سالی گذشت …

پارسال یه همچین روزی بود که اومدم لندن.

یه روز شنبه‌ای بود سردتر از امروز ولی برف نیومده بود.

کلا به قضیه مهاجرت که فکر می‌کنم یه خورده از خودم تعجب می‌کنم. یادم نمیاد توی زندگیم هیچ تصمیمی رو این جور قاطع و یک‌کلام گرفته باشم و یادم نمیاد هیچ تصمیم دیگه‌ای رو اینقدر با جدیت و سماجت دنبال کرده باشم. من اهل گرفتن تصمیم‌های سخت و برداشتن قدم‌های محکم نیستم. به روحیه‌م نمی‌خوره. آدم عافیت‌طلبِ محافظه‌کارِ تنبلی هستم.

کسی اگه ازم بپرسه چطور شد که رفتی؟ تعریف می‌کنم که قبل از انتخابات ۸۸ خیلی اعصابم خرد بود و فکر می‌کردم واقعا نمی‌تونم چهارسال دیگه یارو رو تحمل کنم و یه روز برگشتم به خانومم گفتم اگه این دوباره رییس جمهور شد می‌ذاریم می‌ریم. و بعد دیدیم انگار خیلی خوش‌بین بودیم که فکر می‌کردیم بدترین اتفاق ممکن اینه که یارو دوباره رییس جمهور بشه و گذاشتیم و رفتیم.

اون موقع سرباز بودم. بعد از انتخابات آماده‌باش صددرصد بودیم تا چهارشنبه ۱۰ تیر. عصر چهارشنبه از پادگان اومدیم بیرون و پنج‌شنبه و جمعه هم گذشت و شنبه صبح رفتم دانشگاه دنبال اصل مدرک لیسانسم. فکر کنم همون روز هم  ثبت نام کردم برای IELTS و افتادم دنبال جور کردن مدارک و اسفند که کارت پایان خدمتم رو گرفتم همه چیزهای دیگه آماده بود.

اما این همه‌ی ماجرا نیست. قبلا هم چند بار به این نتیجه رسیده بودم که امیدی به مملکت نیست و باید رفت. مشخصا یه بار سال ۸۰ بود که فال حافظ هم گرفتم و اومد «ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش/بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» … ولی هیچوقت قدمی برنداشتم و حرکتی نکردم.

علی گنجه ای

حس می‌کنم عوض شده‌م.

توی چند سال اخیر یه تغییرایی کرده‌م که نمی‌دونم به خاطر بالا رفتن سنه یا ازدواج یا حتی سربازی.

نمی‌تونم دقیقا بگم چه تغییری کردم ولی نگاه می‌کنم به پشت سرم به نظرم میاد این علی گنجه‌ای که مهاجرت کرده انگار یه آدمیه غیر از اونی که من می‌شناسم و بهش عادت دارم.

به هر حال تا اینجاش که به نظرم میاد تصمیم درستی گرفتم و کار به‌جایی کردم.

تا بعد از این چی بشه…

آرایشگاه طرشت ۳

یه آرایشگری داشت خوابگاه طرشت ۳، روزها کارمند دانشکده فیزیک بود، بعضی شبا، (فکر کنم سه شب در هفته) میامد خوابگاه دانشجوهای بخت‌برگشته رو اصلاح میکرد.

هم خیلی آدم تر و تمیزی بود و همیشه خودش و وسایلش داشتن برق میزدن، هم خیلی خیلی مودب بود. اونقدر مودب که آدم پیشش معذب می‌شد. خیلی هم ارزون میگرفت مثلا اگه قیمت اصلاح بیرون ۲۰۰ بود این میگرفت ۵۰ تومن. خلاصه همه چیزش خوب بود جز این که آرایشگری بلد نبود. نه این که ناشی باشه ها! نه اصلا بلد نبود استعدادش رو هم نداشت. یعنی هر کی دیگه بود بالاخره بعد از اصلاح کردن اون همه دانشجو یه چیزی یاد میگرفت ولی این بنده خدا آخرش هم مثل اولش بود.

من یکی دوبار رفتم پیشش. خیلی وحشتناک بود! توی آینه می‌دیدی داره با سرت چیکار می‌کنه، بعد انقدر مودب بود هیچی نمیتونستی بهش بگی! آخرش هم یه آینه میگرفت پشت سرت که مطمئن باشی اون پشت هم فرقی با جلو نداره، با همون ادب و احترامش می‌پرسید «خوب شد مهندس جان؟» یه جوری که روت نمی‌شد بگی نه! می‌گفتی دستت درد نکنه و بعد از کلی تعارف پول رو میدادی و می‌رفتی.

