رشت بودیم …

حال و هوای‌مان عوض شد کلا.

 IMG_5960

مراسم عقد دختر عمه به تنهایی برای بیرون آوردن‌مان از این رخوت و دل‌مردگی کافی بود. مضافا که اقوام دور و نزدیک را هم دیدیم و آشتی کنان و دست روبوسی چند تا از بدکینه‌های فامیل هم در حاشیه برگزار شد و آب و هوایی هم در گرمای گیلان عوض کردیم و تنی هم به آب زدیم و فرصتی هم پیش آمد که با برادرزاده‌جان بیشتر اختلاط کنیم و سری هم به بازار اشتها برانگیز رشت زدیم….

حکایت این دو-سه هفته ای که گذشت …

این روزها حال من هم کم و بیش به خوشی حال شماها است و خیلی نوشتن ندارد.

بعد از انتخابات سه هفته‌ای در آماده‌باش صد-درصد بودیم و این آماده‌باش صد-درصد مزخرف‌ترین وضعیت ممکن در یک نیروی نظامی است به این صورت که همه‌ی مرخصی‌ها لغو می‌شود و نیروها حق خروج از پادگان را ندارند و منتظر می‌مانند تا چه دستوری ابلاغ شود و در حال انتظار از بیکاری و بی‌خبری و نگرانی‌های وجدانی و شنیدن شایعه‌های جورواجور روح و روان‌شان فرسوده می‌شود.

البته دل‌تان نسوزد که پسر مردم سه هفته عمرش توی پادگان تلف شد و از این حرف‌ها… خودم را اینجوری دلداری می‌دهم که با این حالی که کم و بیش به خوشی حال شماها است، اگر بیرون پادگان هم بودم ضریب اتلاف عمرم کمتر نبود… مثل همه‌ی روزهای دیگر سربازی، در آماده‌باش هم بیشتر به همسر گرامی سخت می‌گذشت تا من.

یک همسر گرامی می‌گویم و یک همسر گرامی می‌شنوید… یعنی اصولا اینجوری است که باید یکی بگویم و ده تا از دهانم بریزد…

یکشنبه بیست و چهارم خرداد که آماده‌باش صد-درصد اعلام شد، به جای خروج از پادگان رفتیم رستوران که نهار بخوریم، یقلوی را گذاشتند جلوی‌مان و دیدیم که قاشق نداریم! گفتیم قاشق یکبار مصرف؟ گفتند مخصوص کادری‌ها است! (یک چیزی که توی نیروی مسلح حال آدم را به هم می‌زند همین نظام طبقاتی کادری/وظیفه است)… حالا این اول داستان بود، قاشق نداشتیم، لیوان نداشتیم، وسایل حمام نداشتیم، لباس زیر تمیز نداشتیم، کتاب نداشتیم، … خلاصه … روز دوم توی صف ایستادم و زنگ زدم به همسر گرامی که شوهرت را دریاب! و فردایش صبح ساعت هفت یک ساک دم در پادگان بود شامل همه چیزهایی که سفارش داده بودم و بقیه چیزهایی که لازم داشتم ولی به عقلم نرسیده بود! فکرش را بکنید که کارد میوه خوری و مداد و روبالشی هم توی ساک بود!

بیشتر وقتهایم را پیش «شکور پمپی» می‌گذراندم. شکور یکی از دوستان دوران آموزشی است که روز اول خدمت هم با هم رفتیم پادگان و داستان یکی از شیرین‌کاری‌هایش را نوشته‌ام: «شورآباد: روز اول». حالا شکور مسوول پمپ بنزین پادگان است و مشهور به همان اسمی که گفتم. پمپ بنزین هم جای پرتی است تقریبا لب مرز پادگان و نه رفت و آمدی دارد و نه سر و صدایی و گوشه‌ی دنجی بود برای گذراندن روزهای آماده‌باش.

