خداحافظ اراک

سال شصت بود که رفتیم اراک.

من چهارساله بودم و پدرم مهندس جوانی بود تقریبا هم سن و سال الان من و قرار بود در کارخانه‌ی هپکو مشغول به کار شود. سی سالی خانه‌ی پدری اراک بود. حالا دقیق می‌توانم حساب کنم بیست و چند سال و چند ماه و چند روز اما چه فرقی می‌کند؟ بگو یک عمر. اولین خاطره‌ی روشنی که از اراک دارم این است که برق درست سر برنامه کودک رفته بود و من داشتم از مادرم که مشغول روشن کردن چراغ گردسوز بود می‌پرسیدم حالا که خانه روشن می‌شود آیا تلویزیون هم روشن می‌شود که ادامه‌ی نخودی را ببینم؟

هیچ وقت توی این سی سال خودمان را اراکی حساب نکردیم. مهاجر بودیم. مادرم و برادرم خودشان را همیشه تهرانی می‌دانستند و پدرم هم تا همین چند سال پیش توی فکر این بود که برگردد شمال و رشت زندگی کند. من اما تکلیفم با خودم روشن نبود که کجایی‌ام و هر کس که می‌پرسید اهل کجایی کلی برایش توضیح می‌دادم که اجدادم از کجاها مهاجرت کرده‌اند و به کجاها رسیده‌اند و من تقریبا چند درصد کجایی هستم. هیچ وقت توی این سی سال قرار نبود اراک بمانیم. ولی همیشه بهانه‌ای داشتیم.

وقتی که درس همه‌ی فرزندان خانواده تمام شد و پدر و مادرم هم هر دو بازنشسته شدند، فقط یک بهانه ماند و آن هم خانه بود که خورده بود به رکود کار ملک و فروش نمی‌رفت و سه سالی هم سخت‌جانی کرد تا آخرش اوایل مرداد بود که مشتری‌ای که به قیمت بخرد پیدا شد و خرید و پولش تبدیل شد به آپارتمانی در تهران و پنج‌شنبه اول مهر 89 دیگر با اراک خداحافظی کردیم.

من برای اسباب‌کشی نرفته بودم اراک. تهران ماندم منتظر کامیون که بیاید و کارگرها را راهنمایی کنم کارتون‌هایی که روی‌شان نوشته آشپزخانه را بگذارند توی آشپزخانه و مبل‌ها و فرش‌ها را توی هال و کتاب‌ها را توی اتاق خواب دوم و رختخواب‌ها و بقیه‌ی چیزها را توی اتاق خواب اول. به خواهرهایم که رفته بودند برای کمک به بسته‌بندی و جمع‌آوری وسایل سپردم که از همه‌ی زوایای خانه‌ی اراک عکس بگیرند برای یادگاری و خاطره‌هایش؛ اما نگرفتند. توی خانواده‌مان هیچکس اندازه‌ی من به خاطره‌هایش اهمیت نمی‌دهد.

تفاوت تابلو با تابلو

فرض کنید شما کاره‌ای هستید در یک موسسه‌ی فرهنگی و قرار می‌شود یک خانه‌ی تاریخی را بازسازی کنند و بدهند به شما که هم دفتر موسسه‌تان را آنجا مستقر کنید و هم زیر زمینش را تبدیل کنید به یک موزه مرتبط با فعالیت‌تان. قاعدتا باید کنار ورودی آن خانه‌ی تاریخی تابلویی نصب شود که هم نشان بدهد که شما آنجا مستقرید و هم نامی از موزه‌تان برده باشد.

حالا برای این که دوباره یادتان بیفتد مسوولان موسسه‌های فرهنگی قبل از انقلاب چقدر با مسوولان همان موسسه‌های فرهنگی بعد از انقلاب فرق داشته‌اند، نگاهی کنید به سردر نارنجستان قوام:

سر در نارنجستان قوام

آن دو کاشی‌کاری آبی سمت چپ و راست، تابلوهای قبل از انقلاب اند و آن تابلوی فلزی بالای سقف را بعد از انقلاب ساخته‌اند؛ قاعدتا بعد از سال ۱۳۷۹ چون تا قبل از آن اسم وزارت علوم، وزارت فرهنگ و آموزش عالی بوده است.

