دسته: درباره‌ی من

ژن آهنربادوستی

ظاهرا گنجه‌ای‌ها یک ژنی دارند که باعث می‌شود خیلی در کودکی به آهنربای نعلی علاقه داشته باشند!

ما که کلاس دوم بودیم کتاب علوم یک صفحه داشت با عکس دو تا آهنربای میله‌ای و نعلی. من عاشق دومی بودم و گاهی کتاب را همینجوری باز می‌کردم و می‌نشستم مدت‌ها زل می‌زدم به این آهنربا و کیف می‌کردم.

یکبار که دایی‌ام آمده بود خانه‌مان (آن موقع اراک) و می‌خواست از من و برادرم عکس بگیرد، کلی حساب کردم که کتاب علوم را چطور پهن کنم که عکس آهنربا جان هم بیفتد.

عکسهای کودکی

 

حالا آرش پسر برادرم که کلاس اول است، دچار تاثیرات همین ژن شده و برداشته یک نامه برایم فرستاده که «عمو علی برایم از این آهنربا که کشیدم نلی هم واقعی بخر»

نامه کودکانه

جوانست و جویای کار آمدست

1- اینجا لندن است، من یک جوان جویای کار هستم، آی لاو یو پی ام سی!

2- هیجان انگیزترین قسمت انگلیس سرعتش بود. درد و بلایش بخورد توی سر کانادا و استرالیا با آن صف های دو تا پنج ساله شان. از وقتی مدارک را تحویل سفارت دادم تا وقتی پاسپورت ویزا خورده را تحویل دادند چیزی کمتر از یک ماه طول کشید.

3- فکرش را که میکنم میبینم کوفت ترین قسمت جوان جویای کار بودن، قسمت مصاحبه دادنش است. یعنی باید باشد. خوبی ایران این بود که هر وقت میخواستیم شغل عوض کنیم ندایی به دوستان میدادیم و به هفته نمی کشید که پای قرارداد بودیم.

4- تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته. این کار هم اگر زود و راحت پیدا شود، میشود گفت انگلیس روی خوش به ما نشان داده و یک جور راحت و بی دردسری ما را به خودش پذیرفته.

به ترتیب صمیمیت – خاطرات شصت و هفت

دوره‌ی آموزشی، یک هم‌خدمتی داشتیم به اسم احد که صدایش می‌کردیم احد منجنیق؛ از بس که وقت بیکاری سنگریزه توی سر و کله‌ی بچه‌ها می‌زد. این احد تبریزی بود و اهل ادب و شعر و شاعری هم بود و طبع شعری هم داشت و دفتر خاطرات مفصلی هم همراهش بود که ریز و درشت وقایع یومیه‌ی پادگان را تویش ثبت می‌کرد.

یکبار صحبت گل انداخته بود درباره‌ی شهرهای مختلف آذربایجان و این که اهل هر کدام چه خصوصیاتی دارند و چه جور مردمی هستند. یکی از احد پرسید راست است که اردبیلی‌ها و شما تبریزی‌ها چشم دیدن هم را ندارید و سایه هم را با تیر می‌زنید؟ خیلی با قاطعیت انکار کرد و گفت اصلا اینطور نیست و حتی صمیمی‌ترین دوست من در پادگان یک اردبیلی است. بعد جوری که انگار بخواهد تاکید کند روی این سلسله مراتب دوستی و صمیمیت و کلا خیلی برایش مهم باشد، توضیح داد البته صمیمی‌ترین دوستم در زندگی اردبیلی نیست ولی در پادگان چرا.

آن موقع کمی جا خوردم از این که به این راحتی می‌توانست بگوید صمیمی‌ترین دوستش کیست. کاری است که من نمی‌توانم بکنم. نه این که فقط انتخاب صمیمی‌ترین دوست برایم سخت باشد، اصولا با انتخابِ «ترین» و مقوله‌ی مرتب‌سازی مشکل دارم. بهترین غذا و بهترین رنگ و بهترین سرگرمی و اینجور چیزها را هم نمی‌توانم انتخاب کنم.

