سوتی میدهییییییم….

سوتی دادیم عین چی! درست پشت در ورودی آپارتمان، با صدای بلند گفت‌وگوی بی‌تکلفی با همسر گرامی کردیم و حرف‌مان که تمام شد احساس کردیم صدای خیلی ملایم در زدن شنیده‌ایم! (زنگ آپارتمان خراب است و مراجعین باید در بزنند) از چشمی نگاه کردیم و دیدیم همسایه پشت در است! به روی خودمان نیاوردیم و از همسر گرامی پرسیدیم صدای در زدن شنیدی؟ گفت نه! (واقعا نشنیده بود) خلاصه دوباره از چشمی نگاه کردیم و دیدیم همسایه خودش خجالت کشیده و رفته!

آقای مددی سفارت هلند (2)

ویزای هلند عمو خورد توی گذرنامه‌اش. گذرنامه به کیف که داشتم می‌آمدم بیرون به آقای مددی سفارت هلند گفتم که توی وبلاگم درباره شما نوشته‌ام و آدرسش را هم دادم. خندید و پرسید خوب نوشته‌ای یا بد؟ گفتم بد نوشته بودم که نمی‌آمدم به خودتان بگویم!

خاطرات پیرمردانه من و پسردایی

پسر دایی دیشب شام مهمان ما بود و دو نفری نشستیم و مثل پیرمردهایی که خاطرات دوران احمدشاه را برای جوانان تعریف می‌کنند، از خاطرات روزهای اول اینترنت برای همسر گرامی می‌گفتیم و او هم با علاقه و تعجب گوش می‌کرد…

آنوقت‌ها (سال 74) دانشگاه شریف با یک خط 9.6kbps به اینترنت وصل شده بود و یک خط dial-up هم داشت که فقط اساتید می‌توانستند شب‌ها از خانه به اینترنت دانشگاه وصل شوند. روی یک PC هم برنامه‌ای نصب کرده‌ بودند که کار Routing را انجام بدهد. به نگهبان مرکز محاسبات هم سپرده بودند که ساعتی یک بار به این PC سر بزند و «کلید بزرگه» را فشار دهد (Enter) اگر توی صفحه هیچ اتفاقی نیفتاد یعنی کامپیوتر «قفل کرده» و نگهبان باید «کلید قرمزه» را فشار دهد (Reset).

من شناسه و رمز آقای ر. را گرفته بودم و یک شب پنج‌شنبه با بهنام (پسردایی) با مودم 2400bpsاش از ساعت 8 شب شروع کردیم به گرفتن شماره دانشگاه… حدود ساعت 10 بالاخره صدای جیغ مودم را شنیدیم و وصل شدیم و تا ساعت سه بعدازظهر فردایش وصل بودیم. هیچ کار مهمی هم نداشتیم ولی ذوق اینترنت داشت ما را می‌کشت! شنبه که نرفتم دانشگاه ولی یک‌شنبه که رفتم دیدم اطلاعیه زده‌اند که از این به بعد اتصال تلفنی به اینترنت کوپنی شده است (فکر می‌کنم هرکسی 20 دقیقه در روز وقت داشت)

یکی دو سال بعدش وضع اینترنت بهتر شده بود… فکر می‌کنم ICQ که جد بزرگ Messengerها محسوب می‌شود تازه آمده بود یا چیزی به آمدنش نمانده بود و چند تا چت‌روم HTML-based ایرانی هم پیدا شده بود که اسم یکی‌شان Arizona بود و دیگری گلستانه. این گلستانه برای خودش مجمع جالبی بود و پایه‌های ثابتی هم برای خودش داشت که صد البته یکی‌اش من بودم و یکی بهنام.