آدم با خودش فکر می‌کند قبل از انقلابی‌ها از خودشان پرسیده‌اند که چکار کنیم که تابلوی موسسه‌ی آسیایی به عمارت نارنجستان بیاید و عقل‌شان را روی هم ریخته‌اند و با اهلش مشورت کرده‌اند و حاصلش شده کاشی‌کاری‌هایی که در نگاه اول اصلا متوجه نمی‌شوید مال خود عمارت نیست و بعدا الحاق شده است.

بعد از انقلابی‌ها اما احتمالا یکی نامه زده که «نظر به ضرورت اطلاع رسانی به بازدیدکنندگان عزیز در اسرع وقت نسبت به نصب تابلو اقدام مقتضی به عمل آید» و نامه چند دور چرخیده و چند سری پاراف شده و آخر سر یکی از تابلوسازهای همان دور و بر را گیر آورده‌اند و یک چیز قناسی شبیه به همه‌ی تابلوهای کج و معوجی که توی همه‌ی خیابان‌ها بالای سر همه‌ی قصابی‌ها و بقالی‌ها و کله‌پزی‌ها و سمساری‌ها می‌بینیم بالای در نارنجستان قوام هم نصب شده.

اما ضایع‌تر از تابلوی سردر، آنی است که توی حیاط نزدیک ورودی موزه گذاشته‌اند. این یکی را حدس می‌زنم به تابلوساز مربوطه گفته‌اند متن‌اش را هم خودت انتخاب کن واو هم کلی سرش را خارانده و تفکر کرده و به این نتیجه رسیده که بنویسد «موزه‌ی اشیاء عتیقه»! نوبر اسم است به خدا!

تابلوی موزه نارنجستان قوام

دانشگاه شیراز قبل از انقلاب اسمش «دانشگاه پهلوی» بوده و موزه‌ی نارنجستان هم بوده «موزه شهرام». کلا البته محمد رضا پهلوی خیلی خودشیفتگی داشته که هر چه ساخته یک شاهی، شهبانویی، شازده‌ای چیزی به اسمش چسبانده و نگاهی هم به دست پدرش نکرده که اینهمه چیزهای مهم‌تر و زیربنایی‌تر ساخت و اسم خودش و کس و کارش را روی هیچ‌کدام‌شان نگذاشت. ولی منظورم از یادآوری اسم‌های قدیمی این بود که به کاشی‌ها از نزدیک نگاه کنید و ببینید چطور اصلاح شده‌اند.

در نوشته‌ی فارسی:

تابلوی قدیمی فارسی نارنجستان قوام

و انگلیسی:

تابلوی قدیمی انگلیسی نارنجستان قوام

به ترتیب صمیمیت – خاطرات شصت و هفت

دوره‌ی آموزشی، یک هم‌خدمتی داشتیم به اسم احد که صدایش می‌کردیم احد منجنیق؛ از بس که وقت بیکاری سنگریزه توی سر و کله‌ی بچه‌ها می‌زد. این احد تبریزی بود و اهل ادب و شعر و شاعری هم بود و طبع شعری هم داشت و دفتر خاطرات مفصلی هم همراهش بود که ریز و درشت وقایع یومیه‌ی پادگان را تویش ثبت می‌کرد.

یکبار صحبت گل انداخته بود درباره‌ی شهرهای مختلف آذربایجان و این که اهل هر کدام چه خصوصیاتی دارند و چه جور مردمی هستند. یکی از احد پرسید راست است که اردبیلی‌ها و شما تبریزی‌ها چشم دیدن هم را ندارید و سایه هم را با تیر می‌زنید؟ خیلی با قاطعیت انکار کرد و گفت اصلا اینطور نیست و حتی صمیمی‌ترین دوست من در پادگان یک اردبیلی است. بعد جوری که انگار بخواهد تاکید کند روی این سلسله مراتب دوستی و صمیمیت و کلا خیلی برایش مهم باشد، توضیح داد البته صمیمی‌ترین دوستم در زندگی اردبیلی نیست ولی در پادگان چرا.

آن موقع کمی جا خوردم از این که به این راحتی می‌توانست بگوید صمیمی‌ترین دوستش کیست. کاری است که من نمی‌توانم بکنم. نه این که فقط انتخاب صمیمی‌ترین دوست برایم سخت باشد، اصولا با انتخابِ «ترین» و مقوله‌ی مرتب‌سازی مشکل دارم. بهترین غذا و بهترین رنگ و بهترین سرگرمی و اینجور چیزها را هم نمی‌توانم انتخاب کنم.

حین مرور خاطرات شصت و هفت خیلی برایم جالب و عجیب بود که آن موقع می‌توانسته‌ام عین 26 همکلاسی‌ام را «به ترتیب صمیمیت» مرتب کنم!

