دو هفتهای ایران بودم. چقدر خوش گذشت. ایران همینجوری الکی بهم خوش میگذره. اول تا آخرش بی این که زحمت خاصی بکشم یا برنامه خاصی بریزم شنگولم.
اینترنت بدجوری ترکیده بود. همه از یکی دو هفته قبل از عید دادشون به هوا بود از وضعیت اینترنت ولی آدم تا خودش نبینه عمق فاجعه رو درک نمیکنه. فیلتر شکنا همه از کار افتاده بودن و فقط سایفون کار میکرد. سایتهای به درد بخور یا فیلتر بودن یا کار نمیکردن یا انقدر کند شده بودن که نمیشد ازشون استفاده کرد.
مادربزرگم یکی دو هفته قبل از عید خورد زمین و لگنش شکست. توی این سن بالای نود سال رفت اتاق عمل و همه خیلی نگران بودن اما به خیر گذشت. هنوز خیلی ضعیفه و درد داره و حال جسمیش خوب نیست اما هوش و حواسش کامل سر جاست. روز آخر که رفته بودم دیدنش برای خدافظی یه نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت شنبهها یادت نره! یعنی میگفت فکر نکنی من حواسم نیست و تلفن احوالپرسی شنبهها رو بپیچونی!
شیش-هفت روزی شیراز بودم. خونهی پدرخانومم نزدیک حافظیهس. قبل از عید شهرداری خیابون جلوی حافظیه رو مسدود کرده و اسمش رو گذاشته پیادهراه نمیدونم چیچی. بعد هم توش غرفه زدن آش و شال و مجسمه مولاژ و پوستر و کتاب و از این خرت و پرتا میفروختن. شیراز همینجوریش عیدا شلوغه. دیگه سر این ابتکارای ترافیکی ازدحام سر چهارراه ادبیات دیوونه میکرد آدمو.
توی همین پیاده راه کذایی چندتا شتر هم آورده بودن که ملت سوار میشدن و عکس میگرفتن هزار تومن یا یه دور کوتاهی میزدن پنج هزار تومن. شترها رو هم برای پیاده-سوار کردن ملت نمیخوابوندن، به جاش نردبون گذاشته بودن ملت از شتر میرفتن بالا.
چقدر خوردم! عین دو هفته همهش مشغول لمبوندن بودم! شبای آخر دیگه درست خوابم نمیبرد از سنگینی ولی ولکن نبودم. مخصوصا یه روز صبح یه صبحونه مفصلی خوردم بعدش نهار کلهپاچه خوردم (بعله نهار!) شام هم رفتیم رستوران. بعد شبش در عین این که خوابم نمیبرد داشتم با خودم فکر میکردم کاش یه کمی از کلبچ مونده باشه صبح که بیدار شدم بخورم.
دزدی خیلی مایهی نگرانی بود. با هرکی صحبت میکردم یه خسارتی به خودش یا دوستی-آشنایی-کسیش خورده بود. ضبط و زاپاس ماشین دیگه جزو آمار دزدی حساب نمیشن که کسی تعریف کنه. سرقتا به این سطح رسیده که مثلا یه عده مسلح ریختن توی گاوداری یه بابایی گاوهاش رو با اره برقی شقه کردن بار زدن بردن.
درباره انتخابات انقدر نظر و تحلیل و تصمیم مختلف و متناقض شنیدم که سرم گیج رفت. به نظرم چون انتخابات شوراها با ریاست جمهوری همزمان برگزار میشه، ضریب مشارکت بالا باشه.
من یهشنبه برگشتم لندن. دوشنبه هم تعطیل بود و خونه گرفتم خوابیدم. سهشنبه که رفتم سر کار یه جوری بودم انگار مخم ایران جا مونده بود، هیچی یادم نمیومد. شماره موبایلم، کد پستی خونهم، نصف پسوردهام، حتی اسم بعضی همکارام رو یادم رفته بود! یه ایمیل اومده بود از هایلی، ما دو تا هایلی داریم توی دفتر، من هر چی به فامیلیش نگاه میکردم یادم نمیومد این کدومشونه. با خودم گفتم بذار متن ایمیلشو بخونم شاید یادم اومد… نوشته بود: جنیفر فلان مشکل رو داره تو میتونی حل کنی؟ دیدم اصلا جنیفر رو هم یادم نیست کیه!
