مصیبت سربازهای دسته دوم

سربازها دو دسته اند: آنهایی که اصلا ترک خدمت (همان فرار)* نمی‌کنند و آنهایی که حداقل دوبار ترک خدمت می‌کنند! یعنی اصولا سربازی که یکبار فرار کرد، ردخور ندارد که یک یا چند بار دیگر هم فرار می‌کند.

مصیبت ما وقتی شروع می‌شود که یکی از این سربازهای دسته‌ی دوم از فرار برمی‌گردد و باید حساب کنیم که چقدر خدمت کرده و چقدر از خدمتش مانده و کی ترخیص می‌شود. باید با دقت چک کنیم که در کدام بازه‌های زمانی فرار داشته و نکند که اشتباها در همان بازه‌ها برایش غیبت دیگری هم ثبت شده باشد و حتما همه‌ی حکم‌های قطعی‌اش از دادسرا آمده باشد و همه‌ی جریمه‌هایش محاسبه شده باشند و همه‌ی عفوهای مختلفی که به نوعی تعلق می‌گیرند، در نظر گرفته شده باشند و … خلاصه دردسری است برای خودش. آخر که همه‌ی این چیزها مشخص شد و مطمئن شدیم نه چیزی از قلم افتاده و نه چیزی دوبار پایش نوشته شده، باید حاصل چنین جمعی را حساب کنیم:

75/5/20 (تاریخ اعزام)+ 18 ماه (اصل خدمت)+ 124 روز (مجموع غیبت‌ها)+ 248 روز (جریمه غیبت‌ها)+ 23 روز (فرار اول) + 46 روز (جریمه فرار اول) + 5 ماه و 9 روز (فرار دوم) + 10 روز (بازداشت) + 90 روز (اضافه فرار دوم) + 10 سال و 4 ماه و 7 روز (فرار سوم)!

بیایید شما هم حساب کنید و نتیجه را در کامنت‌ها بنویسید، ببینیم هیچ دو نفری عین هم حساب می‌کنند یا نه؟!

*طبق تعریف به غیبت متوالی بیش از 15 روز میگویند ترک خدمت یا فرار

لینکهای محافظه کار

حوصله‌ی بالاترین و جو متشنج و خشونت‌های کلامی و لینک‌های مزخرفی که گهگاه بالا می‌آید را ندارم. عوضش RSS لینک‌های چند کاربر خوبش را تعقیب می‌کنم. یکی‌شان محافظه‌کار.

از کسانی که کارشان را جدی می‌گیرند خوشم می‌آید. محافظه‌کار وقتی لینکی توی بالاترین می‌گذارد، حتما قبلش حسابی دور و بر لینک تحقیق کرده و اطلاعات جنبی پیدا کرده و همه‌ی این‌ها را هم می‌گذارد توی کامنت‌های لینک و خوانندگانش هم معمولا آدم‌های جدی و دقیقی هستند مثل خودش و خلاصه مدتی که از نهادن لینک می‌گذرد، دیگر سوال بی‌پاسخی در موردش باقی نمی‌ماند.

چند وقتی پیش لینکی داده بود به: «آلبوم عکسهای علی خان والی، اواسط تا اواخر دوره قاجاریه». این شاهکارِ لینک‌هایی بوده که تا بحال از او دیده‌ام. یک آلبوم 480 صفحه‌ای است شامل شاید 1000 عکس قاجاری و توضیحات دست‌نویس درباره‌ی عکس‌ها و داستان‌های دیگر. صاحب آلبوم کسی است به نام علی خان حاکم که 40-50 تا عکس از خودش در لباس‌ها و سن‌ها و حالت‌های مختلف در آلبوم هست. غیر از عکس‌های صاحب آلبوم و آدم‌های دیگر (که تعدادشان هم زیاد است) عکس‌های دیدنی‌ای هم دارد از بناهای تاریخی و مناظر طبیعی آذربایجان و کردستان و تک و توک جاهای دیگر ایران. هم توی خود عکس‌ها و هم توی توضیحات خیلی سوژه‌های جالبی پیدا می‌شود که سعی می‌کنم به تدریج بعضی‌هایشان را بازگو کنم. (نسخه PDF هم دارد. 194MB است)

به هر حال که اگر دلتان هفته‌ای 4-5 لینک خوب می‌خواهد، لینک‌های محافظه‌کار را از دست ندهید!