بنده خدا خیلی سوژه‌ی خنده دانشجوها بود. یه بار شورای صنفی یه نظرسنجی کرده بود درباره مساپل خوابگاه و اینا، دانشجوهایی که همینجوری حوصله تیک زدن سوال‌های آری-نه رو هم ندارن، باید می‌دیدید چه سوژه پردازی کرده بودن درباره سلمونی و چه طنزها نوشته بودن و چه نقاشی‌ها کشیده بودن روی برگه نظرسنجی.

گاهی هم بچه‌ها سربه سرش می‌ذاشتن. یه بار یکی از لات و لوتای متالورژی رفته بود پیشش، کارش که تموم شده بود یه نگاهی توی آینه انداخته بود و جواب اون سوال «خوب شد مهندس جان؟» گفته بود «آره خوبه! کون شما درد نکنه!» و اومده بود بیرون. پشت‌بندش یکی از هم اتاقی‌هاش نوبت گرفته بود، دیده بود طرف سرخ شده از خجالت/عصبانیت و صداش در نمیاد، پرسیده بود آقای فلانی چی شده؟ گفته بود: «بعضی دانشجوها واقعا اساعه ادب می‌کنن»! تا چند وقت «اساعه ادب کردن» شده بود سوژه خوابگاهی‌ها!

حالا چی شد که اینو یادم افتاد؟ من شنبه رفتم سلمونی، دقیقا همون موقع که نشستم روی صندلی بازی لیورپول-منچستر هم شروع شد. آرایشگره یه قیچی به کله من میزد، یه نگاه به تلویزیون می‌کرد، یه کم بالا پایین می‌برید، یه سری با رفیقاش کل‌کل میکرد … رفتم عکس کله‌م رو گذاشتم توی فیس بوک، نوشتم که آقا اگه فوتبالی هم نیستید، حتما زمان‌بندی مسابقه‌های مهم رو خبر داشته باشید این بلا سرتون نیاد. ممد خطیب توی کامنتا خاطره اون بنده خدا رو زنده کرد … کلی از شنبه تا حالا دارم به یادش میخندم …

به یاری آمازون

شرکت ما کسب و کارش خیلی فصلیه. یعنی ۷۵ درصد کل فروش‌مون مال سه ماهه آخر سال میلادیه. بیشتر از همه دسامبر. غیر از اون بعد از تعطیلات تابستونی یا قبل از مناسبت‌هایی مثل ولنتاین و اینا هم فروش‌مون یه مقدار بالا میره. یعنی نمودار سفارش‌ها رو اگه نگاه کنید می‌بینید که یه جاهایی جهش‌های خیلی بزرگی داره.

بخش تولید برای این که خودش رو با این سبک فصلی هماهنگ کنه یه سری راه حل داره. مثلا قرارداد کارمنداش یه جوریه که مواقع خلوت سال هفته‌ای سه روز کار می‌کنن و شلوغی‌ها هفته‌ای پنج روز. غیر از اون توی شلوغی‌ها کارگر موقت استخدام می‌کنن و شیفت شب می‌ذارن و از این جور کارها. انگار پارسال قبل از کریسمس انقدر کارگر موقت استخدام کرده‌ بودن که کارخونه‌ی فرانسه دم دستشویی‌ها همیشه صف بوده و مجبور شدن دستشویی سیار بذارن توی حیاط!

توی حوزه IT، یه همچین بیزینسی همیشه این معضل رو داره که من چه زیربنایی باید داشته باشم تا هم بتونم توی اوج ترافیک به مشتری‌هام سرویس خوب بدم و هم برام به صرفه باشه. یعنی اگه پهنای باند شبکه و سرورها و کلا سخت‌افزار/نرم‌افزارمون متناسب با ترافیک روزهای عادی باشه، شب کریسمس نمیتو‌نیم جواب مشتری‌ها رو بدیم. اگه بخوان متناسب با ترافیک شب کریسمس باشن، عملا در طول سال داریم پول اضافی برای ظرفیتی که استفاده نمیشه میدیم و صرفه نداره. از اون طرف هم در نظر بگیرید که رفتار کاربرها خیلی قابل پیش‌بینی نیست. مثلا توی همون فروش شب عید هم، شب ۱۱ دسامبر دو برابر رکورد قبل و بعد از خودش فروش داشتیم. خیلی سخته پیش‌بینی کردن این که دقیقا چقدر ظرفیت لازم داریم.

