سرباز و دفترچه و هفتاد مهر سربازخانه

سرباز «دفترچه» دارد.

صفحه‌ی اول دفترچه نام سرباز را نوشته‌اند و عکسش را چسبانده‌اند. دفترچه کارت شناسایی سرباز است و دژبان که به سرباز می‌رسد اول دفترچه‌اش را بررسی می‌کند و سرباز که بخواهد چیزی از جایی امانت بگیرد معمولا دفترچه‌اش را گرو می‌گذارد.

سربازخانه 70 مهر مختلف توی دفترچه‌ی سرباز ضرب می‌کند که بداند سرباز در طول خدمتش چکار می‌کرده و کجا بوده و اصلا «حضور» داشته یا نه؟ یادت باشد برای سربازخانه «حضور» سرباز از کارآیی و بهره‌وری و عملکرد و … از هر چیز دیگر مهمتر است.

1 تا 62: ورود و خروج: هر روزی که سرباز وارد سربازخانه می‌شود، مهر ورود آن روز را توی دفترچه‌اش ضرب می‌کنند. مثلا «ورود روز دهم» زیر ستون «ورود» جلوی روز یکشنبه دهم شهریور. هر روز که سرباز از سربازخانه خارج می‌شود مهر خروج آن روز را ضرب می‌کنند. پس تا اینجا سرباز روز نهم شهریور رفته و دهم برگشته. فعلا 62 مهر برای ورود و خروج 31 روز ماه.

IMG_5567

63: نوبت حضور: شبی که سرباز از سربازخانه بیرون نمی‌رود مهر «نوبت حضور» می‌خورد.

64: بازداشت: بازداشتگاه سربازخانه، جای بدتری از بقیه‌ی جاهای سربازخانه نیست. به همان اندازه کسالت‌آور و خسته‌کننده است. اشکالش این است که روزی که سرباز در بازداشتگاه سپری می‌کند و دفترچه‌اش مهر بازداشت می‌خورد، جزو خدمتش محسوب نمی‌شود و باید به جای آن یک روز اضافه خدمت کند. (اصطلاحا می‌گویند خلاء خدمتی است). یادم باشد موقع ترخیص مچ سرباز را بگیرم. چون روز چهارشنبه سیزده شهریور را بازداشت بوده و بعدا مهر بازداشت را لاک گرفته و جایش نوبت حضور زده!

65 و 66: تاخیر و غیبت: سرباز دیر آمده یا اصلا نیامده است.

67 تا 70: بیرون از پادگان: سرباز اصلا نیامده است اما نیامدنش را از قبل به یکی از این چهار روش هماهنگ کرده: «ماموریت» یا «مرخصی استحقاقی» یا «مرخصی تشویقی» یا «مرخصی استعلاجی».

شاه شجاع

طفلک شاه شجاع … با این مقبره‌ی بی‌قواره‌ی سنگی-بتنی خیلی غریب افتاده و فکر نمی‌کنم سال تا سال کسی به زیارتش برود.

عکس مقبره شاه شجاع

آرامگاهش خیلی از آرامگاه شاعر محبوبش، حافظ، دور نیست. وارد شیراز که می‌شوید، بعد از دروازه قرآن، سمت چپ، اوایل خیابان هفت‌تنان.

نگاهی هم بیندازید به صفحه‌ی شاه شجاع در دانشنامه رشد

باغ عفیف آباد شیراز

afif-abad-logo حتی در تعطیلات نوروزی هم باغ عفیف آباد چندان شلوغ نمی‌شود (یادتان باشد که در نوروز گردشگران جلوی بلیط فروشی‌های حافظیه و سعدیه و تخت جمشید و ارگ کریمخانی و جاهای دیگر شیراز صف کشیده‌اند به چه بلندی). علت خلوتی همیشگی عفیف‌آباد فکر کنم مسیر پرپیچ-و-خم‌اش باشد؛ برخلاف بقیه‌ی جاهای دیدنی شیراز که معمولا آدرس سرراستی دارند.

عکس باغ عفیف آباد

چیزی که در عفیف‌آباد چشمان‌تان را نوازش خواهد داد، یک باغ بزرگ و آراسته‌ی 13 هکتاری است و یک ساختمان مجلل در وسط باغ.