رژه تشریف بردیم!

توی همه‌ی پادگان‌های ایران، دوشنبه روز صبحگاه مشترک است. یعنی همه‌ی یگان‌ها باید جمع شوند در میدان صبحگاه و به احترام پرچم خبردار بایستند و سرود بخوانند و به سخنرانی فرمانده‌ی پادگان یا مقام مدعو گوش بدهند و یک سری برنامه‌های خرده‌ریز دیگر و … آخر سر هم از جلوی جایگاه رژه بروند.

روز اولی که ما خدمت‌مان را در پادگان شورآباد شروع کردیم (تازه دیروز فهمیدم اسم پادگان‌مان پادگان شهید نوری است!) سه‌شنبه بود. هفته‌ی بعدش دوشنبه مصادف شد با اول محرم و صبحگاه لغو شد و به جای صبحگاه رفتیم حسینیه عزاداری*. هفته‌ی بعدترش هم به عزاداری گذشت تا همین امروز صبح که قرار بود اولین صبحگاه با حضور ما برگزار شود.

ما توی دوره‌ی آموزشی که بودیم، هر وقت بد رژه می‌رفتیم و خراب می‌کردیم، فرمانده‌هایمان می‌گفتند رژه رفتن را درست یاد بگیرید تا فردا که رفتید توی یگان، نپرسند این‌ها کجا آموزش دیده‌اند! امروز جای فرمانده‌های آموزشی خالی بود که از خجالت آب شوند و بروند توی میدان صبحگاه!

رسم رژه رفتن اینجوری است که اگر خوب بروید، فرمانده بعد از اینکه از جلوی جایگاه رد شدید می‌گوید «گروهان خیلی خوب» و اگر چندان خوب نباشید، یا چیزی نمی‌گوید یا ابراز نارضایتی می‌کند.

امروز گروهان افسر وظیفه‌های ستادی (یعنی ما) به عنوان آخرین یگان رسید جلوی جایگاه و قبل از ما، رسمی‌ها و گردان‌های رزمی رژه رفته بودند و بعضی‌هایشان هم «خیلی خوب» گرفته بودند.

ما آنقدر افتضاح رفتیم و آنقدر شلنگ تخته انداختیم که فرمانده حتی اجازه نداد از جلوی جایگاه رد شویم! همان جلوی جایگاه نگه‌مان داشت و گفت: «آقای فلانی! این افسر وظیفه‌ها رو بعد از صبحگاه نگه دار بیست دیقه بهشون رژه آموزش بده!». بنده خدایی که قرار بود بیست دقیقه رژه یادمان بدهد، یکبار وسط بیست دقیقه یکی از بچه‌ها را کشید بیرون و گفت «شما عادی راه برو…» بعد توضیح داد که «ببینید وقتی عادی راه میرید دست راست با پای چپ با هم میان بالا. حالا من نمی‌دونم شما چه جوری میتونید وسط رژه دست و پای راستتون رو با هم بیارید بالا!»

 

* دوشنبه‌ اول محرم صبحگاه مشترک همه‌ی نیروهای نظامی لغو شده بود؛ از جمله صبحگاه مشترک نیروی انتظامی در سراوان. به همین دلیل تلفات حمله‌ی انتحاری دار و دسته‌ی ریگی آنقدر کم بود.

چند پرس چلو؟

هر چیزی برای خودش واحد متعارفی دارد. مثلا واحد شمارش چلو «پرس» است و اگر برای شما مهمان آمده باشد و با چلوخورشت یا چلوکباب پذیرایی کرده باشید و بخواهید در مورد پذیرایی خودتان آمار بدهید، قاعدتا باید بگویید من فلان تعداد پرس چلو جلوی‌شان گذاشتم.