سال‌های قبل من که نبودم ولی شنیده‌م که همیشه شب کریسمس این مشکل رو داشتیم که سرویس خیلی کند میشده یا قطع‌شدن‌های خیلی طولانی داشته. امسال شاخ غولی که شکستیم این بوده که به یاری آمازون این معضل رو حل کردیم و با اون رکوردشکنی‌هایی که گفتم، هیچ‌وقت سرویس‌مون کند یا قطع نشد. (دروغ چرا؟ یه بار یه ساعت و نیم قطع شد ولی ربطی به حجم ترافیک نداشت)

شرکت آمازون، همون که کتابفروشی اینترنتی‌ش معروفه، یه سرویسی داره به اسم Amazon Web Services. این جوری در نظر بگیرید که یه دیتا سنتر خیلی خیلی بزرگ باشه با بی‌شمار سرور و بی‌نهایت فضای دیسک. بعد شما می‌تونید هر وقت که به سرور جدید یا به فضای بیشتر نیاز داشتید، در حد نیازتون از آمازون اجاره کنید. آمازون هم سرورها رو دقیقه‌ای اجاره میده، فضا رو کیلوبایتی.

کاری که تیم فنی شرکت توی سال ۲۰۱۱ کرده و خیلی همه بهش افتخار میکنن و یه تاثیر خیلی قابل توجهی توی بیلان‌های مالی شرکت داشته و دیروز که جلسه فنی جمع‌بندی سالانه بود، نصف جلسه فقط داشتن درباره‌ش به‌به و چه‌چه میکردن، این بوده که یه ساز و کاری تعبیه کرده که وقتی ترافیک سایت بیشتر از ظرفیت خودمون میشه، سرریزش رو هدایت میکنه به سرورهای اجاره‌ای آمازون. یه جوریه انگار که دیتاسنترمون متناسب با ترافیک سایت بزرگ و کوچیک میشه. یعنی روزای قبل از کریسمس، سایت از حدود ظهر شروع می‌کرد به اجاره کردن سرور از آمازون، حدود ۹ شب میرسید به اوج خودش، از حدود ۱۲ هم شروع میکرد به پس دادن اجاره‌ای‌ها و تا سه صبح همه رو پس داده بود.

کارمون خیلی هم مورد توجه خود آمازون قرار گرفته و امروز رئیس اروپاییش قراره بیاد دفترمون بازدید و آشنا شدن با بچه‌هایی که مسوول این پروژه بودن و احتمالا به زودی ما رو به عنوان یکی از Success Storyها معرفی می‌کنن.

چایی قند پهلو

منشی‌مون اسمش «مایی» ئه. یه دختر ریزه میزه سیاه فرانسویه که حالا من میگم منشی ولی اصولا همه کارهای دفتری‌مون رو انجام میده. یعنی تلفن جواب میده، قرارهای ملاقات مدیرا رو هماهنگ میکنه، کسی بخواد بره مسافرت ویزا و بلیط و هتلش رو ردیف میکنه، کارت اعتباری شرکت دستشه خرج‌های موردی رو می‌پردازه، و … ولی در عین این که این همه کار سرش ریخته و به ندرت می‌بینید بیکار برای خودش نشسته باشه، بازم حواسش به همه چی هست.

اون اوایل یه بار من چایی ریخته بودم برای خودم داشتم شیرینش میکردم (من چایی رو خیلی داغ خیلی شیرین میخورم) یه دفه توجه‌ش جلب شد گفت علی چند تا پاکت شکر میریزی توی چایی‌ت؟ من با یه لحن طلبکاری گفتم «شیش‌تا» که یعنی این چه وضعشه پاکت های شکرتون اینقد کوچیکه آدم باید شیش تا بریزه تا چاییش شیرین بشه؟ ولی به جای این که خجالت بکشه تازه شاکی شد که آخه این چه کاریه میکنی و مگه نمیدونی چقدر ضرر داره و به جوونیت رحم کن و خلاصه همونجا فی‌المجلس ازم قول گرفت که چهارتا بیشتر نریزم. هر از گاهی هم تعداد پاکت‌ها رو چک میکنه چارتا بیشتر نباشه و از اونور هم روی مخم کار میکنه که برسونم به دو پاکت.