اوایل ازدواجمان، شیراز که میرفتیم من توی خانه بند نمیشدم و دائم یا توی شهر ولو بودم یا دور و برش. نقطه عطف برنامه سفرمان پارسال تابستان بود که داشتم برای آیلتس آماده میشدم و شیراز هم که رفته بودیم بیشتر توی خانه ماندم و خواندم و چرت زدم و انگار زیر زبانم مزه کرد که چرت زدن در شیراز هم کیفی دارد برای خودش!
از آن به بعد فعالیتم در شیراز کمتر و کمتر شد تا همین هفتهی پیش که عین شنبه تا پنجشنبه را در خانه پدر همسر گرامی مشغول خوردن و خوابیدن بودم و جز یکی دو بار برای خریدن کارت اینترنت از بقالی سر کوچه، دیگر به پای خودم از خانه بیرون نرفتم. یعنی اگر هم بیرون رفتم جوری نرفتم که زحمت راه رفتن یا رانندگی کردن و خسته شدن داشته باشد.
بجز خوردن و خوابیدن، کارهای مهمی که کردم عبارت بود از: نگهداری از کوچولوی بامزه 10 ماههای به نام کیانمهر، تماشای تلویزیون (شکنجهای که در تهران از آن معافم)، خواندن روزنامه خبر جنوب، تماشای چند قسمت از قهوه تلخ (مهوع بود به نظرم)، فحش دادن به یکی از ISPهای شیراز و بازی با PSP (شارژش همان شنبه یکشنبه تمام شد و شارژرش هم گم شده بود).
دفعه قبل که رفته بودیم اردیبهشت بود و فرماندار شیراز تازه عوض شده بود و به نظر می آمد فرماندار جدید خیلی آدم سوژهای باشد.
اینبار دیدم که حدسم درست بوده و عین شش روز هفته روزنامه خبر جنوب حداقل نصف صفحه درباره جناب فرماندار و بیاناتش خبر داشت. یکبارش رفته بود بالای سر پیمانکاران راهآهن اصفهان-شیراز و یقهشان را گرفته بود که بیجا کردهاید کمکاری میکنید و اصلا باید سهشیفته کار کنید تا زودتر افتتاح شود و من خودم سرکشی میکنم و از این حرفها. یکبار دیگر از قولش تیتر زده بودند «آقایان یا شان خود را نمیدانند، یا عظمت برق را»! منظورش این بود که باشگاه برق چرا رفته دسته یک و باید برگردد لیگ برتر و این وسط کلی هم درباره ضعف مدیریت و خیانت و حیف و میل بیت المال و نان شب پیرزن روستایی و لزوم غیرتمندی پیشکسوتان و این چیزها سروده بود. یک روز هم چیزهایی درباره زمینخواری افشا کرده بود با تعبیری شبیه به این که «قانونشکنان قانونشناس به قانون خیانت کردند» و گفته بود که آقای «م» و «ر.ز» و «س.ش» آدمهای خیلی بدی هستند و کارهای خیلی زشتی در رابطه با خوردن زمینهای قصرالدشت کردهاند.
خلاصه شیرازیها هر روز خدا سرگرمیای دارند با این فرماندار.
فرض کنید شما کارهای هستید در یک موسسهی فرهنگی و قرار میشود یک خانهی تاریخی را بازسازی کنند و بدهند به شما که هم دفتر موسسهتان را آنجا مستقر کنید و هم زیر زمینش را تبدیل کنید به یک موزه مرتبط با فعالیتتان. قاعدتا باید کنار ورودی آن خانهی تاریخی تابلویی نصب شود که هم نشان بدهد که شما آنجا مستقرید و هم نامی از موزهتان برده باشد.