کسی که در آمار دادن، واحدی کوچکتر یا بزرگتر از واحد متعارف را انتخاب می‌کند، البته دروغ نگفته است، ولی معمولا ریگی به کفش دارد و می‌خواهد چیزی را در نظر مخاطب کوچکتر یا بزرگتر از آنچه که هست نشان دهد: «من با بیش از 30000 دانه برنج از میهمان‌هایم پذیرایی کردم» یا «من کمتر از یک ده هزارم کامیون برنج جلوی میهمان‌هایم گذاشتم»

امروز وقتی در بی‌بی‌سی می‌خوانید: «وزارت صحت افغانستان می‌گوید در پی فراخوان این وزارت و توصیه روحانیون، عزاداران عاشورا در چهار روز اخیر بیش از 540 هزار سی‌سی خون داده‌اند»(اصل خبر دربی‌بی‌سی) ، باید حواستان باشد که واحد متعارف برای اهدای خون سی‌سی نیست و تعداد «واحد خون» اهدا شده است. هر واحد خون هم تقریبا نیم لیتر است و هر اهداکننده معمولا یک واحد خون اهدا میکند (تعریف واحد خون در سایت مرکز آمار ایران و ویکیپدیا). گزارش وزارت صحت هم معنی‌اش این می‌شود که حدود 1200 نفر در آن چهار روز خون اهدا کرده‌اند.

حالا لابد می‌پرسید اصلا چه اهمیتی دارد که چند نفر در افغانستان خون اهدا کرده باشند یا نکرده باشند؟ موضوع این است که این جور تغییر واحد در ارائه‌ی آمار دولتی، در کشور خودمان هم به شدت رایج است و لابلای اخبار روزانه به راحتی می‌توانید سراغش را بگیرید. یک موردش را از قدیمها یادم مانده است: در سال‌های اول دهه هفتاد که نیروگاه بادی منجیل تازه راه افتاده بود، جلویش یک تابلو زده بودند که ظرفیت: {یک عدد نجومی} وات ساعت در سال. معمولا واکنش مسافرین نسبت به این عدد نجومی، ترکیبی از تحسین و تحیر بود که این چند پنکه‌ی غول‌آسا چقدر برق تولید می‌کنند! اما اگر در نظر می‌گرفتید که واحد متعارف ظرفیت نیروگاه «مگا وات» است، برای حذف ضریب «ساعت در سال» و اضافه کردن «مگا»، باید آن عدد نجومی را تقسیم بر 8760000000 می‌کردید و می‌دیدید که از آن چیزی بیشتر از یک اعشاری بسیار بسیار کوچک نمی‌ماند!

عدالت الکترومغناطیسی!

قدیم‌ها، وقتی می‌خواسته‌اند بنویسند که فلان شاه خیلی خیلی عادل بوده است و مملکت‌داری‌اش حرف نداشته، می‌نوشته‌اند که در زمان او -مثلا- گرگ و گوسفند از یک چشمه آب می‌خورده‌اند. یعنی نه تنها انسان‌ها دست از خشم و کینه برداشته بوده‌اند، حیوانات هم تحت تاثیر عدل شاه، خوی وحشیگری خود را فراموش کرده بوده‌اند.

کتابی هست به نام «روضه الصفا» نوشته‌ی «میرخواند» مربوط به دوران صفویه (سال 904 ه.ق). جناب میرخواند در روضه الصفا درباره‌ی پادشاهی کیومرث می‌نویسد:

«به یُمن معدلت او مغناطیس از سر جذب آهن درگذشت و کاهربا دست تعرض از دامن کاه کوتاه گردانید. میش با گرگ خواهرخواندگی آغاز نهاد و شیر با آهوان به تماشای صحرا رفت.»

یعنی دیگر تاثیر عدل پادشاه از انسان و حیوان گذشته بوده و به قوانین فیزیک هم رسیده بوده است!

استفهام انکاری!