امروز ظهر یه جور چایی نعنایی خریده بود می‌گفت بیا علی تو هم از این بخور اصلا شکر نمی‌خواد. من هم گفتم این که شکر نمی‌خواد که دیگه چایی نیست و بحث کشید به عادت‌های مربوط به چایی خوردن. حالا این مایی توی فرانسه یه دوست مراکشی داره که اونا هم خیلی چایی غلیظ و شیرین میخورن میخواست بدونه که اینجور چایی خوردن من توی ایران رسمه یا فقط عادت منه؟ ما هم از دهن‌مون پرید که نه، توی ایران ملت چایی قند پهلو میخورن! یعنی گفتم که به جای این که قند رو توی چایی حل کنن میذارنش توی دهن‌شون و چایی تلخ می‌خورن!

حالا از ظهر کارمون در اومده توضیح دادن این که کله قند چیه و قند شکسته کدومه و چه جوریه که قند به حلق‌مون نمی‌پره و چه‌جوریه که چایی از گوشه دهن‌مون نمیریزه و کلی جزئیات دیگه! بدبختی یه حبه قند هم این دور و بر پیدا نمیشه یه کارگاه عملی برگزار کنم سوالا برطرف بشه!

«شهر» لندن

اراک که بودیم یه بار یکی از همسایه‌هامون به مناسبت ساخته شدن خونه‌ش یا شایدم عقیقه‌ی پسرش یا هر مناسبت دیگه‌ای که بود، پدر و مادرش رو از یه شهر دیگه دعوت کرده بود اومده بودن. پدر و مادره دفه اول بود که میامدن خونه‌ی پسرشون/همسایه‌ی ما. به همون مناسبته که دقیقا یادم نیست چی بود گوسفندی هم کشته بودن و پدره داشت با قصابه گپ میزد … قصابه وسط حرفا نمی‌دونم در مورد چی پروند که نه … واسه این کار باید برید «شهر». پدره خیلی جا خورد همچین با تعجب پرسید مگه اینجا جزو شهر نیست؟! فکر کنم ترسید نکنه سر پسرش کلاه گذاشتن زمین خارج از شهر بهش انداختن!

قضیه اینه که اراکیا وقتی میگن شهر منظورشون مرکز شهره. یعنی بازار و حوالی اون. این قضیه یه خورده برای غریبه‌ها عجیبه و طول میکشه بهش عادت کنن.

ما سال‌های اولی که اراک بودیم توی یه شهرکی زندگی میکردیم به اسم «شهر صنعتی» که یه خورده خارج شهر بود و یه نیمچه بیابونی با بقیه‌ی اراک فاصله داشت. اونجا اگه کسی می‌گفت دارم می‌رم شهر خیلی تعجبی نداشت و می‌ذاشتیم به حساب اینکه اینجا رو جزو اراک حساب نمی‌کنن. ولی بعدا که رفتیم یه محله دیگه داخل شهر هم دیدیم نه انگار فرقی نمی‌کنه و مثلا میریم در مغازه یه چیزی می‌خوایم که نداره، می‌پرسیم کجا دارن؟ میگه اینجا‌ها ندارن باید بری «شهر»!

حالا غرض از همه این حرفا این که لندن از این نظر یه کمی شبیه اراکه. یعنی «شهر»ش که بهش میگن City of London یه محل خاصیه مرکزش و اگه یکی یه جا که از نظر شما ناف لندن به حساب میاد به‌تون گفت دارم میرم شهر … یا از یکی پرسیدید کجای لندن کار میکنی گفت توی شهر تعجبی نداره.

نقشه مناطق شهری لندن

اون لندنی که شامل سیتی و بقیه منطقه‌های توی نقشه بالاس اسم رسمی‌ش میشه لندن بزرگ یا Greater London.

کلا یه خورده گیج کننده‌س. معمولا وقتی میگن لندن منظورشون لندن بزرگه. شهردار لندن یا The Mayor of London میشه شهردار لندن بزرگ که همون بوریسه که دوچرخه‌هاش معروفن. بعد سیتی هم یه شهردار داره که بهش میگن Lord Mayor of London و الان یه کسیه به اسم دیوید ووتن. برای این که با هم قاطی نشن گاهی به بوریس میگن London Mayor گاهی به دیوید میگن Mayor of City of London.

با دستان به خون آغشته

گه گداری توی نوشته‌های قدیمی میگردم و کامنتا رو میخونم.