مجموعه از سال 41 تا بحال در اختیار ارتش است و مفصلا مرمت شده است و تا قبل از انقلاب به عنوان تفریحگاه امرای ارتش استفاده می‌شده است و بعد از انقلاب هم تبدیل شده به موزه‌ی نظامی. یعنی زیرزمین ساختمان موزه‌ی نظامی است و در طبقه‌ی بالا مبلمان سابق را به همان صورت حفظ کرده‌اند که مردم بیایند و مثلا میزهای قمار یا وسایل تجملی امرای ارتش شاهنشاهی را ببینند.

عکس موزه نظامی شیراز

به نظرم کلکسیون اسلحه‌ی عفیف‌آباد از کلکسیون مشابه در موزه‌ی نظامی کاخ سعدآباد مفصل‌تر و غنی‌تر باشد. اما جای اسناد و یادگاری‌ها و مجسمه و از این جور چیزها خالی است.

چون مجموعه دست ارتش است، همه‌ی نگهبان‌ها و کادر و راهنماها هم ارتشی‌اند. یعنی جلوی در ورودی دژبان ایستاده است و بلیط‌فروش استوار است و راهنماها ستوان دوم و مدیر هم لباس شخصی پوشیده بود ولی فکر کنم سرهنگی چیزی بود چون یک سروان را دیدم که برایش پا کوبید.

بابا کوهی

«رسول پرویزی» داستان کوتاهی دارد به نام «درویش باباکوهی آرام مرد». من این داستان را خیلی سال پیش خوانده‌ام و فقط طرح خیلی محوی از آن یادم است که راوی داستان نقل گفتگوهای خودش را می‌آورد با درویشی که در بابا کوهی اعتکاف کرده است. از جمله از درویش می‌پرسد که آب و غذا را چکار می‌کنی و درویش هم از توکل به خدا می‌گوید و راه‌های مختلفی که در روزی رساندن به بندگانش دارد. از جمله نقل می‌کند که یک بار توی چله‌ی زمستان بی آب و غذا و عاجز مانده بوده وسط کوه و توی برف که می‌بیند جاهلی وسط آن برف و بوران با یک قابلمه غذا از راه رسید. قضیه این بوده که جاهل با رفقا شرط بندی کرده بوده سر اینکه چه کسی می‌تواند توی این هوا قابلمه‌ی غذا ببرد برای درویش و از او می‌خواهد که بعدا برای دوستانش شهادت بدهد که او واقعا قابلمه را آورده است و از این حرف‌ها…

عکس رسول پرویزی

(عکس رسول پرویزی از سایت روزنامه کارگزاران)

نمی‌دانم که رسول پرویزی کوه و برف و بورانش را خیلی آب و تاب داده بود یا من توی ذهنم برای شرط‌بندی جاهل ابعاد حماسی تراشیده بودم؟ به هر حال تصورم از بابا کوهی جایی بود بالای قله یک کوه خیلی بلند و صعب العبور! و توی این مدت که داماد شیراز شده‌ام و گذرم زیاد به این شهر می‌افتد، همیشه فکر می‌کردم باید برای رسیدن به باباکوهی، یکی از کوه‌های طرف جاده‌ی یاسوج را بگیرم و چند ساعتی بالا بروم. این که می‌گویم طرف جاده‌ی یاسوج (می‌شود شمال غرب شیراز) به خاطر این که کوه‌های آن طرف خیلی مرتفع‌تر از کوه‌های شمال و شمال شرق هستند.

نوروز امسال داشتم توی گهواره‌ی دید با یکی از همشهری‌های همسر گرامی گپ می‌زدم. شیرازی‌ها خیلی غریب‌نوازند و خصوصا هر وقت کسی را با تیپ گردشگری ببینند، حتما پیشنهاد می‌کنند که فلان جا و بهمان جا را هم برو و ببین. این همشهری هم گفت که بابا کوهی چشم‌انداز بهتری به شهر دارد و سری هم به آنجا بزن و جایی را با دست نشان داد که اصلا با تصور من سازگاری نداشت!

عکس منظره باباکوهی از پایین

خلاصه این که بابا کوهی هم مثل گهواره‌ی دید یکی از پاتوق‌های پیاده‌روی صبحگاهی شیرازی‌ها است و از پای کوه یک ربع تا بیست دقیقه راه است؛ همه‌اش پله یا سنگفرش.

