دفعهی قبل، دو سال پیش، که برای گوگل مصاحبه دادم سرِ برنامهنویسی رد شدم. کلا البته اون سری خیلی جریان داشت و کل روند مصاحبه نزدیک شیش ماه طول کشید و فکر کنم ۱۲ جلسه مصاحبه ویدیویی داشتم (با Google Hangout).
جریان اینجوری بود که شغلی که براش اپلای کرده بودم آمریکا بود و بعد از دوتا مصاحبهی ویدیویی که باید میرفتم مصاحبه حضوری، یه دفعه هماهنگکننده مربوطه فهمید که برای این شغل نمیتونن ویزا بگیرن و کار پیچ خورد! طرف هی سعی میکرد یه جای دیگه برای من پیدا کنه که یا جور نمیشد یا من قبول نمیکردم و این وسط برای این که حوصله خودش و من سر نره هی مصاحبه جور میکرد برام! آخر سر هم (اینطور که خودش روایت کرد) تیم مربوطه نظرشون مثبت بود ولی کمیتهی استخدام گفت که نه! این برنامهنویسیش به اندازه کافی خوب نیست و استخدام نکردن.
قسمت ضایعش هم اینجا بود که هماهنگکننده که قاعدتا میدونست با مصاحبهی برنامهنویسیای که دادم احتمالا رد میشم، ازم خواست چندتا معرفینامهی قوی براش جور کنم که شاید با اونا نظر کمیته استخدام رو جلب کنه. من هم اسم معرفینامه که اومد فکر کردم کار تمومه و دیگه پیشنهاد کار رو میگیرم و خلاصه بعد از این که جواب نه رو شنیدم کلی هم جلوی همکارا و مدیرای فعلی و سابق خیط شدم.
مصاحبهی امسال اما خیلی شسته-رفته و منظم-مرتب بود. یه مصاحبهی ویدیویی دادم درباره لینوکس و رفع اشکال. بعد رفتم دفتر گوگل لندن چهار تا مصاحبه حضوری دادم. یه هفته بعد هم تماس گرفتن گفتن رد شدی!
برخلاف دو سال پیش که خیلی دست-به-خایه میرفتم سر مصاحبهها و هیچ تلاش خاصی برای آمادگی نمیکردم، این دفعه خودم رو خفه کردم از تلاش و کوشش و البته نتیجهش هم این شد که فیدبک مصاحبه برنامهنویسی خیلی مثبت بود. ولی خب چه فایده.
من اوایل سال ۲۰۱۱ (که میشد اواخر ۱۳۸۹) با ویزای کار دو ساله اومدم انگلیس. بعد تمدیدش کردم برای سه سال. با مجموعا پنج سال ویزای کار یه ویزای اقامت دائم گرفتم و یک سال بعد از اقامت دائم تقاضا دادم برای شهروندی. وقتی که اون رو پذیرفتن آخرین مرحله اینه که باید بری شهرداری محل و قسم وفاداری به ملکه و ملک و ملت و ارزشها و اینا بخوری و یه مدرک پرینت شده بگیری که میگه شهرداری به وکالت از وزارت کشور طبق قانون مهاجرت شهروندی انگلیس رو به شما اعطا کرده. خلاص.
مراسمش دیروز ساعت دو بعد از ظهر بود. یه کمی زودتر باید میرفتیم که امضاء حاضری بزنیم ولی من درست سر ساعت ۲ رسیدم و تا امضاء زدم و نشستم سر جام شهردار اومد تو و مراسم شروع شد. یه خورده خجالت کشیدم جلوی اون همه آدم (۴۲ نفر بعلاوه مهموناشون) مخصوصا که منشیه یه پشت چشمی هم نازک کرد.
وقتی زنگ میزنی که وقت بگیری میپرسن میخوای قسم بخوری یا «اظهار قطعی» کنی (اصطلاحش Affirmation ئه. درست نمیدونم چی ترجمه میشه). این دومی مال کسایی ئه که به هر دلیل نمیخوان به خدا قسم بخورن. من هم همین رو انتخاب کردم. بعد اونجا جمعیت قسمخورها رو بر اساس انتخابشون دو دسته کردن، Oathایها یه متن دارن Affirmationایها یه متن دیگه. مجری جلسه اول متن Oath بعد Affirmation رو بلند خوند و هر گروهی هم بلند تکرار کرد.