امشب رسیده بودم به این:  فال حافظ قدیمی

مال ۳۱ خرداد هشتاد و هشته. کمتر از ده روز بعد از انتخابات، من توی سپاه سرباز بودم و پادگان ما مسوول سرکوب یه قسمت از تهران بود. من البته هیچوقت اعزام نشدم به شهر ولی یه چند روزی آماده‌باش صددرصد بودیم و باید توی پادگان میموندیم. اون روز هم یه جوری جیم شده بودم از پادگان.

ابراهیم کربلایی برام کامنت گذاشته:

ابراهیم: پس زنده‌ای؟ هر چی زنگ زدم جواب ندادی گفتم شاید کشتنت …

من: از این به بعد زنگ زدی برنداشتم فکر کن شاید دارم یکی رو میکشم 😉

رضوانه (خانوم ابراهیم): اصلا چه معنی می ده که جواب همسر بنده رو ندین؟ ای بابا همسر بنده آدم خیلی مهمی هستنا :دی

من: هاها! آخه دستم به خون آغشته‌س! گوشی خونی میشه!

رضوانه: می ری خس و خاشاک کشون؟ ای وااااااااای ای دااااااد ای بیداااااااد ;)

عاشق این زن و شوهرم! وسط اون فاجعه چه حالی داشتیم سه‌تایی‌مون!

سال نو (میلادی) خود را چگونه تحویل کردید؟

گفته بودم که یه سرگرمیم عکس گرفتنه. یه کتاب هم دارم به اسم «چه جوری از همه چی عکس بگیریم» … یعنی اسمش هست How to Photograph Absolutely everything ولی من نمیدونم این Absolutely رو چه جوری باید ترجمه کنم. مثلا میشه «چه جوری از همه‌ی همه چی عکس بگیریم» یا مثلا «چه جوری از همه چی عکس بگیریم عین سّگ»!

9781405319850

خلاصه مناسبتی برنامه‌ای چیزی باشه یا جایی بخوایم بریم با خودم فکر میکنم که اونجا احتمالا چه صحنه‌های قابل عکس گرفتنی پیدا بشه و مطلب مربوط به اون صحنه‌ها رو از توی این کتابه میخونم و دوربین به دست میرم سراغ‌شون. معمولا هم سر صحنه که عکس‌ها رو توی دوربین نگا میکنم با خودم میگم ایول چه شاهکارهایی شدن ولی بعد توی کامپیوتر و صفحه‌ی بزرگ که میبینمشون حالم گرفته میشه. خوبیش اینه که با تکنولوژی دیجیتال تفنگچی‌های ناشی هم میتونن زیاد تیر بندازن و بالاخره یکی دو تا تیرشون به هدف بخوره.

دیشب هم مطلب مربوط به آتیش‌بازی رو خوندم و رفتیم ساحل رودخونه تیمز دیدن آتیش‌بازی بوریس.

چشم لندن کمی قبل از آغاز 2012

از قبلش میدونستیم که خیلی شلوغ میشه و سایت مراسم هم پیش‌بینی کرده بود که ۲۵۰ هزار نفر بیان و از صبح هم خیابون‌های اطراف رو مفصل نرده کشی کرده بودن و حتی یه جور دروازه درست کرده بودن که اگه خیلی شلوغ شد ببندن و نذارن دیگه کسی بره لب رودخونه و بقیه دورتر واستن از تلویزیون‌هایی که مراسم رو زنده نشون میداد نگاه کنن. دیگه به همه تیرهای چراغ و راهنمایی رانندگی و هر چیز قابل بالا رفتنی هم یه اعلان چسبونده بودن که مواظب باشید ما به این «رنگ ضد بالا رفتن» زدیم! حالا نمیدونم همچین رنگی وجود داره یا نه ولی میشد تصور کرد که اونقدر شلوغ میشه که ملت از هر چی دستشون بیاد میرن بالا.

یه چراغ راهنمایی رانندگی در میدان ترافالگار با اخطار «رنگ ضد بالا رفتن»

ولی با همه این حرفا با خودم گفتم ما زود میریم اونجا یه جای خوب میگیریم دم رودخونه سه‌پایه رو علم میکنم یه سری عکس میدازم مثل عکس‌های همین کتابه که انعکاس آتیش بازی توی آب افتاده و اینا.