به ترتیب صمیمیت

26/ 10/ 67

از امروز میخواهم شروع به نوشتن این دفترچه خاطرات بکنم اما قبل از این نام همشاگردیهایم را می نویسم تا همیشه در یادم بماند البته به ترتیب صمیمیت 1-داعی 2-باقری 3-مهرمنش 4-جعفرکرمانی 5-عطایی 6-مهاجرانی 7-خسروی 8-فراهانی 9- 10-برادران 11-سهرابی 12-پارسانژاد 13-صاحب زمانی 14-رحیمیان 15-خلیلی 16-روغنی 17-رفیعی 18-قاضی سعیدی 19-گلستانی 20-ناظری 21-مهرپرور 22-کامرانی 23-سلیمی 24-بابایی 25-بابایی چاپلقی 26-کاظمی 27-جعفرآبادی

عکس آخوند – خاطرات شصت و هفت

خاطرات 67  شما کوچیک بودید، یادتون نمیاد، آنوقت‌ها وقتی به بچه مدرسه‌ای‌ها کتاب جایزه می‌دادند، یک عکس آخوند هم حتما لای کتاب بود.

این عکس اکبر هم لای یکی از کتاب‌هایی بود که به مناسبت اول شدن گروه سرود مدرسه در مسابقات مدارس اراک جایزه گرفتیم.

اکبر هاشمی رفسنجانی

خط میخی در لوگوی ستاد حقوق بشر قوه قضائیه

یکی از گودری‌ها توجه همه را جلب کرده به لوگوی «ستاد حقوق بشر قوه قضائیه» و آن چند حرف میخی پایینش.

iran human rights council

احتمالا طراح آرم گوشه چشمی به منشور کوروش داشته و خواسته با گنجاندن این حروف مخاطب را یاد آن بیندازد.

اما چیزی که نوشته شده به خط میخی فارسی باستان است (کتیبه کوروش به خط میخی بابلی است) و خوانده می‌شود ensān (همان انسان) که عربی است.

به نظرم بهتر بود طراحش کمی بیشتر مطالعه یا مشورت می‌کرد.

معلم خصوصی – خاطرات شصت و هفت

سال شصت و هفت بود و ایرانِ تازه از جنگ درآمده هنوز کمی انقلابی و چپ بود و خیلی برایش قابل هضم نبود که معلمی برای امر مقدس تدریس پول هم بگیرد! تدریس خصوصی بود ولی خیلی رایج نبود و در عین حال هر روز رواجش بیشتر می‌شد و کم‌کم شاگردهای متوسط و زرنگ هم به جمع متقاضیان تدریس خصوصی می‌پیوستند و معلم‌ها هم موقع جذب شاگرد و اعلام نرخ کمتر خجالت می‌کشیدند.

شنبه 8/ 11/ 67

ما شنبه بعد امتحان عربی داریم و بچه‌ها به آقای آخوندزاده گفته بودند که اشکالاتشان را حل کند. آقای آخوندزاده هم استفاده یا سوءاستفاده کرد و گفت همین جمعه کسانی که دلشان می‌خواهد می‌توانند به خانه من بیایند و من به آنها درس عربی بدهم و اشکالاتشان را برطرف کنم (نقشه خانه او در صفحه روبرو آمده است) آنهم از ساعت 9 تا 11 صبح چه کسانی می‌آیند؟

خیلی از بچه‌ها دستشان را بالا گرفتند. او به کرمانی گفت که اسم آنها را بنویس. بعد از آن گفت که ساعتی 50 تومان میگیرم یعنی با خودتان 100 تومان بیاورید و دیگر هم خارج از کتاب چیزی نمی‌گویم. همه دستها بجز دست جعفرکرمانی آمد پایین!

زنگ ورزش – خاطرات شصت و هفت

نمی‌دانم ابتکار چه کسی بود که گفت توی هر بیغوله‌ای می‌شود مدرسه تاسیس کرد؟

بعد از دوره‌ی ابتدایی (61 تا 65) که به خوبی و خوشی در مدرسه‌ای با حیاط و فضای سبز و سالن ورزش/اجتماعات و کلاس‌های دلباز سپری شد، از اول راهنمایی خوردیم به تور این بیغوله-مدرسه‌ها و از هفت سال راهنمایی و دبیرستان پنج سالش را جاهایی درس خواندم که آنقدر حیاط نداشتند که بشود یک دل سیر دزد و پلیس بازی کرد. کوچک بودن حیاط یک طرف، معمولا ساختمان یک خانه‌ی قدیمی را کرده بودند مدرسه و وسط حیاط حوض کوچکی بود و شیر آبی و باغچه‌ای و آن کنار هم ناظمی که نگران بود نکند بچه‌ها به این موانع بخورند و طوری‌شان شود.