حین مرور خاطرات شصت و هفت خیلی برایم جالب و عجیب بود که آن موقع می‌توانسته‌ام عین 26 همکلاسی‌ام را «به ترتیب صمیمیت» مرتب کنم!

به ترتیب صمیمیت

26/ 10/ 67

از امروز میخواهم شروع به نوشتن این دفترچه خاطرات بکنم اما قبل از این نام همشاگردیهایم را می نویسم تا همیشه در یادم بماند البته به ترتیب صمیمیت 1-داعی 2-باقری 3-مهرمنش 4-جعفرکرمانی 5-عطایی 6-مهاجرانی 7-خسروی 8-فراهانی 9- 10-برادران 11-سهرابی 12-پارسانژاد 13-صاحب زمانی 14-رحیمیان 15-خلیلی 16-روغنی 17-رفیعی 18-قاضی سعیدی 19-گلستانی 20-ناظری 21-مهرپرور 22-کامرانی 23-سلیمی 24-بابایی 25-بابایی چاپلقی 26-کاظمی 27-جعفرآبادی

عکس آخوند – خاطرات شصت و هفت

خاطرات 67  شما کوچیک بودید، یادتون نمیاد، آنوقت‌ها وقتی به بچه مدرسه‌ای‌ها کتاب جایزه می‌دادند، یک عکس آخوند هم حتما لای کتاب بود.

این عکس اکبر هم لای یکی از کتاب‌هایی بود که به مناسبت اول شدن گروه سرود مدرسه در مسابقات مدارس اراک جایزه گرفتیم.

اکبر هاشمی رفسنجانی

معلم خصوصی – خاطرات شصت و هفت

سال شصت و هفت بود و ایرانِ تازه از جنگ درآمده هنوز کمی انقلابی و چپ بود و خیلی برایش قابل هضم نبود که معلمی برای امر مقدس تدریس پول هم بگیرد! تدریس خصوصی بود ولی خیلی رایج نبود و در عین حال هر روز رواجش بیشتر می‌شد و کم‌کم شاگردهای متوسط و زرنگ هم به جمع متقاضیان تدریس خصوصی می‌پیوستند و معلم‌ها هم موقع جذب شاگرد و اعلام نرخ کمتر خجالت می‌کشیدند.

شنبه 8/ 11/ 67

ما شنبه بعد امتحان عربی داریم و بچه‌ها به آقای آخوندزاده گفته بودند که اشکالاتشان را حل کند. آقای آخوندزاده هم استفاده یا سوءاستفاده کرد و گفت همین جمعه کسانی که دلشان می‌خواهد می‌توانند به خانه من بیایند و من به آنها درس عربی بدهم و اشکالاتشان را برطرف کنم (نقشه خانه او در صفحه روبرو آمده است) آنهم از ساعت 9 تا 11 صبح چه کسانی می‌آیند؟

خیلی از بچه‌ها دستشان را بالا گرفتند. او به کرمانی گفت که اسم آنها را بنویس. بعد از آن گفت که ساعتی 50 تومان میگیرم یعنی با خودتان 100 تومان بیاورید و دیگر هم خارج از کتاب چیزی نمی‌گویم. همه دستها بجز دست جعفرکرمانی آمد پایین!

زنگ ورزش – خاطرات شصت و هفت

نمی‌دانم ابتکار چه کسی بود که گفت توی هر بیغوله‌ای می‌شود مدرسه تاسیس کرد؟

بعد از دوره‌ی ابتدایی (61 تا 65) که به خوبی و خوشی در مدرسه‌ای با حیاط و فضای سبز و سالن ورزش/اجتماعات و کلاس‌های دلباز سپری شد، از اول راهنمایی خوردیم به تور این بیغوله-مدرسه‌ها و از هفت سال راهنمایی و دبیرستان پنج سالش را جاهایی درس خواندم که آنقدر حیاط نداشتند که بشود یک دل سیر دزد و پلیس بازی کرد. کوچک بودن حیاط یک طرف، معمولا ساختمان یک خانه‌ی قدیمی را کرده بودند مدرسه و وسط حیاط حوض کوچکی بود و شیر آبی و باغچه‌ای و آن کنار هم ناظمی که نگران بود نکند بچه‌ها به این موانع بخورند و طوری‌شان شود.