حالا برای این که دوباره یادتان بیفتد مسوولان موسسههای فرهنگی قبل از انقلاب چقدر با مسوولان همان موسسههای فرهنگی بعد از انقلاب فرق داشتهاند، نگاهی کنید به سردر نارنجستان قوام:
آن دو کاشیکاری آبی سمت چپ و راست، تابلوهای قبل از انقلاب اند و آن تابلوی فلزی بالای سقف را بعد از انقلاب ساختهاند؛ قاعدتا بعد از سال ۱۳۷۹ چون تا قبل از آن اسم وزارت علوم، وزارت فرهنگ و آموزش عالی بوده است.
آدم با خودش فکر میکند قبل از انقلابیها از خودشان پرسیدهاند که چکار کنیم که تابلوی موسسهی آسیایی به عمارت نارنجستان بیاید و عقلشان را روی هم ریختهاند و با اهلش مشورت کردهاند و حاصلش شده کاشیکاریهایی که در نگاه اول اصلا متوجه نمیشوید مال خود عمارت نیست و بعدا الحاق شده است.
بعد از انقلابیها اما احتمالا یکی نامه زده که «نظر به ضرورت اطلاع رسانی به بازدیدکنندگان عزیز در اسرع وقت نسبت به نصب تابلو اقدام مقتضی به عمل آید» و نامه چند دور چرخیده و چند سری پاراف شده و آخر سر یکی از تابلوسازهای همان دور و بر را گیر آوردهاند و یک چیز قناسی شبیه به همهی تابلوهای کج و معوجی که توی همهی خیابانها بالای سر همهی قصابیها و بقالیها و کلهپزیها و سمساریها میبینیم بالای در نارنجستان قوام هم نصب شده.
اما ضایعتر از تابلوی سردر، آنی است که توی حیاط نزدیک ورودی موزه گذاشتهاند. این یکی را حدس میزنم به تابلوساز مربوطه گفتهاند متناش را هم خودت انتخاب کن واو هم کلی سرش را خارانده و تفکر کرده و به این نتیجه رسیده که بنویسد «موزهی اشیاء عتیقه»! نوبر اسم است به خدا!
دانشگاه شیراز قبل از انقلاب اسمش «دانشگاه پهلوی» بوده و موزهی نارنجستان هم بوده «موزه شهرام». کلا البته محمد رضا پهلوی خیلی خودشیفتگی داشته که هر چه ساخته یک شاهی، شهبانویی، شازدهای چیزی به اسمش چسبانده و نگاهی هم به دست پدرش نکرده که اینهمه چیزهای مهمتر و زیربناییتر ساخت و اسم خودش و کس و کارش را روی هیچکدامشان نگذاشت. ولی منظورم از یادآوری اسمهای قدیمی این بود که به کاشیها از نزدیک نگاه کنید و ببینید چطور اصلاح شدهاند.
عمو سیبیل با این هیبت خانی و تفنگ و قطار فشنگ، توی حیاط سرای مشیر ایستاده بود تا گردشگرها کنارش بایستند و آن کلاه سفید را سرشان بگذارند و تفنگ و کیسه باروت را دستشان بگیرند و عکسی بیندازند و چیزی به عمو سیبیل بپردازند. معمولا پانصد یا هزار تومان.
امسال یکی کشف کرده بود که شیراز «سومین شهر مذهبی ایران» است! قاعدتا به اعتبار شاهچراغ. یعنی مشهد میشود شهر اول و قم دوم و شیراز سوم.
احتمالا کسی که به این کشف بزرگ نائل آمده، در شیراز کارهای است چون در ورودی شهر و درست کنار دروازه قرآن یک طاق بادی درست کرده بودند به رنگ قرمز و زرد و سفید و آبی و رویش نوشته بودند «به سومین شهر مذهبی ایران زمین خوش آمدید»!
حسن سلیقه را در عکس بالایی دیدید و حسن مکانیابی را در پایینی ببینید:
خدا را شکر کاشف قصهی ما انگلیسیاش آنقدر خوب نبوده و هنوز نتوانسته جملهاش را ترجمه کند و در پلاکاردهای دو زبانه از همان «The Cultural Capital of Iran» استفاده کرده بودند.