سال شصت و هفت هم مدرسه‌ی تازه‌تاسیس‌مان در یک خانه‌ی مسکونی دو طبقه بود. کلاس ما در پذیرایی طبقه دوم تشکیل می‌شد و اول‌ها در پذیرایی طبقه اول (کلا دو کلاس بودیم). دفتر در اتاق خواب طبقه اول بود و اتاق خواب طبقه دوم هم نمی‌دانم چه کاربری‌ای داشت؟ برای زنگ‌های ورزش یادم است با معلم ورزش‌مان می‌رفتیم حیاط یک مدرسه‌ی دولتی یا گاهی هم یک زمین فوتبال خاکی همان دور و بر.

روز پنج‌شنبه 29 دی شصت و هفت، برای مدرسه یک میز پینگ‌پنگ خریده بودند. ظاهرا همه 20 نفر کلاس قرار بوده زنگ ورزش را با همین میز سرگرم باشند.

امروز ورزش پینگ پنگ بازی کردیم ...

پنج‌شنبه 29/ 10/ 67

امروز زنگ ورزش پینگ‌پنگ بازی کردیم و میز آن را هم همین امروز آوردند و در این بازی یک نفر از اول دفتر و یک نفر از آخر با هم بازی می‌کردند و من با بابایی چاپلقی افتادم و 9 به 11 از او باختم.

آقای پیکان قرمزی – خاطرات شصت و هفت

این خاطره را از همان دفتر خاطرات شصت و هفت بخوانید و مخصوصا توجه کنید به نقش آقای پیکان قرمزی. من دو سه روز است که از دستش زندگی ندارم از بس که وقت و بی‌وقت یادش افتاده‌ام و از خنده غش کرده‌ام. یعنی اصلا درک نمی‌کنم این آدم از کجا پیدایش شده بود و با خودش چه فکر می‌کرد؟ حواس‌تان باشد که زمستان 67 ما یک مشت بچه‌ی 11-12 ساله بوده‌ایم و اراک یکی از سخت‌ترین زمستان‌هایش را می‌گذرانده و در اخبار هواشناسی که آن سال‌ها تازه راه افتاده بود، معمولا اراک با حدود 30 درجه زیر صفر سردترین جای ایران بود.

چهارشنبه 28/10/67

امروز زنگ اول هنر داشتیم و قرار بود که زنگ دوم به بازدید برویم و رفتیم اما چه بازدیدی!

اول از همه وقتی که به جلو کارخانه شمس رسیدیم [فکر می‌کنم کارخانه پتوبافی بود] نمی‌دانم دربانش به چه خاطر اجازه نداد که داخل شویم و ما هم برگشتیم. تا اینجا که مسئله‌ای نبود اما مسئله از اینجا شروع می‌شود که آقای حسامی [راننده مینی‌بوس سرویس مدرسه‌مان] خواست که میانبر بزند از قضا راه را اشتباهی رفت یعنی می‌بایست از یک جاده بالاتر می‌رفت از جاده‌ پایین رفت و از جاده میانبر رفتن همان و بکسبات کردن هم همان البته ما دو بار بکسبات کردیم یکبار که به خیر گذشت و بچه‌ها (البته بجز من) ماشین را هل دادند و ماشین هم رد شد اما بار دوم خدا به خیر بیاورد رفتیم داخل برفها و دیگر هم در نیامدیم.

مقداری که هل دادیم و ماشین حرکت نکرد بچه‌ها کیفهایشان را برداشتند تا راه بیفتند و بروند ما هم دنبالشان رفتیم اما کسانی که جلو بودند برگشتند و گفتند که بیخود نیایید راه ندارد دوباره برگشتیم و شروع کردیم به هل دادن هی ماشین مقداری عقب و یا جلو می‌رفت و دوباره بکسبات می‌کرد (البته این اول‌ها من برای خودم رفته بودم دنبال بازی میان برفها که گاهی تا نیم متر هم می‌رسید و هل نمی‌دادم)

یکبار معلم حرفه و فن‌مان که همراهمان بود همه بچه‌ها را جمع کرد و همگی هل دادیم اما به این خاطر که ماشین در یک وضعیت بخصوصی قرار گرفته بود راه نمی‌افتاد و با یکی دو متر به عقب یا جلو می‌رفت و دوباره بکسبات می‌کرد یواش یواش بچه‌ها خسته شدند البته در این بین دو مرد روستایی هم به کمکمان آمدند ولی کاری از پیش نرفت.