سال شصت و هفت هم مدرسه‌ی تازه‌تاسیس‌مان در یک خانه‌ی مسکونی دو طبقه بود. کلاس ما در پذیرایی طبقه دوم تشکیل می‌شد و اول‌ها در پذیرایی طبقه اول (کلا دو کلاس بودیم). دفتر در اتاق خواب طبقه اول بود و اتاق خواب طبقه دوم هم نمی‌دانم چه کاربری‌ای داشت؟ برای زنگ‌های ورزش یادم است با معلم ورزش‌مان می‌رفتیم حیاط یک مدرسه‌ی دولتی یا گاهی هم یک زمین فوتبال خاکی همان دور و بر.

روز پنج‌شنبه 29 دی شصت و هفت، برای مدرسه یک میز پینگ‌پنگ خریده بودند. ظاهرا همه 20 نفر کلاس قرار بوده زنگ ورزش را با همین میز سرگرم باشند.

امروز ورزش پینگ پنگ بازی کردیم ...

پنج‌شنبه 29/ 10/ 67

امروز زنگ ورزش پینگ‌پنگ بازی کردیم و میز آن را هم همین امروز آوردند و در این بازی یک نفر از اول دفتر و یک نفر از آخر با هم بازی می‌کردند و من با بابایی چاپلقی افتادم و 9 به 11 از او باختم.

آقای پیکان قرمزی – خاطرات شصت و هفت

این خاطره را از همان دفتر خاطرات شصت و هفت بخوانید و مخصوصا توجه کنید به نقش آقای پیکان قرمزی. من دو سه روز است که از دستش زندگی ندارم از بس که وقت و بی‌وقت یادش افتاده‌ام و از خنده غش کرده‌ام. یعنی اصلا درک نمی‌کنم این آدم از کجا پیدایش شده بود و با خودش چه فکر می‌کرد؟ حواس‌تان باشد که زمستان 67 ما یک مشت بچه‌ی 11-12 ساله بوده‌ایم و اراک یکی از سخت‌ترین زمستان‌هایش را می‌گذرانده و در اخبار هواشناسی که آن سال‌ها تازه راه افتاده بود، معمولا اراک با حدود 30 درجه زیر صفر سردترین جای ایران بود.

چهارشنبه 28/10/67

امروز زنگ اول هنر داشتیم و قرار بود که زنگ دوم به بازدید برویم و رفتیم اما چه بازدیدی!

اول از همه وقتی که به جلو کارخانه شمس رسیدیم [فکر می‌کنم کارخانه پتوبافی بود] نمی‌دانم دربانش به چه خاطر اجازه نداد که داخل شویم و ما هم برگشتیم. تا اینجا که مسئله‌ای نبود اما مسئله از اینجا شروع می‌شود که آقای حسامی [راننده مینی‌بوس سرویس مدرسه‌مان] خواست که میانبر بزند از قضا راه را اشتباهی رفت یعنی می‌بایست از یک جاده بالاتر می‌رفت از جاده‌ پایین رفت و از جاده میانبر رفتن همان و بکسبات کردن هم همان البته ما دو بار بکسبات کردیم یکبار که به خیر گذشت و بچه‌ها (البته بجز من) ماشین را هل دادند و ماشین هم رد شد اما بار دوم خدا به خیر بیاورد رفتیم داخل برفها و دیگر هم در نیامدیم.