عکس بابا کوهی از نمای غربی 

در مورد تاریخچه‌ی بابا کوهی نگاه کنید به صفحه‌ی مربوطه در ویکی‌پدیا: «بابا کوهی»

بنای فعلی را سال 1376 ساخته‌اند و الان هم در حال توسعه‌ی آن هستند و متولی توسعه هم اوقاف است و فکر می‌کنم در مجموع چیز قناس و بی‌تناسبی از آب در بیاید مثل این امامزاده‌های بازسازی شده. از داخل آرامگاه هم به عنوان کارگاه و انبار کارگران طرح توسعه استفاده میشود و چنین منظره ای دارد:

فضای داخلی بابا کوهی

من هر چه گشتم نتوانستم عکسی از بنای قدیمی باباکوهی پیدا کنم. اگر کسی سراغ دارد ممنون میشوم خبری دهد.

چاه مرتاض علی

نزدیکی‌های گهواره‌ی دید، جایی هست به نام «چاه مرتاض علی». بعضی‌ها می‌گویند «چاه مرتضی علی» ولی همان اولی درست است.

آسانترین راه رسیدن به چاه اینطوری است که بروید تا گهواره‌ی دید و جاده اسفالته‌ی پشت گهواره را بگیرید و بروید تا انتهایش که برسید به چ.م.ع. و چنین ساختمانی را ببینید:

عکس بقعه چاه مرتاض علی شیراز

ساختمان تازه مرمت شده ولی قدمت دارد. توی سایت مدارک میراث فرهنگی، یکی عکس قدیمی از بقعه هست به این شکل:

عکس مرتاض علی

خودِ چاه داخل این ساختمانِ تازه-بازسازی-شده است و یک سردر نسبتا قدیمی دارد این شکلی:

عکس غار مرتاض علی

زیر آن فرش ماشینی «بسم الله الرحمن الرحیم» یک کتیبه هست به تاریخ 1328 قمری (کمی کمتر از 100 سال پیش. یک سال بعد از پیروزی مجاهدین و فتح تهران و فرار محمدعلی شاه قاجار). چند کتیبه‌ی دیگر هم دور تا دور ورودی و اطراف آن هست که معمولا خیلی محو شده‌اند و به سختی خوانده می‌شوند. فهرست کتیبه‌های بنا را در همان سایت مدارک میراث فرهنگی ببینید: «چاه مرتضی علی در شیراز»

طبق نوشته‌ی این مقاله قدیمی‌ترین کتیبه این بنا مربوط به سال 1012 قمری است (دوران صفوی) اما من آن را ندیدم.

اما خود چاه یک غار طبیعی است با شیب خیلی تند که در حال حاضر پله برایش ساخته‌اند و برای تامین روشنایی معمولا دور و بر ورودی شمع نذری پیدا می‌شود و از طناب‌هایی که به دیوارهای اطراف نصب شده هم می‌توان برای پایین رفتن کمک گرفت.

عکس چاه مرتضی علی

یک عکس دیگر هم از چاه ببینید که با نور شمع روشن شده (زمان نوردهی را خیلی زیاد گرفته‌ام وگرنه با این شمع‌ها به زور می‌توانید جلوی پایتان را ببینید). تقریبا 15 پله‌ی تند رو به پایین و بعد یک راهروی مسطح رو به جلو.

عکس غار مرتضی علی

ته آن راهرو مسطح، فضای نه چندان بزرگی هست به ارتفاع 150 تا 180 سانتیمتر که وسطش یک سنگ یادبود نصب است. معمولا روی سنگ چند شمع روشن می‌بینید.

روی سنگ نقش یک شمع کشیده‌اند. توی شعله نوشته است : «یا هو/ ای تو را با هر دلی رازی دگر». بالای تنه شمع نوشته: «حضرت مرتاضعلی شاه که در قرن دوم هجری در این مکان بوصال معشوق رسید». زیر این نوشته هم غزلی از حافظ هست با مطلع: «گلغذاری ز گلستان جهان ما را بس» پایین سنگ تاریخ نصب آن را نوشته اند: «به تاریخ 26 تیرماه 1372».