خوندن قسمنامه که تموم شد یکی یکی اسمها رو میخونن و قسمخوردهها میرن اون ورقه سند شهروندی رو از شهردار میگیرن و عکاس چند تا عکس هم میندازه و خلاص.
توی پرانتز بگم که شهردار توی محلهها یه شغل تشریفاتیه و مدتش هم یکساله. شهردار امسال محله Barnet یه پیرمرد خیلی شوخ و خوشاخلاق و متلک بپرونی بود که ردا و مدال شهرداری هم خیلی بهش میومد.
شهردار بارنت لندن سال ۲۰۱۷
همونجا دم در یه پرینتر گذاشتن عکسهای مراسم رو انتخاب میکنی و دونهای ۸ پوند میتونی چاپ کنی. من گفتم چاپ نمیخوام نسخه دیجیتال میخوام (نور عکسها خوب نبود یه کم دستکاری لازم داشت) گفتن باشه، سیدی ۱۰ پوند! سیدی رو گرفتم ولی متوجه شدم هیچکدوم از کامپیوترهای خونه و شرکت درایو سیدی ندارن!
بعد از یک سال و یک ماه و اندی، هفته پیش از اسکای اومدم بیرون. راستش همون ماههای اول فهمیدم که اشتباه کردم و جای خوبی نیومدهام ولی از یه طرف حقوقش خوب بود و از طرف دیگه فکر میکردم شاید یه مدت که بگذره بهتر بشه. بهتر که نشد بدتر هم شد. خلاصه به سال که رسید افتادم دنبال کار و پیدا کردم و از هفته پیش رفتم سر کار جدید. از ۵ فروردین.
اسکای تجربهی خیلی عجیبی بود. توی یک سالی که اونجا بودم تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم! یعنی آخر سال که میخواستم رزومهام رو بهروز کنم اصلا نمیدونستم چه دستاوردی یا چه مهارت جدیدی رو برای اون مدت ذکر کنم! اوایل خودم از این علافی معذب بودم ولی کم کم دیدم عادیه و مدیرم هم توقع بیشتری ازم نداره. ما یه تیم ده نفره بودیم که حجم کارمون شاید نصف کاری بود که من و Ben توی فوتوباکس دونفری انجام میدادیم!
یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! اصلا فاجعهای بود! من بین دوستام معروفم به تنبلی و کمکاری. وقتی حوصلهی من یه جا از بیکاری سر بره دیگه خودتون بخونید که چه خبر بوده.
الان توی یه استارتآپ کوچیک مشغول به کار شدم که کلا ۱۵ نفر پرسنل داره و همه دور هم توی یه اتاق نسبتا کوچیک توی یه دفتر اجارهای مرکز لندن کار میکنیم. ایدهی شرکت جالبه البته. بعدا در بارهش مینویسم.
پنج سال پیش، پیدا کردن شغل اول توی انگلیس مصیبت بود.
مشکلات عمومی مهاجرت و آشنا نبودن با بازار کار و نداشتن شبکه و ضعف زبان و اینا به جای خود، اون موقع انگلیس توی اوج بحران رکود اقتصادی بود و کلا کار کم بود.
الان بعد از پنج سال اوضاع اقتصادی، خصوصا وضع صنعت IT خیلی بهتره و اتحادیههای کارفرماها دارن به ترزا می، وزیر کشور، فشار میآرن که خانوم مهاجر متخصص لازم داریم و لطفا ویزای کاری رو دوباره باز کن (از همون پنج سال پیش انگلیس صدور ویزای کار رو خیلی محدود کرده). من هم بالاخره بیشتر با بازار کار آشنا شدهم و سابقهای و نیمچه شبکهای دارم برای خودم و زبونم هم بهتر میچرخه.
شغل دوم خودش منو پیدا کرد!
یه مدت بود که بنگاههای کاریابی خیلی توی لینکدین باهام تماس میگرفتن که آقا فلان کار هست اگه دوست داری زنگ بزن قرار مصاحبه بذاریم. معمولا جواب نمیدادم یا میگفتم که من یه پروژهی خیلی هیجانانگیز دستمه و میخوام تا آخر سال ۲۰۱۵ توی فوتوباکس بمونم که بالای سر پروژه باشم.
البته پروژه بهانه بود و منتظر بودم ویزای اقامت دائم بگیرم که دیگه وابسته به کارفرما نباشم برای تمدید ویزا و دستم برای چونه زدن بازتر باشه.