سه-چهار روز که گذشت آماده‌باش هم شل و ول شد و یواش یواش خروج‌ها و مرخصی‌ها شروع شد. منتها اشکالش این بود که صبح که راه می‌افتادیم برویم سراغ پادگان درست نمی‌دانستیم کی قرار است برگردیم خانه. آخرین بار صبح چهارشنبه دهم تیر راه افتادم طرف پادگان و به دخترخاله که همان شب نامزدی‌اش بود پیغام دادم که عذر ما را بپذیرد و ساعت شش و نیم عصر بود که خبر دادند آماده‌باش لغو شده و به شام نامزدی رسیدیم…

فال حافظ قدیمی

«ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»

سال هشتاد، در آن جو یاس و ناامیدی، فال از حافظ گرفتم که بمانم یا بروم. از این واضح‌تر نمی‌توانست بگوید که برو! نمی‌دانم چرا ماندم؟ ولی بعدها خودم را دلداری دادم که خودش هم تا لب دریا رفت و برگشت…

معافیت از سربازی در عهد باستان

قرار است گشتاسپ، شاه ایران با ارجاسب شاه خیونان درگیر جنگ شود.

انگیزه جنگ مذهبی است. یعنی گشتاسپ زرتشتی شده است و ارجاسب خوشش نیامده و می‌گوید یا از دین زرتشت برگرد و در عوض از ما خراج بگیر، یا سر دین زرتشت بمان تا بیاییم و دمار از روزگارت درآوریم. گشتاسپ هم راه دوم را انتخاب می‌کند و شروع می‌کند به سربازگیری.

آن وقت‌ها از ارتش منظم و حرفه‌ای خبری نبوده و شاه برای هر جنگ سربازگیری می‌کرده و سربازها بعد از جنگ می‌رفته‌اند سر خانه و زندگی‌شان تا جنگ بعدی. گشتاسب برای سربازگیری به برادرش فرمان می‌دهد که :« بر بالای قله‌ها و کوه‌های بلند آتش روشن کن. کشور را آگاه کن و پیک‌ها را آگاه کن که بجز موبدان که آب و آتش بهرام را ستایش می‌کنند و حفظ می‌کنند، از ده ساله تا هشتاد ساله هیچ مردی در خانه‌ی خود نماند …»

خلاصه که انگار معافیت طلاب و روحانیون از خدمت زیر پرچم، سابقه‌ی باستانی دارد!

شرح جنگ گشتاسپ و ارجاسب در متنی پهلوی به نام «یادگار زریران» آمده است. «زریر» نام برادر گشتاسپ است که در همین جنگ کشته می‌شود. گشتاسپ یکی از شخصیت‌های شاهنامه هم هست: شاه حامی زرتشت و پدر اسفندیار رویین‌تن. توی همین جنگ هم آخر سر اسفندیار کار را یکسره می‌کند.

علی دژبان

توی رزمایش دژبان شده بودیم. یعنی یک بازوبند قرمز «دژبان» بسته بودیم به بازوی راست‌مان و سر چهارراه ایستاده بودیم و اتوبوس‌ها را هدایت می‌کردیم به چپ و موتورها را به راست.

به سردارها و تیمسارها هم سلام نظامی می‌دادیم.

نزدیکی‌های ظهر که مراسم داشت شروع می‌شد و علی لاریجانی داشت آماده می‌شد برای سان دیدن و سخنرانی، رفتم نزدیک جایگاه کمک دژبان‌های آنجا. کارمان این بود که جاده‌ی خاکی منتهی به پیست رژه را ببندیم که کسی پیاده یا سواره نزدیک نشود.

در مجموع تجربه‌ی بانمکی بود.

فدائیان رهبر فاتحان خرمشهر

فردا قرار است توی پادگان‌مان یک رزمایش بزرگ برگزار شود به همان نامی که بالا نوشته ام و یک هفته‌ای است که همه در تب و تاب اند و دارند تدارک می‌بینند یا تمرین می‌کنند.

ما که ستادی هستیم نقش مهمی در رزمایش نداریم و قرار است راهنمای مهمانان باشیم و این روزها هم کار خاصی نداریم.

امروز برای رفع بیکاری رفتیم کمک بچه‌های آماد و نزدیک دریاچه یک چادر برپا کردیم برای ایستگاه صلواتی خواهران.

