دسته: درباره‌ی من

فال حافظ قدیمی

«ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»

سال هشتاد، در آن جو یاس و ناامیدی، فال از حافظ گرفتم که بمانم یا بروم. از این واضح‌تر نمی‌توانست بگوید که برو! نمی‌دانم چرا ماندم؟ ولی بعدها خودم را دلداری دادم که خودش هم تا لب دریا رفت و برگشت…

نوروز 88 از آقای ح تا آقای ح

طفلک نوروز 88، خیلی در خانه‌ی من و همسر گرامی جدی گرفته نشد! نه هفت سین چیدیم و نه رخت نو خریدیم و نه خانه تکانی کردیم و نه حتی به هم عیدی دادیم! یعنی آنقدر سرگرم سر و سامان دادن خانه و راه انداختن نقاش و نجار و بنا و خرید خرده‌ریز و چیدن وسایل بودیم که نفهمیدیم اسفند کی تمام شد.

آخرهای سال 87 همه بلاتکلیف بودند … پادگان بلاتکلیف بود و نمی‌دانست چه روزهایی را تعطیل اعلام کند و چه روزهایی را کاری… شرکت بلاتکلیف بود و نمی‌دانست چقدر می‌خواهد پاداش بدهد یا ندهد… پدر و مادرم بلاتکلیف بودند که آیا اصولا می‌خواهند نوروز را چگونه بگذرانند … ما هم بدمان نمی‌آمد برویم سفر اما نمی‌دانستیم از کی تا کی می‌خواهیم با چه کسی کجا مسافرت برویم یا نرویم!

از آن طرف من هم مثل همه‌ی سربازهای چس‌ماه در مصرف مرخصی استحقاقی خسیس‌ام و کلا توی ذهنم این بود که تا بیست و هشتم اسفند بروم پادگان و بعد، یک هفته برویم مسافرت و دوباره از هشتم فروردین برگردم پادگان و چند روز مرخصی استحقاقی بیشتر ذخیره شود برای آخر خدمت.

کسی که خیلی در تعیین شدن تکلیف نوروزمان تاثیر داشت، یک سرباز فراری بود به اسم آقای ح. این آقای ح، 24 خرداد 83 از پادگان فرار کرده بود و صبح روز 24 اسفند برگشته بود و با نگرانی و اضطراب از هر کس که دم دستش بود می‌پرسید «حالا من باید چیکار کنم؟» چشم‌تان روز بد نبیند که هر چقدر توضیح می‌دادیم که باید بروی دادسرا و وقتی حکم قطعی گرفتی برگردی و ببینیم چکاره‌ای، توی مخش نمی‌رفت و هنوز جمله‌ی ما تمام نشده، با دستپاچگی و نگرانی می‌پرسید: «یعنی حالا من باید چیکار کنم؟»… حتی من یکی دوبار گفتم که «ببین آقای ح! ایندفه برات توضیح میدم، دیگه نمی‌گم، خوب گوش کن…» و وقتی توضیحاتم تمام می‌شد دوباره همان آش و همان کاسه…

خلاصه تا نزدیک ظهر همه‌مان را کلافه کرد و من به این نتیجه رسیدم که واقعا لازم است یک مدت طولانی از هر چه سرباز فراری و عفو انرژی هسته‌ای و اضافه دفترچه اعزام و کسر خدمت بسیج و برگ سبز و زرد و قرمز و آبی و نارنجی است دور باشم و گور پدر مرخصی استحقاقی که الان به درد من نخورد و همانجا برداشتم و 9 روز مرخصی تقاضا کردم برای همه روزهای غیر تعطیل از 25 اسفند تا 15 فروردین …

در مورد هماهنگی با دیگران هم تصمیم گرفتیم به جای این که ما با دیگران هماهنگ شویم، آنها خودشان را با ما هماهنگ کنند. پس به همه اعلام کردیم که ما صبح روز 28 اسفند راه می‌افتیم طرف شیراز و صبح روز 10 فروردین هم برمی‌گردیم تهران. انعطاف‌پذیری هم که حرفش را نزن! حالا این وسط خیلی‌ها بودند که صد بار تصمیم‌شان را عوض کردند که با ما بیایند یا نیایند ولی ما روی برنامه‌ی خودمان بودیم.