یک پای ثابت منظرهی کوچهها و خیابانهای فرعی شیراز، درختهای نارنجای است که میوههایش دست نخورده به آن ماندهاند و اصولا شیرازیها آنقدر نارنج میبینند که رغبتی به چیدنش ندارند. اما توی خیابانهای اصلی و مخصوصا جاهای دیدنی، منظره کمی فرق میکند و معمولا درختهای نارنج که میبینید این شکلی هستند:
یعنی میوههای شاخههای پایینی چیده شدهاند.
جایتان خالی 29 اسفند رفته بودم سری به حافظ بزنم. در یکی از گوشههای دور از دید حافظیه، یک خانوادهی پر جمعیت افتاده بودند به جان یک درخت نارنج … یکی از مردان خانواده چوب خیلی بلندی -نمیدانم از کجا- پیدا کرده بود و با آن داشت نارنجهای بالای درخت را با چه زحمتی میانداخت و هر نارنجی که میافتاد، افراد خانواده با شور و هیجان حمله میکردند و از روی زمین میقاپیدند. از جمله پیرمرد خانواده پرید و یکی از نارنجها را قاپ زد و با لهجهی خیلی غلیظ اصفهانی به خانمی که به نظرم همسرش بود گفت: «300 تومنمون در اومد حداقل»! (بلیط حافظیه 300 تومان بود و قرار بود از فردایش بشود 500 تومان)
کمی بعد داشتم با یکی از مسوولان نگهبانی حافظیه حرف میزدم، گفتم «حتما فکر میکنن پرتقاله که میچینن؟» انگار داغ دلش تازه شده باشد، با لحنی که باید بودید و میشنیدید گفت: «نه آقا! اینا اصفاهانین، 300 تومن پول بلیط دادن میخوان درختمونو از ریشه بکنن! حالا از فردا که میشه 500 تومن حتما زمینو هم میخوان گاز بگیرن!»
سرای مشیر، در بازار وکیل شیراز، یکی از آن جاهایی است که حتما باید سر بزنید.
درست است که الان بیشتر مغازههایش بدلیجات بنجل میفروشند و از این مجسمههای سیاه مولاژ با طرح تخت جمشید؛ اما لابلای این بنجلفروشیها چند تا عتیقه/صنایع دستی فروشی پدر-مادر-دار هم هست که همیشه چیزی برای خریدن (یا قیمت کردن و حسرت خوردن) دارند.
آن قلمدان فولادی سمت چپ ویترین را سال 85 میداد 110 هزار تومان و امسال به 100 هزار تومان هم راضی بود. فکر میکنم ده-دوازده سال دیگر بالاخره بخرمش!
همینجا توی سرا یک عتیقه فروش یهودی بود با یک مغازهی خیلی آشفته، خیلی دیدنی که این بار هر چه گشتم پیدایش نکردم. توی بساطش کلی دستنویسهای قدیمی داشت… قبالهی ازدواج و از این جور چیزها.
شهرتی که صادق هدایت در داستاننویسی دارد و «بوف کور» و «علویه خانم»اش، باعث میشود گاهی یادمان برود که چقدر به تاریخ ایران باستان مسلط بوده و چقدر زبان پهلوی میدانسته و چه از نزدیک کاوشهای باستانشناسی زمان خودش را تعقیب میکرده.
داستان «تخت ابونصر» از مجموعهی «سگ ولگرد» را باید یکبار دیگر با این دید خواند.
جایی که وقایع داستان اتفاق میافتد، محوطهی باستانی تخت ابونصر است که توضیحاتش را میتوانید در این دو پیوند بخوانید:
برای کسانی که حوصله خواندن آن دو پست را ندارند، توضیحات ضروری را در همین پست تکرار کردهام
در نظر داشته باشید در سالهای 1310 تا 1313 تیم کاوش دانشگاه شیکاگو، کاوشهای باستانشناسی در محوطهی تپه انجام داده است و صادق هدایت هم داستانش را در همین دهه 20 خورشیدی نوشته است.