خبر رزمایش را از زبان فرمانده‌مان هم بخوانید: «اقتدار و تقويت بسيج باعث افزايش قدرت بازدارندگي و دفاعي کشور مي‌شود»

آدرس

یکی با این عبارت جستجو رسیده به وبلاگ من: «آدرس مقبره حافظ»!

اینجا که جواب سوالش را پیدا نمی‌کند. اما اگر جایی هم پیدا کند قاعدتا چنین چیزی است: «شیراز – مقبره حافظ!»

انگار که گشته باشی دنبال «آدرس میدان آزادی»!

بازار گل خاوران (امام رضا)

تهران سه بازار گل دارد که بزرگترین و معروفترین‌شان توی اتوبان خاوران (امام رضا) است. دوتای دیگر، یکی‌شان نزدیک بهشت زهرا است و آن یکی انگار طرف‌های اتوبان آهنگ باشد (محلاتی).

برای رسیدن به بازار گل خاوران باید اتوبان آزادگان را بروید تا منتهی الیه شرقی یعنی میدان بسیج و بعد هم بپیچید سمت راست (جنوب) داخل اتوبان امام رضا و کمی جلوتر بازار گل سمت راست‌تان حسابی تابلو دارد و مشخص است.

عکس هوایی: بازار گل خاوران در گوگل مپ

ما بازار گل را صبح خیلی زود دیدیم. نمی‌دانم ساعت چند راه افتادیم و ساعت چند رسیدیم ولی وقتی که رسیدیم تازه آفتاب زده بود. اما همان ساعت روز هم بازار حسابی شلوغ بود و بعضی‌ها خریدشان را کرده بودند و داشتند برمی‌گشتند و جای پارک هم بود ولی خیلی نبود.

عکس بازار گل خاوران

توی خنکی صبح، دیدن آن همه گل که به جای شاخه‌شاخه و دسته‌دسته، بغل‌بغل و گاری‌گاری خرید و فروش می‌شوند، لطف خاصی دارد برای خودش.

عکس بازار گل امام رضا

غیر از گل همه چیز مربوط به گل و گلفروشی هم داشتند: گلدان و روبان و سبد و کود و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید.

عکس بازار گل تهران

من البته انتظار داشتم جای با سر و سامان‌تری ببینم. بازار گل امام رضا خیلی حلبی‌آبادی بود و بیشتر مغازه‌هایش با مصالح موقتی ساخته شده بودند و ظاهر خوشایندی نداشتند. از ظواهر هم اینطور به نظر می‌رسید که حداقل بعضی قسمت‌های بازار اینجوری است که هر کس زودتر از خواب بیدار شود جای بهتری گیرش می‌آید. در هم لولیدن آدم و ماشین و گاری هم واقعا کلافه کننده بود و گاهی هم تنش‌زا.

عکس بازار گل

اما چیزی که خیلی برایم عجیب بود این که انگار هیچ کس توی بازار گل دوربین ندیده بود! یعنی هم فروشنده‌ها و هم خریدارها نسبت به دوربین عکس‌العمل مثبت یا منفی نشان می‌دادند. بعضی‌ها درخواست می‌کردند ازشان عکس بگیریم. بعضی‌ها به بهانه‌ای خودشان را توی کادر جا می‌کردند. بعضی‌ها پیشنهاد می‌کردند که از این زاویه یا آن یکی عکس بگیریم که بهتر بشود. بعضی‌ها متلک می‌انداختند که مثلا «عکس انداختنش مجانیه» و … آخر سر هم یک جا که سر یک تقاطع ایستاده بودم و داشتم از خریدارانی که گل زیر بغل‌شان زده بودند و می‌رفتند عکس می‌گرفتم، با یکی از فروشنده‌ها حرفم شد و کمی بگو مگو کردیم تا نگهبان آن حوالی آمد و بین‌مان را گرفت و البته از من خواست که دیگر عکس نگیرم.

 عکس بازار گل

چند تا از عکسهایم را گذاشته‌ام توی این آلبوم: بازار گل خاوران (امام رضا)