توی شیراز هم این قضیه استقلال سر جای خودش بود. یعنی فکرش را بکنید که برای خانواده‌ی همسر گرامی، فقط از تهران 15 نفر مهمان رسیده بود و خیلی طبیعی بود اگر سر سفره‌ی شام یا نهار 40 نفر نشسته باشند (با حساب خود اعضاء خانواده و همسران و کودکان‌شان و گاهی هم اقوام نزدیک). این جمع هر وقت می‌خواست کاری بکند یا جایی برود حداقل دو سه ساعت رایزنی و بحث و جدل و دعوا و گیس و گیس‌کشی داشت و آخرش هم می‌دیدی که یکی قهر کرده و یکی دارد گریه می‌کند و … اما من و همسر گرامی برای خودمان می‌رفتیم و می‌آمدیم و کاری به کار کسی نداشتیم.

من خیلی توی این مدت سربازی عادت کرده‌ام به سحر خیزی. صبح‌ها بیدار می‌شدم و گاهی تنهایی و گاهی به اتفاق همسر گرامی می‌رفتم کوه و پیاده‌روی و گردش و ساعت 9-10 که برمی‌گشتم بقیه داشتند خمیازه می‌کشیدند و چشم‌هایشان را می‌مالیدند که سفره‌ی صبحانه را درست ببینند. یک سری جاها را هم از همان اول سفر قرار گذاشتیم که برویم و ببینیم که تقریبا به دیدن نصف‌شان رسیدیم.

خلاصه نوروز با اینکه خیلی غریبانه آمد اما خیلی خوش گذشت و پر از شادی و نشاط بود و کلی روحمان تازه شد و انرژی ذخیره کردیم برای سال 88 که اول تا آخرش باید سرباز باشیم و قاعدتا کمی سخت می‌گذرد.

امروز روز تسویه حساب افسرهایی بود که درست یک سال قبل از من اعزام شده‌اند. تعدادشان زیاد بود و سرمان حسابی شلوغ شده بود …. وسط همین گیر و دار دوباره سر و کله‌ی آقای ح پیدا شد که از دادسرای نظامی برگشته بود و حالا باید حالی‌اش می‌کردیم که 20 روز دیگر از خدمتش باقی مانده و هیچ راهی غیر از گذراندن این 20 روز ندارد…

ذوق رانندگی و خاطرات بی‌گواهینامگی!

پسرها از همان کودکی ذوق رانندگی دارند و معمولا فردای روز تولد هیجده سالگی باید پشت در آموزشگاه‌های رانندگی و توی شهرک آزمایش دنبال‌شان بگردید.

ذوق رانندگی

نمی‌دانم من خیلی بی‌ذوق بودم یا خیلی تنبل که تصدیق گرفتنم تا بیست و هشت سالگی به تاخیر افتاد و وقتی برای گرفتن گواهینامه‌ی صد تومانی سراغ یکی از آموزشگاه‌ها رفتم، بین بچه‌های هیجده ساله حکم پدربزرگ کلاس را داشتم! کمی هم از این بابت خجالت می‌کشیدم.

توی این فرجه‌ی ده‌ساله هم خیلی خاطره‌های بی‌گواهینامگی دارم! مثلا یکبار داشتم توی خیابان رد می‌شدم، آقایی جلویم را گرفت و گفت که ماشینش روشن نمی‌شود و از من خواست پشت فرمان بنشینم تا او هل بدهد و روشن شود! من هم رویم نشد که بگویم بلد نیستم و نشستم پشت فرمان و فقط شانس آورد که توی سرپایینی ماشینش را به یکی از ماشین‌های پارک شده کنار خیابان نزدم!

یکبار دیگر که همراه دوتا از دخترهای همکارم توی ترافیک گیر افتاده بودیم و در اثر ناشی‌گری راننده، راه یک ماشین دیگر را بسته بودیم، پیاده شدم و از راننده‌ی آن ماشین خواستم کمی عقب برود تا راه هر دومان باز شود! خیلی شاکی و عصبانی گفت «آقا خودت بشین پشت فرمون!» من هم بی اینکه خودم را از تک و تا بیندازم گفتم «نه! تازه گواهینامه گرفته، می‌خوره توی اعتماد به نفسش!»