هدایت داستانش را اینطور شروع میکند:
«سال دوم بود که گروه کاوش متروپولیتن میوزیوم شیکاگو نزدیک شیراز، بالای تپه تخت ابونصر کاوشهای علمی میکرد. ولی به غیر از قبرهای تنگ و ترش که اغلب استخوانهای چندین نفر در آنها یافت میشد، کوزههای قرمز، بلونی، سرپوشهای برنزی، پیکانهای سهپهلو، گوشواره، انگشتر، گردنبندهای مهرهای، النگو، خنجر، سکه اسکندر، و هراکلیوس و یک شمعدان بزرگ سهپایه چیز قابل توجهی پیدا نکرده بود.»
البته کشفیات تخت ابونصر هم در نوع خودشان قابل توجه بودهاند. ریچارد فرای هم کتاب مفصلی بر اساس همین کشفیات نوشته است. این عکس همان شمعدان بزرگ سهپایه است:
چیزی که باعث شده لحن صادق هدایت اینقدر ناامیدانه باشد این پاراگراف است:
«گویا میسیون ابتدا گول دروازه و سنگهای تخت جمشیدی را خورده بود که به این محل حمل شده بود و فقط سردر آن از سنگ سیاه برپا شده بود…»
هدایت به موضوعی اشاره میکند که باعث سرخوردگی تیم کاوش تخت ابونصر شد. تیم ابتدا پایهستونها و سنگهای حجاریشدهای پیدا کرد که به وضوح به سبک سنگتراشیهای هخامنشی بود و فکر کردند که یک کاخ هخامنشی دیگر پیدا کردهاند. اما کمی که پیش رفتند دیدند که مثلا یک سنگ حجاری شده به جای سنگ لاشه در دیوار به کار رفته و متوجه شدند که سنگهای تراشخورده از تخت جمشید به این مکان آورده شدهاند (بخوانید دزدیده شدهاند!). این قضیهی سنگ دزدی از تخت جمشید، در همهی دورههای تاریخی بعد از متروکه شدن آن ادامه داشته است و در شعاع صد کیلومتری تخت جمشید میشود رد سنگهایش را دید.
«… در صورتی که چندین تخته سنگ دیگر از همان جنس که عبارت بود از بدنه و جرز، بدون ترتیب روی زمین افتاده بود و حتی شکستهی یکی از این سنگها جزو مصالح ساختمانی به کار رفته بود.»
یکی از پایه ستونهای دزدیدهشده از تخت جمشید را که در همین تخت ابونصر پیدا شده و الان در موزهی سنگ شیراز (بقعهی هفتتنان) نگهداری میشود ببینید:
« … آبادیهای نزدیک مانند امامزاده دست خضر و برم دلک …» (این هم آدرس جغرافیایی دقیق)
«ولی پس از کشف تابوت سیمویه ورق برگشت. مخصوصا در زندگی دکتر وارنر تغییر کلی رخ داد. زیرا کشف این تابوت علاوه بر اینکه یکی از قطعات گرانبهای آرکئولوژی به شمار میرفت، سند مهمی در بر داشت که تمام وقت وارنر را به خود مشغول کرد.»
از اینجا تخیلات داستانی هدایت شروع میشود. تابوتی در تخت ابونصر کشف نشده است و کسی به نام سیمویه هم آنجا مومیایی نشده بوده است. اما برایم جالب است که الان نزدیکیهای آنجا محلهای به نام سیمویه وجود دارد! نمیدانم هدایت نام شخصیت داستانش را از محلی در نزدیکی مکان داستان قرض گرفته یا آدم اهل ذوقی که داستان را خوانده بوده، زمانی مسوول نامگذاری خیابانهای آن دور و بر بوده است.
ضمنا توجه کنید که کلمهی «باستانشناسی» هنوز از فرهنگستان بیرون نیامده بوده و هدایت از فارسینویسی Archeology استفاده میکند.