اوایل نوامبر (ماه ۱۱ میلادی) یکی از یه شرکت رسانهای به اسم Sky تماس گرفت که ما یه موقعیت شغلی داریم که دقیقا خوراک خودته. گفتم باشه ولی من زودتر از فوریه نمیتونم شروع کنم (ماه ۲ سال بعد). گفت طوری نیست.
برای دوشنبهی هفتهی بعدش قرار مصاحبهی تلفنی گذاشتیم که خوب پیش رفت و برای جمعهی همون هفته قرار گذاشتیم برای مصاحبهی حضوری. جمعه غروب رفتم دو ساعت با کسی که قرار بود همکار مستقیمم باشه مصاحبه فنی کردیم که هم اون از من خوشش اومد و هم من از اون. شنبه و یکشنبه که تعطیل بود، دوشنبه صبح ساعت ۹ زنگ زدن پیشنهاد کار دادن.
از اون طرف چند ماه بود که داشتم با گوگل مصاحبه میکردم برای یه موقعیت شغلی توی استرالیا که دقیقا همون دوشنبه جواب منفی دادن (اینو حوصله داشتم دربارهش مینویسم).
خلاصه پیشنهاد اسکای رو قبول کردم و صبر کردم تا آخر آذر که ویزای اقامت دائمم اومد و فرداش، اول دی، از فوتوباکس استعفا دادم. ظرف یه ماه باید کارهام رو تحویل بدم و بعد میرم سر کار جدید.
چهار سال و نیم پیش دربارهی پیدا کردن شغل اول اینجا نوشتهم: بالاخره کار!
از فردا باید کارهام رو تحویل بدم به همون همکاری که وقتی داشتم تیمم رو عوض میکردم کار قبلی رو بهش تحویل داده بودم: بیحریمی
یه بار یه آقایی پسرش رو آورد و گفت که لطفا این پسر من رو نصیحت کن که اینقدر با کامپیوتر گیم بازی نکنه!
جزییاتش ربطی به موضوعی که میخوام تعریف کنم نداره ولی زمان دانشجویی یه منبع درآمد ما تمرین و پروژه نوشتن واسه دانشجوهای دیگه بود. این آقا هم عموی یه دختر خانومی بود که توی دانشگاه غیر انتفاعی نور درس میخوند و تا بیاد فارغالتحصیل بشه چند ترمی کمکخرج من و امید و چندتای دیگه از بچهها شد. اگه درست یادم مونده باشه خونهی خودشون یه جای خیلی دوری بود و من گفتم نمیتونم تا اونجا بیام و قرار شد خانوم بیاد خونهی عموش که نزدیکتر بود به من.
خلاصه آقای عمو گفت که بیا پسرم رو نصیحت کن و من گفتم چه نصیحت کنم که خودم هم بازی میکنم. گفت آخه این خیلی بازی میکنه! گفتم مثلا جقدر؟ گفت مثلا یه صبح تا ظهر میشینه پای کامپیوتر بلند نمیشه. گفتم من یه بار سه شبانهروز از پای بازی بلند نشدم! چشماش گرد شد و کمی ساکت موند و گفت باشه پس من برم یکی دیگه رو پیدا کنم شما خودت نصیحتلازمی!
بازیای که سه شبانه روز نشستم پاش تا تموم شد اسمش بود Jagged Alliance.
اون موقع خوابگاه بودیم و من کامپیوتر نداشتم و روی کامپیوتر بچهها بازی میکردم. بیشتر روی کامپیوتر امین فیروزشاهیان که خودش بازی رو معرفی کرده بود و یه جورایی تقصیر داشت توی معتاد شدنم.
داستان بازی این بود که توی یه جزیرهای آزمایش اتمی انجام داده بودن و بعضی درختها یه جهش ژنتیک پیدا کرده بودن. یه پدر و دختر دانشمندی کشف کرده بودن که از این درختهای جهشیافته میشه یه مادهی ارزشمندی تولید کرد و یه آزمایشگاه تاسیس کرده بودن توی جزیره برای همین کار. اونوقت یکی از کارمنداشون اومده بود جزیره رو از دستشون در آورده بود و داشت درآمد رو میزد به جیب. پدر و دختره ما رو استخدام کرده بودن که جزیره رو از چنگ یارو در بیاریم. ما هم با یه گروه ارتش خصوصی در ارتباط بودیم که باید از بینشون یه تیم استخدام میکردیم و با اینا میرفتیم به جنگ یارو و جزیره رو قسمت به قسمت آزاد میکردیم.