پرونده‌اش را حساب کرده بودم و طبق حساب من، فروردین سال آینده ترخیص می‌شد. خودش اصرار داشت که خدمتش تمام شده و همین روزها باید ترخیص شود. نگاهی به تخمین خودش انداختم و دیدم 90 روز «کسر بسیج» حساب کرده. قانونی هست که می‌گوید بسیجیان فعال، به ازای هر سال خدمت در بسیج، 45 روز از خدمت سربازی‌شان کاسته می‌شود. اصطلاحا به این کاهش می‌گویند کسر بسیج. برای اینکه این مدت از خدمت وظیفه‌ی سرباز کسر شود، باید نامه‌ای از فرمانده‌ی ناحیه‌ی بسیج بیاورد.

با لحن استفهام انکاری پرسیدم: «پس نامه‌ی کسرت کو؟». (یعنی تو که نامه‌ی کسر توی پرونده‌ات نداری چرا 90 روز برای خودت حساب کرده‌ای؟) با شوق و ذوق جواب داد: «توی جیبمه!».

خوب که ته و توی قضیه را در آوردم دیدم طرف فکر می‌کرده همین که برود و نامه را از فرمانده‌ی ناحیه‌ی بسیج بگیرد کافی است و دیگر لازم نیست به کسی تحویلش بدهد!

تنگ کمین

نمی‌دانم شما هم این مشکل را با درس جغرافی داشتید یا نه؟ ولی من نمی‌توانستم (به قول امروزی‌ها) با جغرافی «ارتباط برقرار کنم». یعنی هرچقدر هم که توی کتاب شکل نقشه‌ی ایران را می‌دیدیم که اینجا کوه است و اینجا دشت، باز هم تصوری نداشتم که حالا من اگر به این قسمت ایران سفر کنم، چه جور مناظری توی راه می‌بینم و کلا تصورم این بود که تمام جاده‌های ایران بجز جاده‌های شمال، از وسط کویرهای بی‌آب‌وعلف رد می‌شوند و حالا دور و برشان چند تا کوه و تپه هم پیدا بشود یا نشود.

برای همین، دفعه‌ی اولی که به شیراز سفر کردم (فکر می‌کنم سال اول دانشگاه بودم) کلی از دیدن قسمت‌های کوهستانی جاده غافلگیر شدم و تعجب کردم.

به هر حال همانطور که نقشه‌ی ایران نشان می‌دهد، بخشی از جاده‌ی تهران-شیراز، از آباده تا سعادت شهر (سعادت آباد سابق) کاملا کوهستانی است و کلی تنگه و گردنه دارد. معروف‌ترین گردنه‌اش جایی است به نام گردنه‌ی «کولی کُش» و شهیرترین تنگه‌اش هم جایی است به نام «تنگ کمین».

گردنه کولی کش

تنگ کمین، آخرین تنگه‌ی بخش کوهستانی جاده است و بعد از آن جاده وارد دشت می‌شود و تا بعد از مرودشت دیگر پستی و بلندی چندانی ندارد.

عکس هوایی:

تنگ کمین

حالا آدم کلمه‌ی «کمین» را که می‌شنود، یاد تله‌گذاشتن و غافلگیر کردن دشمن و از این جور کارها می‌افتد. شکل تنگه هم جوری است که قدیم‌ها چند جنگجوی زبده می‌توانسته‌اند اینجا جلوی یک لشکر را سد کنند.

(ارتفاع کوه را مقایسه کنید با ارتفاع کامیون وسط تصویر)

 تنگه کمین سعادت شهر

به منطقه‌ی حوالی تنگه هم می‌گویند منطقه‌ی کمین و خیلی از روستاهای آنجا پسوند کمین دارند: مثلا قوام آباد کمین یا حسن آباد کمین. حتی بعضی نام‌های فامیلی محلی هم پسوند «کمینی» دارند.

این نام قدمت باستانی دارد و حتی در لوحه‌های گلی باروی تخت جمشید هم اسم منطقه به صورت Kaminush آمده است.