مردی با پیکان قرمز

در همین اوقات که تعداد زیادی از بچه‌ها دیگر هل نمی‌دادند و پراکنده شده بودند مردی با یک پیکان قرمز به کمکمان آمد. آقای حسامی هم زنجیر چرخ را بست و وقتی که آقای حسامی داشت زنجیر را می‌بست دیدم آن آقا یک زنجیر نسبتا کلفت همراه خود دارد و آنرا داخل جیبش گذاشت. همین مرد بداخلاق همه بچه‌ها را جمع کرد (از جمله من) و در یک طرف ماشین که در گودالی شبیه به این گودال [شکل یک گودال را کشیده‌ام] مقداری به پایین رفته بود جمع کرد و گفت هل بدهید و هر کس هم که سستی می‌کرد یک یا دو ضربه زنجیر می‌خورد البته به من چیزی نخورد ولی برادران 2 و سهرابی 1 ضربه نوش جان کردند.

بگذریم با سخت‌گیری‌های این مرد و با زنجیر چرخ هم کاری از پیش نرفت که ماشین در حالت بکسبات ماند در نتیجه معلم حرفه و فن مان با چند تا از بچه‌ها به سراغ مینی‌بوس رفتند [یعنی رفتند که یک مینی‌بوس دیگر گیر بیاورند] و اینطور که من فهمیدم گلستانی به پدرش زنگ زد و گفت که یک مینی بوس بیاورند.

قبل از اینکه مینی‌بوس بیاید بچه‌ها آمدند و گفتند برویم سر جاده و ما هم با خوشحالی رفتیم که کیفهایمان را برداریم اما وقتی که وارد ماشین شدیم دیدیم که آنقدر ماشین کج است که ما با کفشهای برفی روی آن سر می‌خوریم در همین وقت فراهانی که می‌خواست از در ماشین بیرون برود پایش روی کف ماشین لیز خورد و با سر افتاد از ماشین بیرون حالا شانس آورد که زیرش برف بود و الا خدا می‌دانست که چه می‌شد.

خوب بالاخره به سر جاده رفتیم و بعد از مدتی ماشین هم آمد و من هم میدان ولیعصر از ماشین پیاده شدم و […]

خاطرات شصت و هفت

در جریان اسکن کردن یادگاری‌هایم، برخوردم به یک جفت دفتر خاطرات مربوط به زمستان 67. یعنی از 26 دی 67 تا 4 فروردین 68.

از وقتی اول راهنمایی بودم (سال 66) به این طرف، جسته و گریخته خاطره می‌نوشته‌ام. می‌گویم جسته و گریخته یعنی دو-سه ماه منظم و مرتب هر روز می‌نوشته‌ام و می‌نوشته‌ام تا اینکه دفترم پر می‌شد. آنوقت سرِ شروع کردن دفتر جدید حس خودآزاری‌ام گل می‌کرد و می‌گفتم باید حتما برای بالاتر بردن کیفیت دفتر خاطراتم فلان کارها را بکنم و آنقدر به خودم سخت می‌گرفتم که یکدفعه می‌بریدم و دو سه سالی نمی‌نوشتم تا دوباره به صرافت بیفتم.

امروز خاطره چندان جالبی نداشتم

اولین دفترم که مربوط می‌شد به پاییز 66 و خیلی هم برایم عزیز بود، چند سالی است که گم شده و هر وقت یادش می‌افتم داغ دلم تازه می‌شود. اما این جفتی که تازه پیدا کرده‌ام را اصلا نمی‌دانستم که وجود دارند و قاطی یادگاری‌های دیگر ته یک کارتن خاک می‌خوردند برای خودشان.

دو سه روزی است که دارم این دفتر را می‌خوانم و هم از خنده غش و ضعف می‌کنم از بس موقعیت‌هایش عجیب و غریب است، هم نوستالژی می‌شوم از یاد آوردن دوران کودکی، هم حرصم می‌گیرد از دیدن این که چه بچه‌ی ناسازگار و ننر و از زیر کار در-رو ای بوده‌ام.