بازی خیلی پیچیده و سختی بود. غیر از خود جنگ و مسالهی هدایت کردن تیم توی میدون نبرد، کلی مساله جانبی هم بود که بازی رو خیلی واقعی میکرد. مثلا اول کار هم خیلی دستتنگ بودی هم بیتجربه و مزدور حسابی نمیتونستی استخدام کنی. حسابیهایا خیلی گرون بودن یا حاضر نبودن با آدم بینام و نشون کار کنن. بعد هم بازی یه مسائلی مثل خستگی، پایین و بالا شدن روحیه، مشکلات شخصی اعضاء تیم با همدیگه و چیزای اینجوری رو خیلی خوب شبیهسازی کرده بود و وسط جنگ قوز بالای قوز میشدن.
بین کسایی که میتونستیم استخدام کنیم یکی بود به اسم ایوان که افسر سابق ارتش سرخ بود و مهارتهای جنگیش خیلی خوب بود ولی غریب بود و انگلیسی هم بلد نبود به خاطر همین، هم دستمزدش نسبتا پایین بود هم به پیشنهاد استخدام ما نه نمیگفت. همیشه اولین کسی که استخدام میکردیم ایوان بود و اگر هم کشته میشد بازی رو از اول شروع میکردیم. از حرف زدنش هم چند کلمه روسی یاد گرفته بودیم. هنوز بعد این همه سال یادمه که کرشا یعنی باشه یا ایچیوا یعنی یه چیزی.
من انقدر گیر داده بودم به این بازی و همیشه خراب بودم اتاق بچهها تا با کامپیوترشون بازی کنم که برام دست گرفته بودن و جوک میساختن.
یکی از هماتاقیّای خودم هم کامپیوتر داشت ولی رو نمیداد کسی با کامپیوترش بازی کنه. یه روز چهارشنبهای توی ماه رمضون این هماتاقیمون پا شد بره قم (قمی بود). پا شو که از در گذاشت بیرون من نشستم پشت کامپیوترش و ایوان رو استخدام کردم و یا علی … افطار شد، سحر شد، دوباره افطار، دوباره سحر خلاصه یه کمی بعد از افطار جمعه من قسمت شصتم رو هم آزاد کردم و بازی تموم شد.
یکی از شادترین خاطرههام همون شبه که گیج و ویج نشسته بودم وسط اتاق و از خستگی خوابم نمیبرد و مخم هم اصلا کار نمیکرد و در عین حال میخواستم نشون بدم که هیچیم نیست و حالم خوبه و سعی میکردم توی صحبتهای هماتاقیهام شرکت کنم ولی جوابهای خیلی چرت و پرت میدادم و همه غش غش میخندیدن خودم هم همراهشون.
برای خانوادهم، تاریخ تولد خیلی مناسبت مهمی نیست. من و برادر و خواهرام یه خط در میون یه تبریکی به هم میگیم اگه یادمون باشه ولی نگفتیم هم کسی از کسی دلخور نمیشه. مامانم هم معمولا زنگ میزنه تبریک میگه، ولی دیگه این که جشن بگیریم و کادو بدیم و اینا اصلا.
توی این زمینه بابام از همه افراطیتره یعنی تاریخ تولد اصلا براش موضوعیت نداره. نه تا حالا شده به من تبریک بگه نه من توی این سی و خوردهای سال بهش تبریک گفتهم. حتی اصلا نمیدونم تولدش کی هست. در این حد میدونم که نیمهی اول سال ۲۵ ئه!
جمعهی پیش به روایت فیس بوک تولدش بود. با خودم گفتم یه زنگ بهش بزنم سورپریز بشه!
بعد کلا بابام اهل چاق سلامتی و اینام نیست. بهش که زنگ میزنم هیچوقت «خب دیگه چه خبر …؟» و «حالا اصل حالت چطوره …؟» و از این چیزا نمیشنوم. معمولا هم مکالمهمون زیر یه دیقه و در مورد یه موضوع خاصه. خودش هم که زنگ میزنه سلام علیک میکنه و صاف میره سر اصل مطلب و بعد هم خدافظی میکنه. کلا بجز یه بار سال چهل و دو که خیلی حالم خراب بود و زنگ زده بود حالم رو بپرسه، دیگه یادم نمیاد برای احوالپرسی و اینا زنگ زده باشه.