توی آن آموزشگاه هر کس گیر می‌داد که «شما چند سالتان است؟» و «چطور تا حالا گواهینامه نگرفته‌اید؟» کمی دروغ و دلنگ تحویلش می‌دادم که آن وقت‌ها این آموزشگاه‌ها نبود و برای گواهینامه باید می‌رفتی شهرک آزمایش و از پنج صبح توی صف می‌ایستادی و … خلاصه اینکه کمی از خاطرات دوستان دوره‌ی دانشگاه را که مصیبت‌ها برای تصدیق‌گرفتن کشیدند، به جای خاطرات خودم تعریف می‌کردم و مساله درز گرفته می‌شد.

وقتی کلاس تئوری و شهر تمام شد و رفتیم برای امتحان شهر، (خانم سرهنگ بداخلاقی هم امتحان می‌گرفت) توی صف آقایی هم سن و سال خودم جلوی من بود که خیلی هم استرس داشت… یک دفعه بی‌مقدمه برگشت و مفصل تعریف کرد که هفته‌ی پیش امتحان شهر را داده و قبول شده و فقط شناسنامه همراهش نبوده (دروغ شاخداری است چون سه بار شناسنامه را چک می‌کردند) و سرهنگی که امتحان گرفته گفته هفته‌ی دیگر با شناسنامه‌ات بیا و من فقط مهر قبولی را برایت می‌زنم و برو! …چند خاطره دیگر هم تعریف کرد که چطور در سال‌های پیش هم چندین بار در امتحان شهر قبول شده ولی هر بار به دلیلی نتوانسته تصدیقش را بگیرد.

کاملا برایم قابل درک بود که مثل من (گیرم خیلی بیشتر از من) به خاطر سن بالایش خجالت می‌کشد و دروغ‌هایش هم به همین نسبت شاخدارتر از دروغ‌های من است! فقط کنجکاو بودم که امتحان دادنش را ببینم …

آنروز تا ظهر معطل شدیم و آخرین چهار نفری که توی ماشین نشستند برای امتحان شهر ما بودیم و این بنده‌ی خدا اولین نفر بود که پشت فرمان نشست… چشمتان روز بد نبیند که آنقدر دستپاچه و آشفته بود که فکر می‌کردی دفعه‌ی اولش است پشت ماشین می‌نشیند و ظرف 20-30 ثانیه هم توسط خانم سرهنگ مرخص شد!

این شریفیا!

«آره من هم باید هم دانشکده‌ای شما می‌شدم اما خودم نخواستم… یعنی باورتون نمیشه من سال 81 با رتبه 17 دانشگاه قبول شدم و وقتی که نتایج اومد، همه اومدن بهم گفتن برو سازمان سنجش اعتراض کن و من باید به تک تکشون توضیح میدادم که خودم دانشگاه تهران رو اول زدم… آخه دوتا موضوع بود… هم یه سری رفیقام رفته بودن دانشگاه تهران و می‌خواستیم با هم باشیم… هم اینکه این شریفیا… می‌بینی پسره پیرهن و شلوار نخی پوشیده با کفش کتونی! من حاضرم بمیرم ولی با همچین آدمی همکلاسی نباشم!»

دیروز با سیاوش دیباج سوار خطی‌های سیدخندان-پونک شده بودیم و داشتیم می‌رفتیم خانه… این سیاوش خان دیباج یکی از محترم‌ترین و باشخصیت‌ترین و فرهنگی‌ترین همکاران ما است که تازگی‌ها، هم در شرکت به اتاق روبرویی من منتقل شده و هم فهمیده‌ایم که خانه‌هایمان خیلی به هم نزدیک است. خلاصه یکی دو روزی است که شب‌ها با هم می‌رویم خانه و کلی دیالوگ‌های فرهنگی لذت بخش داریم.

توی آن خطی کذایی هم داشتیم از کلاس ستاره‌شناسی که این روزها می‌رود صحبت می‌کردیم و از فریدون جنیدی یاد می‌کردیم و درباره خط پهلوی و امکان رواج مجددش می‌گفتیم… که رسیدیم به ته خط و موقع پیاده‌شدن، بغل دستی‌مان از سیاوش درباره‌ی کلاس ستاره‌شناسی پرسید و سیاوش هم که گفتم خیلی آدم مودبی است تعارف کرد که ایمیلت را بده تا جزوه‌هایش را برایت بفرستم… لای صحبت‌ها نمی‌دانم چه شد که طرف پراند که من کامپیوتر و حقوق می‌خوانم و سیاوش هم گفت که ما هم مهندس کامپیوتریم و من دانشگاه آزاد درس خوانده‌ام و ایشان (یعنی من) شریف!»