خلاصه دکتر وارنر در مومیایی به استوانهای فلزی برخورد میکند که داخل آن یک نامه به زبان پهلوی بوده و یک طلسم. اینجا صادق هدایت در نقل متن نامه، یک تکه به زبان پهلوی میپراند: «چگون دنمن تلتم را بین آتر اوگند سیمویه اور آخیزت» و تر
جمه میکند: «چون این طلسم را درون آتش افکند سیمویه برخیزد». بیشتر کلماتی که در جملهی پهلوی به کار رفتهاند، به معادل فارسیشان نزدیکاند: چگون= چون؛ آتر=آذر (آتش)؛ اوگند=افکند؛ اور=بر؛ آخیزت=خیزد. به جای کلمهی «بین» هم باید مینوشت اندر. (این یک قضیهای است به اسم هزوارش در خط پهلوی که بعضی واژهها یک جور نوشته میشوند و یک جور دیگر خوانده میشوند. نمیدانم هدایت به این موضوع توجه نداشته یا مخصوصا اینطور نوشته)
بعد دکتر وارنر روی صندلی مینشیند و متن کامل نامه را میخواند:
«به نام یزدان! من گوراندخت، دختر وندیپ مغ و در عین حال خواهر پادشاه و زن سیمویه، مرزبان برمدلک، شاهپسند و کاخسپید هستم …»
منظور از پادشاه همان سیمویه است. یعنی گوراندخت هم خواهر سیمویه بوده است و هم زنش. (برای اینکه ابهامی باقی نماند دکتر وارنر چند خط پایینتر روی این نکته تاکید میکند). توی کتابهای پهلوی از رسمی نام برده شده با عنوان «خویتودس» یا «خوودوده» که معمولا ترجمه/تفسیر میکنند ازدواج با محارم. به عبارت دقیقتر، ازدواج با سه محرم: مادر، خواهر یا دختر. این که آیا زرتشتیها چنین رسمی داشتهاند و چنین کاری واقعا ثواب بزرگی به حساب میآمده یا نه؟، امری است که هنوز هم بر سر آن اختلاف است و بعضیها بر آن اصرار دارند و بعضی به شدت انکار میکنند. به هر حال زرتشتیها متهم بودهاند به این که با محارم خودشان ازدواج میکنند و این موضوع آنقدر مشهور بوده که در یکی از لطیفههای عبید زاکانی هم چنین مضمونی آمده است: «یک مسیحی از یک زرتشتی پرسید از کی تا بحال دیگر با مادر خودتان ازدواج نمیکنید؟ جواب داد از وقتی که خدا بچه زایید!»
زمان صادق هدایت هم همین مناقشه بر سر «خوودوده» وجود داشته و صادق هدایت هم به این ترتیب به نوعی موضع خودش را مشخص کرده است.
خلاصه گوراندخت در ادامهی داستان میگوید که چون سیمویه تصمیم گرفته که با یک دختر عامی به نام خورشید ازدواج کند، او را طلسم کرده و در خواب کاذب فرو برده و اگر به راهنماییهای وصیت عمل شود و ورد نقل شده در آن خوانده شود و طلسم در آتش افکنده شود، سیمویه دوباره زنده میشود. بعد از بحثی بین دکتر وارنر و همکارانش، بالاخره تصمیم میگیرند که به وصیت عمل کنند و سیمویه هم زنده میشود و راه میافتد که دوباره خورشید را پیدا کند و بعد از یک سری اتفاقات با بار سنگین عاطفی/احساسی/فلسفی/اجتماعی دوباره میمیرد!
در مجموع از این داستان میتوان فهمید که صادق هدایت کاوشهای باستانشناسی زمان خودش را تعقیب میکرده و با توجه به تصویری که از سرخوردگی اعضاء تیم کاوش ترسیم میکند (اسامی ذکر شده در داستان واقعی نیستند)، من حدس میزنم احتمالا در جریان کاوش، از محوطه بازدید کرده و شاهد دلزدگی اعضاء تیم از کشف اشیاء باستانی از همهی دورهها بجز هخامنشی بوده است. یا حداقل روایت دست اولی از اتمسفر دلزدهی تیم کاوش داشته است.