قلعه باستانی ایزدخواست

تخت ابونصر را یادتان هست؟ شاه‌نشین قلعه روی یک صخره/تپه بزرگ سنگی بنا شده بود که از یک طرف هم‌سطح زمین اطراف بود و آنجا دیوار و دروازه‌ی ورودی قلعه را ساخته بودند؛ و از سه طرف دیگر با دیواره‌های سنگی عمودی مرتفعی از زمین‌های اطراف جدا می‌شد و این اختلاف ارتفاع نقش دیوار محافظ را بازی می‌کرد.

سازندگان قلعه‌ی باستانی ایزدخواست هم از چنین عارضه‌ی طبیعی‌ای بیشترین استفاده را برده‌اند و قلعه/شهر خود را روی یک صخره‌ی رسوبی بزرگ بنا کرده‌اند که از یک طرف ( ضلع غربی) تقریبا هم‌سطح زمین است:

ایزدخواست

و از سه طرف دیگر، اختلاف سطح قابل توجهی با دره‌ی سرسبز ایزدخواست دارد.

دژ ایزد خواست

تنها راه ورودی به قلعه، این در کوچک در ضلع جنوبی است. قلعه یک در چوبی قدیمی‌تر داشته که از بین رفته و به جایش در فعلی را کار گذاشته‌اند. همچنین به جای پلی که در عکس می‌بینید، یک پل متحرک روی این خندق نصب بوده است.

قلعه باستانی ایزدخواست

قلعه خیلی وقت است که متروکه است… نمی‌دانم چند سال، ولی از چند پیرمرد ایزدخواستی درباره‌ی قلعه پرسیدیم و آنها هم تا جایی که یادشان بود، قلعه‌ی متروکه به یاد می‌آورند. فکر می‌کنم دلیل متروکه شدن قلعه و مهاجرت ساکنین به زمین‌های پست اطراف، پدیده‌ی رانش زمین و ریختن بخشی از ضلع غربی قلعه بوده باشد.

izadkhast-castle-3

ما که داخل قلعه را نتوانستیم ببینیم و عکسی هم از آن تو پیدا نکردیم. ولی محمد توکلی گزارشی دارد از خانه‌های چند طبقه و کوچه‌های مسقف و آتشکده‌ی مسجدشده‌ی باستانی و … که خودتان بخوانید:

مقاله محمد علی توکلی درباره قلعه ایزدخواست

برای دیدن عکسهای بیشتر از ایزدخواست این لینک را دنبال کنید:
آلبوم عکس های ایزد خواست در فلیکر

ایزدخواست

حتما دره سرسبزتر از این زیاد دیده‌ای:

ایزدخواست

اما این یکی را اگر یکبار ببینی، هیچوقت یادت نمی‌رود! چون جایی واقع شده است درست وسط جاده‌ی شهرضا-آباده… این جاده‌ی شهرضا-آباده هم از آن جاده‌ها است که از بس خشک و بی آب و علف و یکنواخت و بی‌تنوع است، حوصله‌ی آدم را سر می‌برد و فقط به درد این می‌خورد که پایت را روی گاز فشار دهی و با سرعت دلخواه برانی و زودتر برسی به انتهایش (خیالتان راحت باشد پلیس هم ندارد)

اما یک جایی وسط یکنواختی جاده، کمی که از تابلوی «به حوزه‌ی استحفاظی استان فارس خوش آمدید» رد می‌شوی، می‌رسی به یک تپه و بعد از تپه، از یک پل 150-200 متری باید رد شوی که روی آن، منظره‌ی این دره‌ی سبز مثل یک رویا از جلوی چشمت رد می‌شود و بعد دوباره همان جاده‌ی یکنواخت است تا خودِ آباده.

آن شهری که آخر دره دیده می‌شود، اسمش «ایزدخواست» است یا به قول اهالی‌اش «یزده خوست» (yazdeh-khoost). یک جای خیلی دیدنی است با یک قلعه‌ی باستانی و یک کاروانسرای شاه عباسی و یک چارتاقی ساسانی و کلی بناهای باستانی/تاریخی دیگر.

قلعه ایزدخواست

درباره‌اش بیشتر می‌نویسم…