آقا اسم شریف که آمد انگار طرف را برق گرفته باشد! کمی مِن‌مِن کرد و آن پاراگراف اول را یک نفس (انگار که حفظ کرده باشد) ادا کرد!… من کمی هاج و واج شدم و کمی هم بدم آمد ولی جرات نکردم جلوی سیاوش (که خیلی اصول اخلاقی سفت و سختی دارد) چیزی بگویم!

فکر می‌کنم همه‌ی کسانی که دانشجو یا فارغ‌التحصیل شریف هستند، کلی خاطره دارند از پیشداوری‌ها و تصویرهای ذهنی که دیگران در مورد «شریفی‌ها» دارند و گهگاهی آن را بروز می‌دهند… من که همه جورش را دیده‌ام!

پ.ن: به سرم زده این پیشداوری‌ها و تصویرهای ذهنی را جمع‌بندی کنم و بنویسم. اگر خاطره‌ی مربوطی دارید برایم بفرستید لطفا!

در مصایب پزشک یا مهندس کامپیوتر بودن!

داشتیم بررسی می‌کردیم که ببینیم پزشک‌ها بدبخت‌ترند یا مهندسان کامپیوتر! محمد صادقی ادله‌ی قاطعی آورد و ثابت کرد که مهندسان کامپیوتر!

دکترها خیلی شاکی‌اند از این که به هر کس می‌رسند یاد دردهایش می‌افتد و انتظار ویزیت و مشاوره‌ی رایگان (به قول زبل‌خان مفتگانی) و سرپایی دارد. ولی به این نکته اشاره نمی‌کنند که معمولا سر و ته این ویزیت با یکی دو جمله‌ی عمومی و تجویز یکی دو پرهیز ساده از چربی و سرخ‌کردنی و چیپس و پفک هم می‌آید.

مهندسان کامپیوتر به هرکس می‌رسند باید برای کامپیوتر پسرش ویندوز نصب کنند و مشورت دهند که کدام کارت گرافیکی یا رم بهتر است و چه آنتی‌ویروسی بهتر در مقابل هکرها جواب می‌دهد و کجا لپ‌تاپ قسطی با شرایط خوب می‌فروشند! بعد هم کی جرات دارد بگوید من نصب ویندوز بلد نیستم و کامپیوتر خودم هم آنتی‌ویروس ندارد و لپ‌تاپم را هم نقدا از مجتمع پایتخت خریده‌ام! «چی؟ مگه تو مهندس کامپیوتر نیستی؟»

رگه‌های جدید در آشفتگی نژاد ما و کشف نسبت فامیلی با «کوتول شاه شلمانی»

یکی از سخت‌ترین سوالاتی که گاهی مجبور می‌شوم جواب بدهم این است که «کجایی هستی؟»

اجداد ما (پدربزرگ جد بزرگ) زمان فتحعلی‌شاه قاجار که آران از ایران جدا شد، از گنجه مهاجرت کردند و آمدند رشت. یعنی ما یک جورهایی ترک رشتی هستیم. از آن طرف خانواده‌ی مادری اصفهانی هستند. و ما قم به دنیا آمده‌ایم و اراک بزرگ شده‌ایم. یعنی می‌شویم ترک رشتی اصفهانی قمی اراکی ساکن تهران! (ضایع‌تر از همه‌اش این است که توی شناسنامه‌مان نوشته متولد قم و صادره از قم و ما چقدر ذوق کردیم که وقتی گواهینامه گرفتیم دیدیم که محل تولد را ننوشته!)

امروز افتتاحیه‌ی نمایشگاه خطاطی و تذهیب زن‌عمو و خواهرش بود در آن گالری که توی خیابان ولیعصر کمی پایین‌تر از چهارراه طالقانی است. به همین مناسبت رفته بودیم آنجا و عمو را دیدیم که مطلع‌ترین فرد فامیل در رابطه با تاریخچه‌ی اجدادی محسوب می‌شود و آگاه شدیم که یک رگه‌ی خفیف عربی هم داریم (یکی از مادربزرگ‌ها سید بوده است) و زن جد بزرگ هم دختر «کوتول شاه شلمانی» بوده!