آن موقع شرکت‌هایی مثل ندا رایانه و البرز و شاید یکی دو تای دیگر اینترنت برای مصرف خانگی می‌فروختند ولی قیمت‌شان خیلی خیلی گران بود و بنابراین باز هم بهنام از حساب آقای ر. وصل می‌شد به دانشگاه و توی همین چت‌روم گلستانه با یک دختر اماراتی دوست شده بود و کلی کارشان بالا گرفته بود. خانم اماراتی خیلی هم عشق ایران بود و تمام فوتبالیست‌های ملی و باشگاهی ایران را می‌شناخت و برادرهای خیلی غیرتی‌ای هم داشت که خیلی کنترلش می‌کردند. خیلی هم خرپول بودند.

خلاصه روزها اینطور می‌گذشت تا محمد رضا س. (این شخصیتی بسیار جالبی است که باید یکبار مفصل درباره‌اش بنویسم) به من گیر داد که تو که با اینترنت سر و کار داری بیا و آدرس یک دختر خوشگل ایرانی خارج از کشور را به من بده و من دوست شوم و از این حرف‌ها…

من اول گشتم و آدرس ایمیل یک دختر افغانی به نام خورشید را پیدا کردم و گفتم بیا این هم آدرس ایمیل و س. هم ایمیلی نوشت به سبک نامه‌های عاشقانه روستاییان زمان صفویه، تقریبا اینجوری که «من به خورشید و طلوع و غروبش خیلی علاقه دارم پس بیا با هم دوست شویم» (نامه پینگلیش بود) جوابی که خورشید خانوم داد تا سال‌ها سوژه‌ی خنده‌ی ما و دست گرفتن برای جناب س. بود. فکر کنید به فارسی دری با حروف لاتین نوشته‌ بود که من خیلی خوشحالم از آشنایی‌تان و من به دانشگاه میروم شما به کجا می‌روید و از این حرف‌ها… خدا لعنت کند کسی را که ایمیل یاهوی مرا هک کرد و تمام این نامه‌ها از دستم رفت.

خلاصه خورشید و س. چند ایمیلی رد و بدل کردند و دوباره س. به من گیر داد که بیا و یک دختر ایرانی خارج از کشور دیگر برایم پیدا کن. توی همین چت‌روم گلستانه یک دختر شر و شلوغ ایرانی بود به اسم سارا (اگر اشتباه نکرده باشم). برای اینکه سوژه‌ی خنده‌ی چند سال دیگرمان هم مهیا شود به این سارا گفتم ایمیل بزند به س. و طرح دوستی بریزد و …

فردایش سارا توی روم گفت که این آقا رضای شما «خیلی با حاله» و من که ایمیل زدم تحویلم نگرفته و از این حرف‌ها. من هم گفتم که نه دوباره ایمیل بزن و کمی هم از مشخصات ظاهری س. برایش نوشتم و گفتم که بگو من تو را می‌شناسم و عاشق وجناتت شده‌ام و می‌خواهم دوست شویم و از این حرف‌ها…

چند روز بعد دوباره گفت که نه مرا تحویل نگرفته و اصلا «پا نداده». رفتم سراغ س. و پرسیدم که تو چرا ایمیل‌هایت را درست جواب نمی‌دهی؟ گفت من اصلا ایمیلم را چک نکرده‌ام و این چند روز قم بوده‌ام (قمی بود) بدو بدو رفتم دانشگاه و سارا را پیدا کردم و پرسیدم به چه آدرسی ایمیل زده‌ای؟ آدرس را که دیدم دو دستی زدم توی سر خودم! به آقای ر. ایمیل زده بود!

درست چند دقیقه بعد بهنام زنگ زد که من نمی‌توانم به اینترنت وصل شوم. معلوم شد که آقای ر. رمزش را عوض کرده است… خلاصه… یک ماهی سراغ آقای ر. نرفتم تا آب از آسیاب بیافتد و جریان یادش برود و تمام این یک ماه هم دختر اماراتی می‌آمد توی گلستانه و دنبال پسردایی می‌گشت و گریه و زاری راه می‌انداخت و مرا به تمام مقدسات قسم می‌داد که واقعا برای بهنام مشکل Account پیش آمده یا دلیل دیگری دارد؟ آخر سر هم برای بهنام پول حواله کرد تا یک Account شش‌ماهه نامحدود از ندارایانه بگیرد!