زودمون ساعت هشت بود و سال که قرار بود ساعت ۱۲ تحویل بشه فکر میکردم یعنی چار ساعت زودتر رفته بودیم ولی همچین ملت چارپشته واستاده بودن که اصلا نزدیک رودخونه نمیشد بشی. سه‌پایه علم کردن که پیشکش. ساعت ۹ هم اون دروازه‌ها رو که گفتم بستن و دیگه کسی رو راه نمیدادن.

خود آتیش بازی و جو مراسم و شور و حال ملت به چار ساعت علافیش می‌ارزید البته ولی خوب طبعا عکس‌هام چیز خوبی از آب در نیومد.

آتش بازی سال نو در لندن

اون سه چار ساعتی که منتظر آتیش‌بازی بودیم، رادیو یک بی‌بی‌سی داشت توی بلندگوها پخش میشد و دی‌جی فلانی هی صدا و حرکت ملت رو در میاورد، وسطش هم بلندگو اعلام میکرد که حواستون باشه بعد از مراسم ایستگاه‌های مترو نزدیک رودخونه خیلی شلوغ میشن و فکر این باشید که تا ایستگاه‌های دورتر پیاده برید. بعد از آتیش بازی هم دی‌جی فلانی، اومد یه کلکی بزنه عین صدا و سیما که بعد فوتبال میگه صبر کنید صبر کنید نرید توی خیابون الان مصاحبه زنده داریم با بازیکنا! گفت که پا نشید برید خونه‌تون ها! ما تا صبح اینجا برنامه داریم ولی هر چی تا حالا کلک صدا و سیما گرفته کلک اینم گرفت!

چشمتون روز بد نبینه شیرتوشیری شد بعد از مراسم. خصوصا که ملت هم یه خورده مست بودن حالشون دست خودشون نبود. ما رفتیم یه ده دیقه‌ای دم در یکی از ایستگاه‌های مترو واستادیم که بسته بود ولی ما نمیدیدیم که بسته‌س. یه پلیس فداکاری با زحمت خودش رو رسوند جلو جمعیت داد زد که این در باز نمیشه باید از اون یکی در برید. رفتیم بریم اون یکی در یه جایی داشتیم وسط جمعیت خفه میشدیم نه راه پیش داشتیم نه راه پس. خلاصه قید مترو رو زدیم و به بدبختی برگشتیم و  یه مسافت طولانی رو پیاده رفتیم تا رسیدیم به اتوبوس‌ها و یه‌لنگه‌پا سوار اتوبوس شدیم برگشتیم خونه. مسیری که روزای عادی با مترو ۲۰ دیقه طول میکشه رو دو ساعت و نیمه برگشتیم.

ولی کلا خوش گذشت. جاتون خالی!

دوچرخه بوریس

لندن یه سیستم اجاره دوچرخه داره که اسم رسمیش هست «اجاره دوچرخه بارکلیز» به خاطر بانک بارکلیز که حامی مالی طرحه. اما ملت بهش میگن «دوچرخه بوریس» به خاطر بوریس جانسون شهردار لندن. انگار که مثلا تهرانیا به بی.آر.تی بگن اتوبوس باقر!

ایستگاه کرایه دوچرخه در لندن

کرایه کردن دوچرخه قبلا اینجوری بود که باید اشتراک می‌داشتید و یه کلید-طوری به‌تون میدادن که با اون دوچرخه رو از ایستگاه تحویل می‌گرفتید ولی الان مدل «استفاده برای عموم آزاد است» شده و میشه با کارت بانکی توی هر ایستگاهی پول رو داد و دوچرخه رو گرفت.

ایستگاه‌ها همه توی مرکز شهر هستن و کلا نمیشه روی دوچرخه‌های بوریس به عنوان یه سیستم حمل و نقل عمومی حساب کرد. مثلا فکر نکنید میشه باهاشون رفت سر کار و برگشت. بیشتر به درد تفنن میخورن و مشتریش هم بیشتر توریست‌ها هستن.

جاهایی که میتوانید دوچرخه کرایه کنید روی نقشه گوگل

مدل کرایه‌ش هم به همون استفاده تفننی بیشتر میخوره. نیم ساعت اولش مجانیه. نیم ساعت بعدی یه پونده و هی قیمتش تصاعدی زیاد میشه.