این «کوتول شاه» زمان قاجار کیا و بیایی داشته و پدر نقل می‌کند که زمان بچگی‌اش در رشت ضرب‌المثل بوده که به هرکس خودش را خیلی می‌گرفته می‌گفته‌اند :«انگار پسر کوتول خان شلمانی است». یک قلعه هم به اسم قلعه‌ی کوتول خان طرف‌های رشت هست که واجب شد برویم و ببینیم.

سربازگیری 1318

این عکس مربوط به مراسم سربازگیری بندرانزلی است در سال 1318. خوب، معلوم است که آن جوانان گردن‌شکسته‌ای که پشت تصویر ایستاده‌اند هم مشمول سربازگیری واقع شده‌اند. یک عکس کوچک رضاشاه بالای تصویر از ایوان خانه‌ی پشت صحنه آویزان است (احتمالا آن موقع در بندر انزلی از این بزرگتر پیدا نمی‌شده). پدبزرگ پدر ما (پسر جد بزرگ) هم نفر نشسته سمت چپی است. احتمالا اگر می‌دانست نبیره‌اش که ما باشیم چقدر باعث و بانی این خدمت سربازی را لعن و نفرین می‌کنیم نمی‌رفت اینجا بنشیند و با این جوانان گردن‌شکسته عکس یادگاری بیاندازد.

سربازگیری 1318

یادمان میاورند…

سوتی یادمان می‌آید… هر چه هم که یادمان رفته باشد دوستان یادمان می‌آورند!

با کیوان برای سپنتا یک برنامه‌ی Accounting نوشته‌ایم که هنوز هم بعد از چهار سال دارد کار می‌کند… در مرحله تست برنامه، پیام‌های خطا و توضیحات برنامه، عبارات خیلی رکیکی بودند توی این مایه‌ها که مثلا: «[…] پسوردتو درست وارد کن» یا «کاربر […] مورد نظر یافت نشد الاغ» و …

وقتی برنامه را می‌خواستیم زیر بار ببریم نشستیم و همه‌ی پیام‌های مستهجن را اصلاح کردیم و همه چیز را تست کردیم و برنامه‌ عملیاتی شد و همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا ساعت 9 صبح که خانم ت. از بخش فروش زنگ زد…

خانم ت.: الو؟ آقای گنجه‌ای؟

من: جانم؟ سلام

خانم ت: این برنامه‌تون خیلی حرف‌های زشتی می‌زنه!

من (با رنگ پریده): چی مثلا؟

خانم ت: وقتی logout می‌کنم میگه برو گمشو!

من (با رنگ طبیعی و بعد از یک نفس راحت): ئه؟؟؟ جدی میگید؟؟ باشه باشه همین الان درستش می‌کنم!

به یاد سوتی کیوان…

کیوان سیدی کامنتی برای «سوتی می‌دهییییییم …» گذاشت و مرا یاد جریانی انداخت که بعد از چهار سال، هنوز هم عرق شرم بر چهره‌مان می‌نشاند.

آن وقت‌ها خانه‌ی فعلی‌ام را تازه تحویل گرفته بودم و یکسالی کیوان خان همخانه‌ی من بود. همسایه‌ی دیوار به دیوارمان هم مادر و دختری بودند. خانه‌های آپارتمانی این روزها هم که می‌دانیم چقدر عایق‌بندی صوتی دارند.

یکبار با کیوان نشسته بودیم توی اتاق خواب و داشتیم در مورد مسائل انتزاعی صحبت می‌کردیم. کیوان بطور عادی حرف‌زدنش خیلی بلند است و وقتی که به هیجان می‌آید یا نکته‌ی بدیعی به ذهنش می‌رسد، دیگر تقریبا داد می‌زند. حالا وسط صحبت یک دفعه به ذهن کیوان خطور کرد که مصرف سیر (همان که بوی خوبش معروف است) چه تاثیر احتمالی بر مسائل انتزاعی مورد بحث می‌تواند داشته باشد و ایده‌اش را چنان داد زد که از توی کوچه هم شنیده می‌شد. من از تصور این که مادر و دختر همسایه صحبت‌های ما را شنیده باشند سرخ شده بودم و داشتم با خودم فکر می‌کردم که آنها این وقت روز خانه هستند یا نه؟ که صدایی از خانه‌ی همسایه آمد که نشان می‌داد هستند و اتفاقا درست جایی نشسته‌اند که صدای ما را به وضوح تمام می‌شنوند! خلاصه هر بار که با همسایه رودررو می‌شدیم، دلمان می‌خواست زمین دهان باز کند و …