توجه: در پست قبلی (تخت ابونصر – معرفی محوطه باستانی) توضیحاتی در مورد این پایگاه باستانی داده ام. بد نیست پیش از دیدن این عکسها نگاهی به آن پست بیاندازید.
برای رسیدن به تخت ابونصر، باید از خیابان هفتتنان شیراز به سمت شرق (پشت به دروازه قرآن) بروید و آنقدر بروید تا برسید به بلوار ابونصر. بلوار ابونصر که تمام میشود، سمت چپتان (شمال) یک محلهی مسکونی میبینید که بالای بلندی قرار گرفتهاند. راه ورودی این محله را پیدا کنید و وارد آن شوید، بیشتر کوچههای شمالی این محله به تخت ابونصر راه دارند و اهالی هم با گشادهرویی راهنماییتان میکنند و البته معمولا میگویند که تخت ابونصر «چیزی ندارد» (یعنی که خیلی دیدنی نیست). به هر حال شما به آثار باستانی علاقمندید و به حرفشان گوش نمیکنید و راهتان را ادامه میدهید.
یکبار دیگر نگاهی به نقشهی گوگلمپی تخت ابونصر بیاندازید تا برویم سراغ عکسها:
برای اینکه بهتر بتوانید فضای تپه را تجسم کنید، کنار هر عکس جای ایستادن خودم را با یک دایره و زاویهی دید را با یک مثلث (هر دو قرمز) نشان دادهام.
خوب ما اول از جنوب به تپه نزدیک میشویم. این دیوار سنگی، بازماندهی دروازهی ورودی قلعه است.
وضع دیوار، زمان کاوش هم تقریبا همینطوری بوده (عکس از کتاب ریچارد فرای):
روی تپه آثاری از دیوارهای قدیمی هست:
زمان کاوش دیوارها بلندتر بودهاند:
از روی تپه برمیگردیم و پشت سرمان را نگاه میکنیم. بقایایی از برج دیدهبانی قلعه روبروی ماست. (آن دیوار عکس اول، در این زاویه پشت این برج مخفی شده است)
حالا از تپه خارج میشویم و به سراغ ضلع شرقی آن میرویم. در گوشهای از این ضلع، بخشی دیگر از بقایای دیوار قلعه را میتوان دید (سمت چپ تصویر)
یک عکس واید از همان زاویه (همان دیوار الان وسط تصویر است)
مسیرمان را ادامه میدهیم و به شمال تپه میرویم. ضلع شمالی تپه یک دیوارهی سنگی عمودی است که مانعی طبیعی در برابر مهاجمان به حساب میآید.
و آخر سر هم نمای غربی تپه (دیوار عکس اول و برج دیدهبانی را سمت راست عکس میبینید)
گروه کاوش دانشگاه شیکاگو، یک عکس هوایی هم از محوطهی تخت ابونصر انداختهاند که اینجا میبینید (از کتاب فرای اسکن کردهام):
شاهنشین قلعه همین تپهای است که ما از همه طرف دیدیم. اما دیوارهای بیرونی قلعه تا انتهای درهی سمت چپ ادامه داشته است. این قسمت از دیوارها الان کاملا به زمین کشاورزی تبدیل شدهاند.
باز هم مشخص است که دیوارهای داخلی روی تپه هم در زمان کاوش کاملا مشخص بودهاند. البته الان هم میشود رد دیوارها را از نزدیک دید ولی ارتفاعشان خیلی کمتر از زمان کاوش است.
توی استان فارس، خیلی محوطههای باستانی مربوط به دوران ساسانیان هست که هیچکدامشان درست و حسابی کاوش نشدهاند. از استخر بگیرید تا فیروزآباد و بیشاپور و جاهای دیگر. علتش هم این است که زمان اوج و رونق باستانشناسی و کاوش میراث باستانی در ایران، بیشتر همّ و غم باستانشناسان پرداختن به آثار هخامنشی بوده و یک جورهایی سر ساسانیها بیکلاه مانده است.