خلاصه زنگ زدم و گفتم سلام بابا تولدت مبارک! یه کمی فکر کرد گفت تولد من که الان نیست دو سه هفته دیگهس! گفتم فیس بوک گفته. گفت ها! حتما توی تبدیل به تاریخ میلادی اشتباه کردم. یه نفر هم امروز بهم اساماس زده حتما از همونجا دیده!
بعد هم یکی دوتا سوال اینترنتی-فیلترشکنی کرد و خدافظی کردیم!
جد بزرگمون زمان فتحعلی شاه که گنجه و باکو و قره باغ و دربند و بقیهی همهی هرچی بالای ارس بود افتاد دست روسیه تزاری، مهاجرت کرد به رشت. اینجوری شهرتشون شد گنجهای. اون موقع که البته بساط شناسنامه و اینا به کار نبود وگرنه طبق رسمالخط اون زمان قاعدتا باید فامیلمون میشد گنجوی.
بعدا زمان رضاشاه که بساط شناسنامه و اینا به کار شد دیگه خیلی وسواس نداشتن که حتما موقع چسبوندن یای نسبت، هاء ناملفوظ رو به واو تبدیل کنن و اسممون به جای گنجوی شد گنجهای اما طبق رسمالخط اون موقع نوشته میشد گنجهٔ. من توی فونتم علامت صحیحش رو ندارم ولی یه علامت سه طبقه در نظر بگیرید که طبقه اول ـه باشه، طبقه دوم ـَ طبقه سوم ء.
کلا این «هاء ناملفوظ بدل از کسره/فتحه» یه حرف مشکل ساز و اختلاف برانگیزیه توی زبان و رسمالخط فارسی. اون قسمت از اختلاف که به نام خانوادگی ما مربوط میشه در مورد اضافهکردن «ی» یا «ای» به کلمهایه که آخرش «ه» داره.
ما که ابتدایی میرفتیم میگفتن مثلا اگه میخواید بنویسید خانه-ی-پرنده، باید روی اون ه یه همزه بذارید بشه خانهٔ پرنده و اگه این همزه رو نمیذاشتید نیم نمره املاء از دست میدادید. بعدا که رفتیم دبیرستان گفتن که نه همزه نذارید و همون ی بذارید که بشه خانهی پرنده. هنوز هم یه توافق نظر عمومی در این باره وجود نداره. اگه به ویکیپدیای فارسی نگاه کنید هر چند وقت یه بار یکی یه روبوت مینویسه همه همزهها رو میکنه ی. یه هفته بعدش یکی یه روبوت دیگه مینویسه همه ی ها رو برمیگردونه میکنه همزه.
یکی دو نسل قبلتر از ما علاوه این که به جای ی همزه میذاشتن، به جای «ای» هم یه همزه میذاشتن با کسره زیرش. نمیدونم این رسم کی ور افتاده ولی باید خیلی قدیمی باشه چون وقتی مدرسه میرفتم حتی بعضی از معلمهای باسابقهمون هم نمیتونستن ای آخر اسمم رو درست بخونن. بدبختی دیگه این بود که ماشینهای تایپ فارسی هم نمیتونستن این همزه رو تایپ کنن و تایپیست مربوطه که نمیدونست این همزه روی ه چه معنی میده خودش رو راحت میکرد و مینوشت «گنجه». اونوقت من باید دنبال فامیلیم راه میافتادم به همه توضیح میدادم که گنجه نه و گنجهای!
بعد هم خیلیها گنجهای رو با گنجی اشتباه میگیرن و مثلا ترم اول دانشگاه که یوسف گنجی شاگرد اول شده بود خیلیها به من تبریک گفتن یا اکبر گنجی که اعتصاب غذا کرده بود ملت سوال میکردن باهاش نسبتی نداریم احیانا؟
خلاصه ما بالاخره با یه کمی بدبختی تونستیم اون همزه و کسره رو برداریم و به جاش یه «ای» بذاریم. یعنی ثبت احوال قبول نمیکرد که این تصحیح املائه و میگفت این هم یه جور تغییر فامیلیه و باید یکی که اسمش گنجهای با الف و ی هست رضایت بده که شما فامیلیتون رو عوض کنید به این املاء! آخرش یکی از عموها به هر بامبولی بود الف و ی رو چسبوند و رضایت هم داد که ما هم بچسبونیم.