مقداری که هل دادیم و ماشین حرکت نکرد بچه‌ها کیفهایشان را برداشتند تا راه بیفتند و بروند ما هم دنبالشان رفتیم اما کسانی که جلو بودند برگشتند و گفتند که بیخود نیایید راه ندارد دوباره برگشتیم و شروع کردیم به هل دادن هی ماشین مقداری عقب و یا جلو می‌رفت و دوباره بکسبات می‌کرد (البته این اول‌ها من برای خودم رفته بودم دنبال بازی میان برفها که گاهی تا نیم متر هم می‌رسید و هل نمی‌دادم)

یکبار معلم حرفه و فن‌مان که همراهمان بود همه بچه‌ها را جمع کرد و همگی هل دادیم اما به این خاطر که ماشین در یک وضعیت بخصوصی قرار گرفته بود راه نمی‌افتاد و با یکی دو متر به عقب یا جلو می‌رفت و دوباره بکسبات می‌کرد یواش یواش بچه‌ها خسته شدند البته در این بین دو مرد روستایی هم به کمکمان آمدند ولی کاری از پیش نرفت.

مردی با پیکان قرمز

در همین اوقات که تعداد زیادی از بچه‌ها دیگر هل نمی‌دادند و پراکنده شده بودند مردی با یک پیکان قرمز به کمکمان آمد. آقای حسامی هم زنجیر چرخ را بست و وقتی که آقای حسامی داشت زنجیر را می‌بست دیدم آن آقا یک زنجیر نسبتا کلفت همراه خود دارد و آنرا داخل جیبش گذاشت. همین مرد بداخلاق همه بچه‌ها را جمع کرد (از جمله من) و در یک طرف ماشین که در گودالی شبیه به این گودال [شکل یک گودال را کشیده‌ام] مقداری به پایین رفته بود جمع کرد و گفت هل بدهید و هر کس هم که سستی می‌کرد یک یا دو ضربه زنجیر می‌خورد البته به من چیزی نخورد ولی برادران 2 و سهرابی 1 ضربه نوش جان کردند.

بگذریم با سخت‌گیری‌های این مرد و با زنجیر چرخ هم کاری از پیش نرفت که ماشین در حالت بکسبات ماند در نتیجه معلم حرفه و فن مان با چند تا از بچه‌ها به سراغ مینی‌بوس رفتند [یعنی رفتند که یک مینی‌بوس دیگر گیر بیاورند] و اینطور که من فهمیدم گلستانی به پدرش زنگ زد و گفت که یک مینی بوس بیاورند.

قبل از اینکه مینی‌بوس بیاید بچه‌ها آمدند و گفتند برویم سر جاده و ما هم با خوشحالی رفتیم که کیفهایمان را برداریم اما وقتی که وارد ماشین شدیم دیدیم که آنقدر ماشین کج است که ما با کفشهای برفی روی آن سر می‌خوریم در همین وقت فراهانی که می‌خواست از در ماشین بیرون برود پایش روی کف ماشین لیز خورد و با سر افتاد از ماشین بیرون حالا شانس آورد که زیرش برف بود و الا خدا می‌دانست که چه می‌شد.

خوب بالاخره به سر جاده رفتیم و بعد از مدتی ماشین هم آمد و من هم میدان ولیعصر از ماشین پیاده شدم و […]

خاطرات شصت و هفت

در جریان اسکن کردن یادگاری‌هایم، برخوردم به یک جفت دفتر خاطرات مربوط به زمستان 67. یعنی از 26 دی 67 تا 4 فروردین 68.

از وقتی اول راهنمایی بودم (سال 66) به این طرف، جسته و گریخته خاطره می‌نوشته‌ام. می‌گویم جسته و گریخته یعنی دو-سه ماه منظم و مرتب هر روز می‌نوشته‌ام و می‌نوشته‌ام تا اینکه دفترم پر می‌شد. آنوقت سرِ شروع کردن دفتر جدید حس خودآزاری‌ام گل می‌کرد و می‌گفتم باید حتما برای بالاتر بردن کیفیت دفتر خاطراتم فلان کارها را بکنم و آنقدر به خودم سخت می‌گرفتم که یکدفعه می‌بریدم و دو سه سالی نمی‌نوشتم تا دوباره به صرافت بیفتم.