مرتاضعلیشاه

البته «قرن دوم هجری» نباید درست باشد و نام‌های «ایکس-علی-شاه» بیشتر از 300-400 سال قدمت ندارند. یا چاه مربوط به دوران صفوی است (احتمالا همان سال 1012 قمری) یا قبل از آن زمان اسم و کاربری دیگری داشته است.

بدها!

امروز دوشنبه بود و صبحگاه مشترک و .….. نه! رژه نرفتیم! اتفاق خنده‌دارتری افتاد…

دیروز یگان قرارگاه به همه‌ی واحدها نامه زده بود که فردا (یعنی امروز) قرار است «چک انضباطی» شویم و «وضعیت ظاهری»مان بررسی شود. از این نامه‌ها زیاد می‌آید و ما هم یک گوش‌مان در است و آن یکی دروازه. البته نامه‌ی دیروزی وضعش فرق می‌کرد و از همه‌مان پشت نامه امضاء گرفتند که آن را خوانده‌ایم تا نتوانیم بزنیم زیرش. از آن طرف می‌دانستیم که سه‌شنبه (فردا) نوبت بازدید دوره‌ای تیپ است و یک عده از لشکر (احتمالا شامل خود سردار فرمانده لشکر) می‌آیند برای بازدید و احتمالا این چک انضباطی جدی‌تر از قبلی‌ها باشد … ولی من باز هم جدی نگرفتم.

این در نظر داشته باشید که وضعیت ظاهری من خوراک بازداشت است! یعنی نه اتیکت اسم و کد روی لباسم دوخته‌ام و نه شلوارم را گتر می‌کنم و نه درجه‌هایم درست روی شانه‌ام می‌ایستند و نه حتی پوتینم را واکس می‌زنم. یعنی آخرین باری که پوتینم را واکس زدم توی دوره‌ی آموزشی بود.

صبحگاه برگزار شد و پرچم را بالا فرستادیم و سرود خواندیم و چه و چه و جانشین فرمانده هم سخنرانی کرد و نوبت چک انضباطی شد. من معمولا صف دوم گروهان افسران وظیفه می‌ایستم. مسوول دژبانی آمد سراغ نفر اول صف اول و نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت: «چرا ناخونات بلنده؟». یعنی ما داشتیم می‌ترکیدیم از خنده ولی مسوول مربوطه خیلی جدی بود و افسر مربوطه را به خاطر بلندی ناخن‌ها از صف جدا کرد و فرستاد «پای تخته». به نفر دوم گیر داد که چرا اتیکتت رو با دست دوخته‌ای و با ماشین ندوخته‌ای و او هم رفت پای تخته. خلاصه تا نوبت به من برسد مطمئن بودم که جایم پای تخته است و اشکال‌هایم یکی دو تا که نبود …

فکر می‌کنم ما «بدها» 20 نفری می‌شدیم و نشستیم تا بقیه رفتند سر واحدهایشان و فرمانده‌ی یگان قرارگاه آمد و کمی اخم و تخم کرد و تهدید کرد که امروز بازداشت‌تان می‌کنم (خالی می‌بست چون بازداشتگاه پادگان مدتی است که تعطیل است) و آخر سر قضیه با نوشتن یک تعهدنامه فیصله پیدا کرد.

طفلک برد پیت!

بساط یک پوستر فروش است نزدیک بازار وکیل. اگر فکر میکنید پوسترهایش خیلی نامتجانس هستند، بدانید که پوستر داریوش و بروس لی هم دارد؛ فقط به خاطر ازدحام جمعیت نتوانسته ام توی عکس بگنجانمشان.  اما چیزی که خیلی چشمم را گرفت، پوستر یوزارسیف بود بین برد پیت و ایگلسیاس!

پوستر یوزارسیف

ورودی تخت جمشید، پنجم فروردین 88

اصولا بازدید از دو جای شیراز را بهتر است بگذارید برای وقتی غیر از نوروز. تخت جمشید و شاهچراغ! غیر از شلوغی داخل محوطه، ترافیک ورودی و خروجی هم بسیار آزاردهنده بود. با این وجود، به مرد جوانی که همراهم آمد تا برای بار اول تخت جمشید را ببیند خیلی خوش گذشت و خیلی تحت تاثیر قرار گرفت.