بعد از یک ماه رفتم سراغ آقای ر. و همین که از در رفتم تو، قبل از سلام و علیک پرسید: «علی تو آدرس ایمیل مرا به کسی داده‌ای؟» من هم حاشا کردم و تا همین حالا هم زیر بار این قضیه نرفته‌ام! خلاصه تعریف کرد که ایمیلی گرفته از دختر خانمی که بیا با هم دوست شویم، جواب داده که اشتباه گرفته‌اید، بعد دختر خانم دوباره ایمیل زده که نه اشتباه نگرفته‌ام تو اسمت محمدرضا است و ریش می‌گذاری و عینک می‌زنی و قدت متوسط است (این مشخصات در مورد هر دو نفر صدق می‌کرد) و من دیده‌ام و عاشقت شده‌ام و بیا دوست شویم! آقای ر. هم مطمئن شده بود که یکی از دشمنانش توی دانشگاه دارد برایش پاپوش درست می‌کند و رفته بود آموزش دانشگاه دنبال اسم سارا گشته بود و بعد هم کلی کارآگاه بازی دیگر در آورده بود تا مطمئن شد که اشتباهی رخ داده!

پسردایی می آید…

نجمه یک post گذاشته بود روی وبلاگش، 6تا کامنت داشت که یکی من بودم یکی همسر گرامی یکی مهران و یکی هم پسرخاله! خلاصه در راستای گسترش سریع فک و فامیل و رفیق رفقا بر روی نت، بالاخره پسر دایی هم وسوسه شد آلبوم عکس‌هایش را بگذارد روی fotki. اینجا بروید و ببینید.

وقتی علی بیدار میشود…

یکبار فکر می‌کنم سال اول یا دوم دبیرستان بودم که صبح دیدم فرش توی پاگرد خانه کثیف است و انگار کسی گلاب به رویتان آنجا کمی بالا آورده باشد. پرس و جو که کردم فهمیدم نصفه شب چیزی توی گلوی خواهر کوچکم گیر کرده بوده و داشته خفه می‌شده، پدرم هم خانه نبود و مادرم مرا بیدار کرده بود که ببریمش بیمارستان، من آنقدر گیج‌بازی در آورده بودم که مادرم بی‌خیال شده بود و رفته بود سراغ برادر بزرگم و داشته‌اند خواهرم را بیرون می‌برده‌اند که توی پاگرد بالا می‌آورد و راه نفسش باز می‌شود…

خواب من اینجوری است، یعنی به این آسانی‌ها بیدار نمی‌شوم و وقت بیداری هم زبانم پنج دقیقه‌ای زودتر از مغزم بیدار می‌شود و شروع می‌کنم به پرت و پلا گفتن و اگر قبل از بیدار شدن مغزم دوباره بخوابم، اصلا چیزی یادم نمی‌ماند…

یکی از دوستان دوران جوانی تفریحش این بود که دور و بر ساعت دو نیمه‌شب زنگ می‌زد و مرا بیدار می‌کرد و غش‌غش به پرت و پلاهایی که می‌گفتم می‌خندید… مثلا یکبار گفته بودم که دارم یک کتاب را از روسی به انگلیسی ترجمه می‌کنم! یا یکبار احوال دریا را از او پرسیده بودم …

حالا همسر گرامی هم دارد به تدریج صاحب کلکسیونی از پرت‌وپلا گویی من می‌شود. مثلا یکبار خانه خیلی سرد شده بود و مرا که بیدار کرده بود که بگوید خیلی سردش است، گفته بودم «مگه من بخاری‌ام؟»

از تری انگولار آربیتیج تا سیمون بولیوار

1. دوست عزیزم کیوان برای مطلب محاسبات دلاری ما کامنتی گذاشته‌اند و عنوان کرده‌اند که سیستم معاملات ارزی ایران دچار تری‌انگولار آربیتیج هم هست. دوست داشتید اینجا بخوانید.