حالا فامیلی من توی یه سری از مدارک «گنجه» نوشته شده توی یه سری «گنجهای» و هر جای رسمی که سر و کار داشته باشم باید یه کپی صفحه دوم شناسنامه هم ارائه کنم که میگه طبق رای فلان دادگاه نام خانوادگی اصلاح شد و از این حرفا.
یه چند سالی با نام اصلاح شده و املاء همه-کس-فهمش خوش بودیم تا این که خواستم پاسپورت بگیرم.
تا جایی که من میدونم توی انگلیسی یا بقیه زبونهایی که به خط لاتین نوشته میشن، کلمهای که به ئه-ای ختم بشه وجود نداره. بنابراین توی رسمالخط هم روش استانداردی برای نوشتن همچین صدایی نیست. هر جوری هم که بنویسید فرقی نمیکنه، غلط میخونن. ولی معمولا ایرانیایی که آخر فامیلشون ئه-ای دارن، به جاش ei میذارن. اینجوری گنجهای میشه Ganjei. ما هم توی فرم پاسپورت همین رو نوشتیم و گذرنامه که رسید دستمون دیدیم که بهبه! چشممون روشن که آقایون نوشتهن Ganjehei!
من نمیدونم طرف با خودش چی فکر کرده که یه حرفی که خونده نمیشه رو توی خط لاتین که یه خط آوانگاره آورده. مثلا اگه فامیلی کسی خواننده باشه توی پاسپورتش مینویسن Khavanandeh؟ خلاصه ما که هرچی به این در و اون در زدیم حرفمون به جایی نزد و حضرات معتقد بودن «درستش» همینه که زحمت کشیدن و نوشتن.
یه مدت خیلی شاکی بودم از این موضوع ولی الان اونقدر برام مهم نیست. یه خورده هم مایه انبساط خاطره وقتی یه آدم خیلی مبادی آدابی سعی میکنه اسمم رو درست بخونه (معمولا وقتی یکی میخواد یه چیزی رو که لازم ندارم بهم بفروشه)، اسمم رو تلفظ میکنه گنجه-ح-ئه-ی یا حتی گنجه-ح-آی. حالا فکرش رو میکنی میبینی این بریتانیاییها همینجوریش نصف Hها رو تلفظ نمیکنن و آدم خیلی تحت تاثیر میگیره از تلاش و کوشش طرف.
مال ۳۱ خرداد هشتاد و هشته. کمتر از ده روز بعد از انتخابات، من توی سپاه سرباز بودم و پادگان ما مسوول سرکوب یه قسمت از تهران بود. من البته هیچوقت اعزام نشدم به شهر ولی یه چند روزی آمادهباش صددرصد بودیم و باید توی پادگان میموندیم. اون روز هم یه جوری جیم شده بودم از پادگان.
ابراهیم کربلایی برام کامنت گذاشته:
ابراهیم: پس زندهای؟ هر چی زنگ زدم جواب ندادی گفتم شاید کشتنت …
من: از این به بعد زنگ زدی برنداشتم فکر کن شاید دارم یکی رو میکشم 😉
رضوانه (خانوم ابراهیم): اصلا چه معنی می ده که جواب همسر بنده رو ندین؟ ای بابا همسر بنده آدم خیلی مهمی هستنا :دی
من: هاها! آخه دستم به خون آغشتهس! گوشی خونی میشه!
رضوانه: می ری خس و خاشاک کشون؟ ای وااااااااای ای دااااااد ای بیداااااااد
عاشق این زن و شوهرم! وسط اون فاجعه چه حالی داشتیم سهتاییمون!
اوایل اسم ماههای میلادی رو نمیدونستم. یعنی اسمشون رو میدونستم ترتیبشون رو نمیدونستم. همینقدر اطلاع داشتم که ژانویه-فوریه اول-دومن و نوامبر-دسامبر یازدهم-دوازدهم. دیگه حالا یکی میگفت آگوست میخوام فلان کار رو بکنم نمیدونستم تابستونه یا زمستون.
اسم ماهها رو که یاد گرفتم مشکل داشتم توی تشخیص این که کدوم چند روزه. فکرش رو که میکنی میبینی تقویم خورشیدی خودمون خیلی شسته رفته و اتو کشیدهس. اول شیش تا ماه سی و یه روزه درست و مرتب چیده شدهن بعد پنجتا سی روزه، بعد هم یه ۲۹ روزه که کبیسهها میشه سی روز. یه بار به یکی بگی یاد میگیره. میلادی رو اول فکر میکردم یکی در میونه. یعنی ماههای فرد سی و یه روزه زوج سی روزه. ولی به فوریه نگاه میکنی که میبینی ۲۸ روزهس میدونی که یه جای کار میلنگه.