کوپن شامپو

معمولا جمله‌هایم با «امروز» شروع می‌شوند و فعل‌شان ماضی ساده است و خیلی خطی و بی آرایه و پیرایه روایت می‌کنند که فلان اتفاق‌ها افتاد. بیشتر از مدرسه روایت کرده‌ام اما همه‌اش مدرسه نیست. دعواهای دائمی‌ام با همه‌ی اطرافیانم را هم به همراه فحش‌های مربوطه منعکس کرده‌ام. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم با همه سر جنگ داشته‌ام؛ از برادرم محمد گرفته تا شبگرد محله و خانمی که می‌آمد کمک مادرم و معلم و مدیر و ناظم و همشاگردی‌ها و هم‌محلی‌ها و …. گهگاه به خبرهای مهم هم اشاره کرده‌ام.

موزه مشاهیر فارس

توی بعضی کوچه‌ها خانه‌ای هست که یکبار اگر دیده باشید، همیشه یادتان می‌ماند. بقیه‌ی خانه‌های کوچه را بنّا ساخته است و این یکی را معمار. معماری که می‌دانسته وظیفه‌ی در و دیوار و پنجره فقط در بودن و دیوار بودن و پنجره بودن نیست. معماری که بلد بوده چطور در و دیوار و پنجره را کنار هم بچیند که چشم رهگذر را بگیرند و خودشان را بی‌زحمتی توی خاطره‌اش ثبت کنند. فقط که بلد بودن نیست؛ معمار، سر ساختن آن خانه دلش را هم به کار داده و هنرش را هم خرج کرده و ….

بار داریوش 

بین همه‌ی موزه‌ها و گالری‌ها و نمایشگاه‌های «بنّا ساز» که طبق فلان بخشنامه ساخته شده‌اند تا مثلا فلان هدف فرهنگی را تحقق ببخشند یا در راستای نیل به اهداف مندرج در فلان بند فلان برنامه باشند، این موزه‌ی مشاهیر فارس از آن موزه‌های «معمار ساز» است که یک بار اگر ببینید همیشه یادتان می‌ماند و توی همان نگاه اول می‌فهمید که سازندگانش، هم اینکاره بوده‌اند و هم از دل مایه گذاشته‌اند و ذوق و هنرشان را خرج ساختنش کرده‌اند.

آتوسا همسر داریوش اول شاپور اول ساسانی باربد

موزه متعلق است به بنیاد فارس شناسی و در زیرزمین خانه‌ی زینت الملک جا دارد. بضاعتش هم 57 مجسمه‌ی مومی است در ابعاد طبیعی که به ترتیب تاریخ چیده شده‌اند: از داریوش هخامنشی تا عباس دوران.

شاه شجاعکریمخان زند آبش خاتون

تندیس‌ها را یک تیم 20 نفره به سرپرستی «حمید شانس» در سال 84 ساخته‌اند. اسم حمید شانس را این روزها در خبرهای فرهنگی زیاد می‌خوانم چون دو تا از مجسمه‌هایش (شریعتی و صنیع خاتم) در جریان سرقت‌های اخیر دزدیده شده‌اند. (مثلا نگاه کنید به این مصاحبه: حمید شانس: این دزدیها یک جور ترور فرهنگی است)

منصور حلاج  بابا کوهیملاصدرا

بیشتر تندیس‌ها مربوط به مشاهیر ملی‌اند که زادگاه یا خاستگاه‌شان فارس بوده است. به علاوه، تندیس آنهایی که در فارس حکومت یا زندگی کرده‌اند (شاه شجاع، کریمخان، لطفعلی خان، باباکوهی) یا خدمتی به فارس کرده‌اند (الله وردی خان به خاطر ساختن مدرسه خان) یا ضرری به فارس زده‌اند (آقا محمد خان قاجار) هم در موزه پیدا می‌شود.

قاآنی صورتگر شیرازی دکتر محمد نمازی

حافظ اما تندیس ندارد. به جایش دیوان حافظ و یک شمع را وسط فضایی نشانده اند و اطرافش را با خوشنویسی اشعار حافظ و نقش‌های ابر و باد و مینیاتور تزئین کرده‌اند و اینجوری یک جور تقدس برای حافظ قائل شده‌اند و او را یک سر و گردن بالاتر از بقیه مشاهیر فارس نشانده‌اند. (عکس خوبی از این قسمت ندارم)

در همین زمینه:

صفحه این موزه در پایگاه بنیاد فارس شناسی (ظاهرا فقط 20 لینک اول را نمایش میدهد)

مصاحبه ای با حمید شانس در زمان آماده سازی مجسمه ها