من یه بار روز کریسمس سوار شدم. شهر خیلی خلوت بود و راحت میشد جولون داد. ولی از اون طرف چون اتوبوس و مترو کار نمی‌کردن دوچرخه‌ها خیلی طرفدار پیدا کردن و یه کمی به زحمت افتادیم برای پیدا کردن ایستگاهی که دوچرخه داشته باشه. آخرش هم دوچرخه‌ای که گیرمون اومد زینش درست بالا نمیامد و یه خورده اذیت‌مون کرد. ولی در مجموع خوب بود.

ایستگاه خالی در روز کریسمس

کلیاتی درباره تقویم میلادی و کریسمس

اوایل اسم ماه‌های میلادی رو نمیدونستم. یعنی اسمشون رو میدونستم ترتیبشون رو نمیدونستم. همینقدر اطلاع داشتم که ژانویه-فوریه اول-دومن و نوامبر-دسامبر یازدهم-دوازدهم. دیگه حالا یکی میگفت آگوست میخوام فلان کار رو بکنم نمیدونستم تابستونه یا زمستون.

اسم ماه‌ها رو که یاد گرفتم مشکل داشتم توی تشخیص این که کدوم چند روزه. فکرش رو که میکنی میبینی تقویم خورشیدی خودمون خیلی شسته رفته و اتو کشیده‌س. اول شیش تا ماه سی و یه روزه درست و مرتب چیده شده‌ن بعد پنج‌تا سی روزه، بعد هم یه ۲۹ روزه که کبیسه‌ها میشه سی روز. یه بار به یکی بگی یاد میگیره. میلادی رو اول فکر میکردم یکی در میونه. یعنی ماه‌های فرد سی و یه روزه زوج سی روزه. ولی به فوریه نگاه میکنی که میبینی ۲۸ روزه‌س میدونی که یه جای کار میلنگه.

اینم یکی از فرانسویای شرکت یه شگردی یاد داد که حل شد. نکته انحرافیش اینه که اون ترتیب یکی در میون درست پیش میره تا ماه هشت، ماه آگوست، که باید سی روزه باشه ولی سی و یه روزه‌س. اینم انگار تقصیر یکی از امپراتورای رومه که از آگوست خوشش میامده یه روز از فوریه گرفته اضافه کرده بهش. شگرد فرانسویش یه کمی بصریه و سخته اینجا بنویسم.

همه اینا که حل شد رسیدیم به معضل کریسمس. یکی دو ماه پیش همکارم (اسمش فلوریانه، اینم فرانسویه) پرسید علی کریسمس چکار میکنی؟ من میخوام مرخصی رد کنم (باید هماهنگ کنیم که یه دفه همه نریم مرخصی). گفتم اصلا کریسمس جریانش چیه؟ فکر کرد دارم میپرسید تعطیلی‌ها چه روزی از هفته‌س و چه روزهایی رو باید مرخصی بگیریم، یه کمی توضیح داد گفتم نه! یعنی چه تاریخیه؟! حالا بگذریم که بعدش کلی توضیح باید میدادم که تقویم ما چه جوریه و الان توی ایران سال چنده و سال کی شروع میشه کی تموم میشه و چند تا ماه داریم و کلی جزئیات دیگه که تا نخوای به یکی دیگه توضیح بدی نمیدونی که چقدر طول تفصیل دارن … (حتی یه جاش پرسید هفته‌هاتون هفت روزن؟!) ولی خلاصه بعدش اون هم یه توضیحاتی داد که دستم اومد کریسمس چی به چیه.

خیابان آکسفورد شبهای قبل از کریسمس

کریسمس دو سری تعطیلیه که چون خیلی به هم نزدیکن میتونی وسطشون رو مرخصی بگیری و ازش یه تعطیلی بزرگ بسازی.

سری اولش حول محور تولد عیسی مسیحه که ۲۵ دسامبر بوده یا اگر هم نبوده به هر حال اون روز رو پاش نوشتن. خود این روز ۲۵ دسامبر که همین امروزیه که من دارم اینو مینویسم تعطیله و خیلی هم تعطیله. یعنی توی لندن امروز غیر از محله عرب‌ها جای دیگه یه بقالی هم باز نبود که خرت و پرت ازش بخریم. فکر کنم تنها روز ساله که حتی اتوبوس قرمزا هم تعطیلن. اگه میخواین جای دوری برید و ماشین ندارید باید مینی کب بگیرید (فرض کن همین آژانس خودمون) که اونا هم کرایه‌شون امروز دو برابر روزهای عادیه. این اسمش میشه Christmas Day

پلاکارد فارسی تبریک کریسمس در مرکز اسلامی انگلیس

حالا یه روز قبل از بیست و پنجم که بهش میگن Christmas Eve و یه روز بعدش که میگن Boxing Day هم تعطیلن. اولی آخرین روز فروش قبل از کریسمسه و دومی حراجی بزرگ بعد از کریسمسه و جفتشون حراج به پاس و فروشگاه‌ها غلغله‌ن و اینا. انگار که فردا حراج بزرگتری باشه. یکی دو تا فروشگاه دیدم که گفته بودن باکسینگ دی از شیش صبح بازیم و ۷۰ درصد تخفیف داریم و اینا.