اینم یکی از فرانسویای شرکت یه شگردی یاد داد که حل شد. نکته انحرافیش اینه که اون ترتیب یکی در میون درست پیش میره تا ماه هشت، ماه آگوست، که باید سی روزه باشه ولی سی و یه روزهس. اینم انگار تقصیر یکی از امپراتورای رومه که از آگوست خوشش میامده یه روز از فوریه گرفته اضافه کرده بهش. شگرد فرانسویش یه کمی بصریه و سخته اینجا بنویسم.
همه اینا که حل شد رسیدیم به معضل کریسمس. یکی دو ماه پیش همکارم (اسمش فلوریانه، اینم فرانسویه) پرسید علی کریسمس چکار میکنی؟ من میخوام مرخصی رد کنم (باید هماهنگ کنیم که یه دفه همه نریم مرخصی). گفتم اصلا کریسمس جریانش چیه؟ فکر کرد دارم میپرسید تعطیلیها چه روزی از هفتهس و چه روزهایی رو باید مرخصی بگیریم، یه کمی توضیح داد گفتم نه! یعنی چه تاریخیه؟! حالا بگذریم که بعدش کلی توضیح باید میدادم که تقویم ما چه جوریه و الان توی ایران سال چنده و سال کی شروع میشه کی تموم میشه و چند تا ماه داریم و کلی جزئیات دیگه که تا نخوای به یکی دیگه توضیح بدی نمیدونی که چقدر طول تفصیل دارن … (حتی یه جاش پرسید هفتههاتون هفت روزن؟!) ولی خلاصه بعدش اون هم یه توضیحاتی داد که دستم اومد کریسمس چی به چیه.
کریسمس دو سری تعطیلیه که چون خیلی به هم نزدیکن میتونی وسطشون رو مرخصی بگیری و ازش یه تعطیلی بزرگ بسازی.
سری اولش حول محور تولد عیسی مسیحه که ۲۵ دسامبر بوده یا اگر هم نبوده به هر حال اون روز رو پاش نوشتن. خود این روز ۲۵ دسامبر که همین امروزیه که من دارم اینو مینویسم تعطیله و خیلی هم تعطیله. یعنی توی لندن امروز غیر از محله عربها جای دیگه یه بقالی هم باز نبود که خرت و پرت ازش بخریم. فکر کنم تنها روز ساله که حتی اتوبوس قرمزا هم تعطیلن. اگه میخواین جای دوری برید و ماشین ندارید باید مینی کب بگیرید (فرض کن همین آژانس خودمون) که اونا هم کرایهشون امروز دو برابر روزهای عادیه. این اسمش میشه Christmas Day
حالا یه روز قبل از بیست و پنجم که بهش میگن Christmas Eve و یه روز بعدش که میگن Boxing Day هم تعطیلن. اولی آخرین روز فروش قبل از کریسمسه و دومی حراجی بزرگ بعد از کریسمسه و جفتشون حراج به پاس و فروشگاهها غلغلهن و اینا. انگار که فردا حراج بزرگتری باشه. یکی دو تا فروشگاه دیدم که گفته بودن باکسینگ دی از شیش صبح بازیم و ۷۰ درصد تخفیف داریم و اینا.
یه نکته حاشیهای هم اینه که ما کارمندا همیشه نگرانی داریم که نکنه مثلا تعطیلی تقویمی بیفته جمعه ضرر کنیم، اینجا اگه یه سالی مثل امسال کریسمس یا اون دو روز دیگه بیفته شنبه-یهشنبه دولت اولین روز کاری هفته بعدش رو هم تعطیل رسمی میکنه. یعنی امسال ۲۷ دسامبر که سهشنبه باشه هم تعطیله. فکر میکنم این رسم رو برای همه تعطیلیهای مناسبتی دارن.
سری دوم شروع سال نو میلادیه که اول ژانویه باشه. باز هم روز قبلش که میشه ۳۱ دسامبر و بهش میگن New Year’s Eve تعطیله. باز هم اگه این دو تا افتاده باشن آخر هفته مثل امسال، یه تعطیلی طلب کارمندا میشه از دولت توی هفته بعدش.
