر میکند…

به سراغ وبلاگ «بلند فکر می‌کنم» بروید و از زیر و بم زندگی مشترک «فینگیل بانو» با «گل باقالی» آگاه شوید! از قهرها و آشتی‌هایشان، از پایان‌نامه‌اش (که امیدوارم زودتر قالش کنده شود)، از روابط عروسانه با مادر شوهرش، از غذاهایی که سوزانده، کتاب‌هایی که خوانده، اسباب و وسایلی که توی خانه‌اش چیده، فیلم‌هایی که دیده، خیال‌هایی که از سرش گذشته و …

خواستم کمی از سبک نوشتنش تعریف کنم که ترغیب شوید به خواندن، دیدم شاید تعریف‌های من نتواند لذتی را که از خواندن «بلند فکر می‌کنم» می‌برم منعکس کنند. پس چند تکه برایتان نقل می‌کنم:

ديشب اولين غذامو سوزوندم!!!clip_image001 تقصير فيلم نيكيتا شد… چند وقت پيش ديده بودمش، آخرش هم يادم بود ولي فكر ميكردم اون چيزي كه يادمه آخرش نيست و مجبور شدم بشينم يه بار ديگه از اول ببينم… تازه همراه با آگهي هاي عذاب دهنده شبكه GEM… اين شبكه هاي ايراني هم كه فقط يا مشاور املاك تبليغ ميكنن يا پيوند مو!!! گل باقالي انقدر كه گل ئه، سوزوندن اولين غذامو همراه با كلي ماچ بهم تبريك گفتclip_image002… منم كه بي جنبه!! همه غذارو ريختم تو ظرفش و گفتم سوخته هاشو نخور!!!clip_image003

من توي گزينش اسم كسي كه ازش تقليد ميكنم رو يه چيزي گفتم كه الان يادم نيست… يعني شوهر ياسمنگولا زنگ زد به يه نفر برام پرسيد… حالا هر چي تو ليست متقلد ( مورد تقليد واقع شونده!!!) ها ميگردم پيداش نميكنم… ميگم نكنه اصلا اشتباه گفته باشم!!! زنه چقدر تو دلش بهم خنديده!!! تازه گفتم هم كتابشو دارم هم تو سايتش ميرم!!! ياسمنگولا ميگه اسمش بهجت بوده!! حالا مهم نيست به هر حال كه قبول شدم!!!

يه چيزي يادم افتاد… تعريف كنم شاخ در بيارين… اون شبي كه رفته بوديم دنبال وسايل مهپاره، همون شب اول زندگي مشترك رو ميگم، يادمون افتاد كه براي فردا صبحونه هيچي نداريم بخوريم… گل باقالي رفت از يه بقالي همون نزديكاي جايي كه وايساده بوديم خريد كرد، بعد اومد تو ماشين گفت اين چهار تا قلم شد 10 هزار تومن… گفتم وا!!! چطوري؟؟؟ بعد ديديم يه چيزي كه به نظرمون 1000 تومن بوده رو 1250 حساب كرده… دوباره رفت تو و به يارو گفت و 500 تومن پس گرفت اومد بيرون(دو تا از اون هزار تومني ها خريده بود)… بعد بازم چون بيكار بوديم قيمتها رو حساب كرديم ديديم هنوزم پولي كه داده بيشتر از قيمت اين چيزاييه كه خريده… باز برگشت 200 تومن ديگه هم پس گرفت!!! بعد يارو خيلي خونسرد برگشته بهش گفته آقا چقدر سخت ميگيري!!! تو جيب غير مسلمون كه نميرفت!!!! مرتيكه دزد!!! ما از بقالي شانس نداريم!!!

پي‌نوشت : ديروز يه نامه اي كه خودم سال 82 به گل باقالي نوشته بودم رو پيدا كردم… انقدر عاشقانه بود كه گونه هام داغ شده بود و حرارت ازشون ميزد بيرون… فكر كنم قرمز هم شده بودم … فكر كن، من سياه سوخته!!! فهميدم كه اگه گل باقالي هم مثل من لوس بود با خوندن اون نامه نه تنها گريه ميكرد كه خودشو دور از جونش حلق آويز ميكرد… گه بگيرن اين زندگي مسخره رو كه همه چيز رو عادي ميكنه…

۷ Comments

  1. مستانه 15 سپتامبر 2008
  2. مهسان 11 سپتامبر 2008
    • ناشناس 01 ژانویه 2009
  3. princess 11 سپتامبر 2008
  4. شهرام 10 سپتامبر 2008
  5. داود 10 سپتامبر 2008
  6. دینا 10 سپتامبر 2008

Leave a Reply