ویترین یک فروشگاه با وعده تخفیف 70 درصدی در روز بعد از کریسمس

یه نکته حاشیه‌ای هم اینه که ما کارمندا همیشه نگرانی داریم که نکنه مثلا تعطیلی تقویمی بیفته جمعه ضرر کنیم، اینجا اگه یه سالی مثل امسال کریسمس یا اون دو روز دیگه بیفته شنبه-یه‌شنبه دولت اولین روز کاری هفته بعدش رو هم تعطیل رسمی میکنه. یعنی امسال ۲۷ دسامبر که سه‌شنبه باشه هم تعطیله. فکر میکنم این رسم رو برای همه تعطیلی‌های مناسبتی دارن.

سری دوم شروع سال نو میلادیه که اول ژانویه باشه. باز هم روز قبلش که میشه ۳۱ دسامبر و بهش میگن New Year’s Eve تعطیله. باز هم اگه این دو تا افتاده باشن آخر هفته مثل امسال، یه تعطیلی طلب کارمندا میشه از دولت توی هفته بعدش.

حالا سری اول بیشتر مراسم خانوادگی و بری خونه بزرگتر فامیل دور درخت کریسمس بشینی کادو بدی بگیری و ایناس.  سری دوم بری توی خیابون و بزنی برقصی و آتیش بازی و شلوغ‌کاری و اینا. تقویم ما هرچی شسته رفته‌تره اینا بجاش تحویل سال‌شون سرراست‌تره: ساعت دوازده شب ۳۱ دسامبر که وارد اول ژانویه میشیم.

ما امروز که اون قسمت خانوادگیش برامون موضوعیت نداشت رفتیم یه کمی پیاده‌روی و یه کمی دوچرخه سواری توی شهر که هیچوقت دیگه اینقدر خلوت نیست. هفته دیگه که اون قسمتشه اگه خدا قسمت کنه و مخصوصا خیلی سرد نباشه (چون خانومم خیلی سرماییه) بریم یه کمی از نزدیک ببینیم این کریسمس کریسمس که میگن چه شکلیه.

آقای دکتر راهکار صادر فرمودند!

بین این سایت‌های خبری و خبرگزاری‌های شاخ شیکسته‌ی ایرانی، بخش اقتصادی فارس از همه‌شون بهتره. یعنی مایه‌ی خبریش بیشتره. حالا درسته که همه‌چی یه رنگ و لعاب فارس‌نیوزی داره ولی حجم گزارش‌ها و مصاحبه‌هاش بیشتر از همه‌س و اگه اون رنگ و لعاب رو کنار بزنید مایه‌ی خبریش بیشتره.

حالا همین فارس با یکی مصاحبه کرده به اسم ابوالقاسم حکیمی‌پور، در مورد بازار ارز و اینا، اینجوری معرفیش کرده:

«ابوالقاسم حکیمی پور، اقتصاددان، استاد یکی از دانشگاههای دولتی کشور، دارای فوق لیسانس اقتصاد از دانشگاه تگزاس و دکترای مدیریت توسعه از دانشگاه دولتی کالیفرنیا، مولف کتابهای تصمیم گیری در مدیریت از طریق زنجیره های مارکوف، فرآیند خط مشی گذاری در سازمانهای دولتی، 525 نکته مدیریتی از زبان مدیران موفق و دارای حدود 18 مقاله …»

بعد آقای دکتر به عنوان راه حل مشکل بازار ارز گفته:

با عدم خرید ارز؛ مردم فداکاری کاری مالی کنند (اصل مصاحبه: بانک مرکزی اشتباه فاحش 15 سال پیش خود را تکرار کرد)

آقای دکتر! به قول این جوونا: راهکارت توی حلقم! فقط شما بی‌زحمت اسم اون دانشگاه دولتی که استادشی بگو که مردم بچه‌شون رو به هزار امید و آرزو نفرستن پای درس‌تون!