حالا سری اول بیشتر مراسم خانوادگی و بری خونه بزرگتر فامیل دور درخت کریسمس بشینی کادو بدی بگیری و ایناس. سری دوم بری توی خیابون و بزنی برقصی و آتیش بازی و شلوغکاری و اینا. تقویم ما هرچی شسته رفتهتره اینا بجاش تحویل سالشون سرراستتره: ساعت دوازده شب ۳۱ دسامبر که وارد اول ژانویه میشیم.
ما امروز که اون قسمت خانوادگیش برامون موضوعیت نداشت رفتیم یه کمی پیادهروی و یه کمی دوچرخه سواری توی شهر که هیچوقت دیگه اینقدر خلوت نیست. هفته دیگه که اون قسمتشه اگه خدا قسمت کنه و مخصوصا خیلی سرد نباشه (چون خانومم خیلی سرماییه) بریم یه کمی از نزدیک ببینیم این کریسمس کریسمس که میگن چه شکلیه.
ارز که گرون میشه من یه جورایی خوشحال میشم. حالا خوشحال خیلی کلمه دقیقی نیست … اینجوریه که یه لبخندی میشینه گوشه لبم که یعنی «دیدی گفتم؟»
قضیه اینه که زمستون ۸۸ من و مصطفی و رضا هر سه مون تصمیم قطعی گرفته بودیم برای مهاجرت و یه دغدغهمون این بود که چیکار کنیم ارزش پسانداز کارمندیای که داریم تا زمان مهاجرت (که دقیقا نمیدونستیم کی باشه) حفظ بشه. خصوصا خیلی نگران یارانههای نقدی بودیم که اون موقع اجراش قطعی شده بود ولی هیچکی نمیدونست جزئیاتش چیه یا چه تاثیری روی قیمت ارز میذاره. سود سپرده بانکها هم هنوز بالا بود. یعنی یه راه این بود که پساندازمون رو بذاریم توی حساب سپرده ریالی.
اون موقع تحلیلمون این شد که تا بهار ۹۰ (تخمین میزدیم تا ۹۰ وضع مهاجرت هرسهمون مشخص شده باشه) اولا که قیمت ارز اونقدر بالا رفته که سود سپرده بانکی و اینا تفاوت قیمت رو نمیپوشونه، و دوما چون دولت بالا رفتن قیمت ارز رو شکست برای خودش میدونه ارز دو نرخی میشه. بنابر این سیاست درست مالی اینه که تمام پساندازمون رو ارز بخریم و خارج از سیستم بانکی نگه داریم.
بعدا که رفتیم به تحلیلمون عمل کنیم یه اتفاقای خندهداری افتاد مثلا من و مصطفی درست یه هفته قبل از کلهپا شدن اقتصاد یونان یورو خریدیم. یوروی ۱۵۰۰ تومنی ظرف سه ماه شد ۱۲۵۰ تومن و ما دوتا هم شدیم مایه ریشخند دوستان! یا اصلا هر وقتی میخریدیم فرداش قیمتها میرفت پایین هر وقت میفروختیم برعکس. آخرش هم یه مقدار از پولمون رو گذاشتیم توی حساب ارزی پارسیان و بعدا که خورد به دونرخی شدن ارز و بخشنامههای ضد و نقیض بانک مرکزی، بانک یه مقدار از ارزمون رو به نرخ رسمی حساب کرد بهمون ریال داد ….
ولی توی بلند مدت که حساب میکنم، میبینم که تحلیلمون کاملا درست بوده و علیرغم اشتباههایی که کردیم باز هم در مقایسه با سپرده بانکی سود کردیم. یعنی از دو سال پیش تا حالا شوخی شوخی ارز بیشتر از ۵۰ درصد گرون شده. هنوز هم انگار ادامه داره.
بعد که اومدیم انگلیس خانومم خیلی ناراحت بود که زیاد خرج کردیم و شاید اگه مینشستیم سر جامون به صرفه تر بود و اینا. نشستم براش حساب کردم که اگه پوند بشه 2140 تومن همه ضررمون جبران میشه. یعنی ما یه مقداری پول به تومن داشتیم، بخشی رو خرج کردیم و باقیمونده رو تبدیل کردیم به پوند. اگه پوند برسه به 2140، ارزش ریالی این باقیمونده از پول اولیهمون بیشتر میشه. این حساب کتابا مال سه ماه پیشه که پوند 1800 تومن بود و به نظر خانومم خیلی غیر ممکن میومد که یه روزی برسه به این رقما!