ازدحام ورودی تخت جمشید

نامه لباس فصل

توی نیروهای مسلح، همه کار نیاز به دستور و نامه و فرمان و از این جور چیزها دارد … حتی نحوه‌ی لباس پوشیدن. یعنی اینجوری نیست که شما هر وقت سردتان شد کاپشن بپوشید و هر وقت گرمتان شد در بیاورید. اوایل پاییز، وقتی «نامه‌ی لباس فصل» آمد همه با هم کاپشن‌هایشان را می‌پوشند و اوایل بهار وقتی دوباره «نامه‌ی لباس فصل» آمد همه با هم کاپشن‌هایشان را در می‌آورند.

البته توی سپاه آنقدرها نسبت به وضعیت ظاهری سخت‌گیری نمی‌کنند و حتی در مورد کلاه نظامی هم خیلی حساسیتی وجود ندارد (این یکی برای ارتشی‌ها اهمیت ناموسی دارد). ما معمولا توی پادگان بی‌کلاه می‌گردیم و بعضی‌ها برای احتیاط یک کلاه مچاله شده توی جیب‌شان دارند که اگر کسی گیر داد در بیاورند و سرشان کنند.

اما توی همین سپاه هم، هفته‌ای یک بار آن هم دوشنبه‌ها و برای صبحگاه مشترک، قضیه‌ی وضعیت ظاهری را جدی‌تر می‌گیرند و حالا گیرم که کسی به واکس پوتین کسی کاری ندارد ولی حداقلش این است که همه کلاه سرشان است و لباس فصل هم پوشیده‌اند.

از اواخر اسفند پارسال هوا خیلی گرم شد و فروردین هم که دیگر برای خودش تابستانی بود و خجالتی‌ترها (یعنی همان چس‌ماه‌ها!) که کاپشن‌هایشان را طبق آیین نامه پوشیده بودند و زیپش را هم تا بالا کشیده بودند و دکمه‌هایش را هم بسته بودند، عرق‌ریزان سوال می‌کردند که پس این نامه‌ی لباس فصل کی می‌آید؟!

نامه‌ی لباس فصل همین یکشنبه آمد و کل پادگان از رسمی و وظیفه موظف شدند کاپشن‌هایشان را در بیاورند و ظهر یک شنبه، دژبان‌ها به تک‌تک‌مان سفارش کردند که فردا برای صبحگاه مشترک کاپشن تن‌تان نباشد. اما صبح دوشنبه یکدفعه هوا آنقدر سرد شده بود که حتی با کاپشن هم همه از سرما می‌لرزیدند ولی فرمانده‌ی یگان قرارگاه سفت و سخت ایستاده بود و به همه تذکر می‌داد و آخرش صبحگاه که شروع شد کاپشن تن هیچ کس نبود و همه داشتند از سرما می‌لرزیدند.

توی این سوز سرما فکرش را بکنید که گروهان افسران وظیفه، که توی روزهای عادی‌اش آن جوری رژه می‌رفت، جلوی جایگاه چه شاهکاری خلق کرد!

اصلا همه پادگان با نیش باز منتظر بود که نوبت رژه رفتن ما شود. جایتان خالی … جانشین فرمانده‌ی پادگان که همیشه برای حفظ ظاهر هم که شده موقع رژه رفتن ما نیمچه اخمی می‌کند، این دفعه به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود و آخرش به جای «خیلی خوب» و «خیلی بد» و از این جور چیزها گفت: «کاش یه دوربین بود از رژه‌تون فیلم می‌گرفتیم به خودتون نشون میدادیم!»

مقبره شهدای گمنام در کنار گهواره دید

از پله‌ها که به سمت گهواره‌ی دید می‌روید، قدم به قدم دیوار‌نوشته‌هایی شبیه به این می‌بینید:

به طرف مقبره شهدا

قضیه این است که درست کنار گهواره‌ی دید، هشت شهید گمنام جنگ ایران-عراق را دفن کرده‌اند …

مقبره شهیدان گمنام در گهواره دید

و همان نزدیکی محوطه‌ای ساخته‌اند برای برگزاری دعای ندبه …

محل برگزاری دعای ندبه

و تابلو زده‌اند که هر جمعه ساعت هفت صبح دعای ندبه برگزار می‌شود به همراه صرف صبحانه …

دعای ندبه در گهواره دید