تنها محوطهی باستانی ساسانی که کاوش علمی جامعی در مورد آن انجام شده است، جایی است به نام «تخت ابونصر» در حاشیهی شهر شیراز.
این تصویر ماهوارهای (گوگلمپی) وضعیت فعلی تخت ابونصر را نشان میدهد. آن تپهی تقریبا مثلثی شکل در وسط تصویر که دور تا دورش باغ و مزرعه است، همین محوطهی باستانی تخت ابونصر است.
اما چرا از بین همهی پایگاههای باستانی ساسانی این یکی را کاوش کردهاند که مزیتی نسبت به دیگران ندارد؟ دلیلش کمی خندهدار است: چون فکر میکردهاند که این هم مربوط به زمان هخامنشیان است!
داستان این است که به خاطر وجود سردر سنگی که در عکس پایین میبینید، و آن دو سنگ حجاری شدهی سمت راست تصویر و یک سری آثار سنگی مشخصا هخامنشی دیگر که در تخت ابونصر وجود داشت، مطمئن بودند که کار کار هخامنشیهاست. ولی کمی که کاوش کردند، برخوردند به چند قطعه سنگ تراشخوردهی هخامنشی که به جای سنگِ لاشه، لای جرز و توی پی دیوارها کار شده بود. به این ترتیب مشخص شد که تخت ابونصر مربوط به بعد از هخامنشیان است و آن سنگها هم توسط کسی (احتمالا عضد الدوله دیلمی) از تخت جمشید به اینجا آورده شده است.
این رسم سنگدزدی از تخت جمشید، رسمی بوده که در تمام دورانهای تاریخی بعد از متروکه شدن آن، (از دوره سلوکی تا قاجار) ادامه داشته است و انواع و اقسام سنگهای دزدیدهشده را میتوان در شعاع صد کیلومتری تخت جمشید پیدا کرد.
به هر حال آن سردر به جای اصلی خودش در تخت جمشید برگشت و بقیه سنگهای هخامنشی هم به جاهای دیگر منتقل شدند. از جمله این پایه ستون که الان در موزهی سنگ شیراز (تکیه هفت تنان) نگهداری میشود.
اما گروه کاوش دانشگاه شیکاگو، بعد از این که متوجه شدند پایگاه مربوط به هخامنشیان نیست، باز هم مرام گذاشتند و کار کاوش را ادامه دادند و اشیاء مفصلی مربوط به دورههای مختلف از سلوکیان گرفته تا بعد از اسلام پیدا کردند.
ریچارد فرای (همان ایرانشناس نامداری که چند وقت پیش وصیت کرد که بعد از مرگ در کنار زاینده رود خاکش کنند)، کتابی دارد در بررسی آثار ساسانی کشف شده در تخت ابونصر، که من همهی عکسهای سیاه و سفید این پست را از آن کتاب نقل کردهام. اشیاء باستانی کشف شده در تخت ابونصر نشان میدهد که این قلعه/شهر زمانی تجارت بسیار پر رونقی داشته و احتمالا یک شاهراه تجاری در جنوب ایران بوده است. حتی چند سکه و مهر چینی و یونانی هم در مجموعهی کشفیات تخت ابونصر به چشم میخورد.
فرای حدس میزند شاید آن شیراز که در لوحههای گلی باروی تخت جمشید نام برده میشود، همین تخت ابونصر باشد و شهر شیراز فعلی، بعد از متروکه شدن این پایگاه تاسیس شده باشد.
در زمان انجام کاوشهای باستانشناسی در تخت ابونصر (1931-1933 یا 1310-1312)، حتی حافظیه هم خارج شهر شیراز واقع شده بوده، چه برسد به اینجا که تقریبا هشت کیلومتر دورتر از آرامگاه حافظ است. الان اما محوطهی باستانی در محدودهی شهر است و نزدیکیهایش بلواری است به نام بلوار ابونصر و دور تا دورش را هم محلهی نسبتا فقیرنشینی احاطه کرده است.
ما در سفر اخیرمان به شیراز، سری هم به تخت ابونصر زدیم و چند عکس گرفتیم از زاویههای مختلف.