2. من تا قبل از اتمام خدمت مقدس سربازی امکان خروج آبرومندانه از مرز پرگهرمان را ندارم (این خدمت مقدس هنوز شروع هم نشده…) قضیه سفارت هلند و آقای مددی هم مربوط می‌شود به کار ویزای عموی عزیزمان که قصد دارند کریسمس را بطور مجردی در آمستردام بگذرانند و امروز به سلامتی ویزایشان توی پاسپورتشان نصب شد.

3. می‌‌گویند مرده‌شور کار به بهشت و جهنم مرده ندارد. به این می‌گویند اخلاق حرفه‌ای (پروفشنالیسم). (ترجمه برای رئیس: رئیس‌جان برای ما نگین و کاسیس فرقی ندارد، ما همان وبلاگ خودمان را می‌نویسیم!)

4. خانه‌ی ما خیلی بد آدرس است. یعنی یک چهارراهی سر خیابان‌مان بوده که تبدیلش کرده‌اند به این دوربرگردان‌های احمدی‌نژادی و جنگلی شده که فقط با GPS می‌شود آدرس خانه‌ی ما را در پیچ و خم‌های لایبرنت‌مانندش پیدا کرد. (یکبار سر فرصت باید از صحنه‌هایی که پیش می‌آید عکس بگیرم). اسم خیابان‌مان را هم به افتخار قهرمان استقلال ونزوئلا گذاشته‌اند بلوار سیمون بولیوار (Simón Bolívar) (خود این یارو چاوز هم آمد افتتاحش کرد و چون وسط بلوار را تازه چمن کاشته بودند، بوی پشکل جناب چاوزخان و هیات همراه را کلافه کرده بود). حالا آدرس پستی هم می‌خواهیم بدهیم کلی باید تاریخ جنگ‌های داخلی ونزوئلا را وسط بکشیم و «بولیوار» را هجی کنیم تا آخرش نامه بیاید در خانه‌مان به آدرس: «خیابان سیمون دوبوار»! البته معلوم است هم پستچی محل‌مان آنقدر ورژن‌های مختلف از «بولیوار» دیده که آبدیده شده و هم نویسنده‌ی این نامه آنقدر از نعمت خوش‌بینی بهره‌مند بوده که فکر کرده ممکن است نظام مقدس اسم خیابانی در پایتخت را بگذارد به نام سرکار خانم دوبوار

ماریا باطبی

احمد رضا باطبی توی وبلاگ تازه تاسیس‌اش درباره این نوشته که خواهرش به نام ماریا باطبی تا بحال چندین بار در مسابقات بین‌المللی کاراته مدال و مقام آورده ولی به خاطر نام فامیلی‌اش، هیچوقت به اخبار تلویزیون راه پیدا نکرده است. یعنی در اخبار ورزشی گفته‌اند که تیم ایران چندم شد و چند مدال آورد ولی اسمی از ماریا باطبی نبرده‌اند.

لینک مطلب را توی وبلاگ پرنسس ح پیدا کردم که خودش این روزها حال و روز خوشی ندارد. پرنسس جان اگر نیاز مجدد به فال حافظ داشتی خبر بده.

ثواب وبلاگ نویسی

اگر وبلاگ نوشتن ثوابی داشته باشد، این نوشته‌های بی‌خواننده‌ی ما تا بحال در ثواب وبلاگ نویسی دو نفر شریک بوده، دوست قدیمی‌مان مهران کارزاری و از دیروز پسرخاله‌ی عزیزمان سجاد.

پسرخاله دانشجوی صنایع پلی‌تکنیک است و به حکم پلی‌تکنیکی بودن سرش کمی بوی قرمه‌سبزی می‌دهد. توی وبلاگش هم تا بحال سه post گذاشته که یکی افتتاحیه است، یکی بخشی از کاریکاتور بزرگمهر حسین‌پور در مورد رسومات دانشجویی (آن قسمتی که به دانشجویان پلی‌تکنیک مربوط می‌شود) و یکی هم عکس ا.ن. که دارد برای چند دختر نابینا دست تکان می‌دهد (بوی قرمه‌سبزی و این حرف‌ها)