امروز خاطره چندان جالبی نداشتم

اولین دفترم که مربوط می‌شد به پاییز 66 و خیلی هم برایم عزیز بود، چند سالی است که گم شده و هر وقت یادش می‌افتم داغ دلم تازه می‌شود. اما این جفتی که تازه پیدا کرده‌ام را اصلا نمی‌دانستم که وجود دارند و قاطی یادگاری‌های دیگر ته یک کارتن خاک می‌خوردند برای خودشان.

دو سه روزی است که دارم این دفتر را می‌خوانم و هم از خنده غش و ضعف می‌کنم از بس موقعیت‌هایش عجیب و غریب است، هم نوستالژی می‌شوم از یاد آوردن دوران کودکی، هم حرصم می‌گیرد از دیدن این که چه بچه‌ی ناسازگار و ننر و از زیر کار در-رو ای بوده‌ام.

کوپن شامپو

معمولا جمله‌هایم با «امروز» شروع می‌شوند و فعل‌شان ماضی ساده است و خیلی خطی و بی آرایه و پیرایه روایت می‌کنند که فلان اتفاق‌ها افتاد. بیشتر از مدرسه روایت کرده‌ام اما همه‌اش مدرسه نیست. دعواهای دائمی‌ام با همه‌ی اطرافیانم را هم به همراه فحش‌های مربوطه منعکس کرده‌ام. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم با همه سر جنگ داشته‌ام؛ از برادرم محمد گرفته تا شبگرد محله و خانمی که می‌آمد کمک مادرم و معلم و مدیر و ناظم و همشاگردی‌ها و هم‌محلی‌ها و …. گهگاه به خبرهای مهم هم اشاره کرده‌ام.

ولیک بخون جگر شود!

ابتدایی که بودیم، من و برادرم یک دفتر داشتیم که تویش نوشته‌های پشت ماشین‌های باری را یادداشت می‌کردیم. گاهی به همراه مشخصات ظاهری ماشین و پلاکش و این که کجای ماشین چی نوشته، گاهی هم همینجوری خشک و خالی فقط خود عبارت را می‌نوشتیم. معمولا هم چیزی نوشته بودند در حد سلطان غم مادر و عشق من زلیخا و وطنم اهواز و یا ابوالفضل و از این جور چیزها. یکی‌مان (آن که نوبتش بود صندلی جلو بنشیند) نوشته را بلند می‌خواند و آن یکی توی دفتر می‌نوشت. غریبه‌ای هم اگر توی ماشین بود معمولا تشویق‌مان می‌کرد که چقدر آسان و روان می‌خوانیم و چقدر دست‌مان به نوشتن تند است و ….

هیچ وقت یادم نمی‌رود آن روز را که رسیدیم به وانتی که پشتش نوشته بود «گویند سنگ لعل شود در مقام صبر/ آری شود و لیک به خون جگر شود»!

من توی زندگی‌ام با خیلی واقعیت‌های تلخ و هولناکی روبرو شده‌ام ولی هیچکدامشان به تلخی و هولناکی این نبوده که آن روز فهمیدم با همه‌ی چهار کلاس سوادی که دارم و با معدل 20 و با آن همه احسنت و صد آفرینی که چپ و راست از معلم‌ها می‌گرفتیم، هنوز هم جمله‌هایی به زبان فارسی پیدا می‌شوند که نه تنها معنای‌شان را نمی‌فهمم، سهل است، از رو هم نمی‌توانم بخوانم‌شان!

سال‌ها بعد بود که فهمیدم «ولیک» یک کلمه نیست و «بخون» هم ربطی به خواندن ندارد!

پی نوشت: چه تصادفی! همین الان در گودر دیدم که گل آقا کتابی را معرفی کرده به نام «اتول نامه، فرهنگ ماشین نوشته ها در ایران»! نوشته سید جمال هادیان طبائی زواره. خودتان بخوانید: «ما که رسوای جهانیم غم عالم پشم است»

سال سی و سوم

33logo تمام سال سی و دوم به علاوه چند روز اضافه صرف بالاخ شدن شد. امروز که نهم آبان باشد، یک سال و چند روز از خدمت‌مان گذشته و سی و دو سال از عمرمان. کلا از چس‌ماهی درآمده‌ایم …

بالاخ شدن