صدور حکم شکنجه برای محمد مایلی کهن!

mayeli-kohan زمانی که دایی از مایلی‌کهن شکایت کرد و مایلی کهن جلوی قاضی شروع کرد به معلق بازی، مطلبی نوشتم به عنوان مایلی‌کهن: زندان یا شلاق و به عموم خلق الله توصیه کردم که اگر به کسی توهینی کردید و او هم ازتان شکایت کرد، توی دادگاه خودتان را بزنید به موش مردگی و بگویید که منظوری نداشته‌اید و غلط کرده‌اید و از این حرف‌ها، نه اینکه مثل مایلی کهن تازه طلبکار هم باشید.

خلاصه مدتی گذشت و دادگاه رای به برائت مایلی کهن داد و همینطور شاخ بود که روی سر ما و دیگران سبز شد که این دیگر چه جور حکمی است؟

حالا نتیجه‌ی دادگاه تجدید نظر آمده (خبر سایت الف) و جناب مایلی کهن محکوم شده به سه ماه زندان (تبدیل به سیصد هزار تومان جریمه نقدی) و یک سال ممنوعیت مصاحبه!

اما این یک سال ممنوعیت مصاحبه خیلی مجازات هوشمندانه‌ای است در حد شکنجه‌ی آن رزمنده‌ی اسیر آبادانی در اردوگاه عراقی‌ها، که جلوی چشمش جفت‌پا می‌پریده‌اند روی عینک ری‌بن، یا می‌بسته‌اندش به درخت و آهنگ بندری پخش می‌کرده‌اند!

همایون خیری و شیخ و سید

مجله شهروند با یک هفته تاخیر روی اینترنت منتشر می‌شود (لابد به این دلیل که هزینه‌ی مجله از فروش نسخه چاپی تامین می‌شود). این تاخیر یک هفته‌ای باعث می‌شود بعضی نقدهای دسته اول آنورآبی‌ها را وقتی ببینیم که دیگر بحث مربوطه در بین اینورآبی‌‌ها فروکش کرده است.

به هر حال این پاراگراف را در هفت روز هفته‌ی همایون خیری خواندم و دلم نیامد که نقل نکنم:

نوشته‌ی محمد قوچانی، شيخ و سيد، جزو افتضاح‌ترين تحليل‌های اين چند وقت اخير بود. يعنی از اين بدتر نمی‌شد برای کروبی تبليغ کرد. فی‌الواقع، به نظرم، اين نوشته يکی از افتضاح‌ترين نمونه‌های روزنامه نگاری حزبی‌ست. اشتباه نکنيد، تحزب چيز بدی نيست و طبيعی‌ست که تبعات تحزب هم همين نشر و نوشتارهای حزبی‌ست. منتها منافع ملی کشور در نوشته‌ی قوچانی تبديل شده است به رفيق بازی و مرام گذاشتن، و محاسبه‌ی اين که اگر اين آدم بيايد چند تا آدم ديگر منفعت می‌کنند. يعنی حزب از نظر قوچانی چيزی بیشتر از بنگاه ماشین فروشی نیست و رياست جمهوری هم يک ماشين بزک کرده‌ای‌ست که بايد با توافق شرکاء به يک بابايي انداختش که همه سودش را ببرند. هيچ جای نوشته‌ی قوچانی چيزی نوشته نشده که برنامه‌ی کروبی چيست يا چرا او به خاتمی مزيت دارد. اين که شيخ عملگراست که حرف مهمی‌ نيست. تصادفأ کروبی با تبعيت از حکم حکومتی درباره‌ی قانون مطبوعات نشان داد که زيادی هم منعطف است... (ادامه)

علی سرزعیم در میلان

علی سرزعیم علی سرزعیم باید تا حالا دیگر رسیده باشد به میلان و چه بسا توی آپارتمان جدیدش مشغول چرت زدن باشد. قرار است در یکی از دانشگاه‌های آنجا دکترای اقتصاد بخواند و قاعدتا سه چهار سالی باید میلان زندگی کند.

آشنایی من و علی برمی‌گردد به روزهای اول دانشگاه، آن وقت‌ها که تازه کارت دانشجویی گرفته بودیم و ذوقش را داشتیم و به هر مناسبت دلمان می‌خواست به عالم و آدم نشانش بدهیم. بهانه‌اش را هم خدا می‌رساند. آن وقت‌ها فکر کنم خیلی بیشتر از حالا از آدم کارت شناسایی طلب می‌کردند؟ یا شاید هم کلا ۱۸ ساله‌ها بیشتر از ۳۱ ساله‌ها به کارتشان نیاز پیدا می‌کنند؟

Ali Sarzaim

به هر حال یکی از همان روزهای ذوق کارت، رفته بودم شعبه‌ی بانک تجارت نزدیک دانشگاه که دیدم یکی دیگر از سال اولی‌ها جلوی من است و به عنوان کارت شناسایی دارد کارت دانشجویی‌اش را نشان متصدی می‌دهد و اسمش هم از روی کارت، علی سرزعیم است. خلاصه سر صحبت را باز کردم که «آقای سرزعیم، چه رشته‌ای هستید؟». هنوز علامت سوال ته جمله‌ام خشک نشده بود که برگشت و گل از گلش شکفت و شروع کردیم به صحبت و بعد هم پیاده تا دانشگاه قدم زدیم و تمام سال‌های دانشجویی و سال‌های بعدش (تا قبل از این که ازدواج کند 😉 ) یک کار عمده‌مان توی زندگی همین دو نفری قدم زدن و حرف زدن بود.

بعدها البته فهمیدم که قبل از آن آشنایی بانکی یکی دوبار می‌خواسته سر صحبت را با من باز کند ولی موردش پیش نیامده و دلیل آن گل از گل شکفتنش هم همین بوده است.

حساب دفتری دانشگاه پرینستون

iraj-hessabi ایرج حسابی، که فرزند مرحوم دکتر محمود حسابی باشد، چند سال پیش (فکر می‌کنم سال 84) کتابی منتشر کرده به نام «استاد عشق: نگاهی به زندگی و تلاش‌های پرفسور سید محمود حسابی پدر علم فیزیک و مهندسی نوین ایران». ناشر کتاب هم وزارت ارشاد است.

من یکبار، در جریان ولگردی‌های دوران مجردی در کتابفروشی‌های شهر، این کتاب را دیدم و ورقی زدم و برخورد کردم به جریانی تقریبا به این مضمون که: روز اولی که دکتر حسابی کارش را در دانشگاه پرینستون آغاز می‌کند، می‌بیند که توی کشوی میزش یک دسته چک سفید امضاء هست (دقت کنید، یک دسته چک که همه برگه‌هایش سفید امضا شده‌اند!). خلاصه فورا می‌رود سراغ رئیس دانشکده و می‌گوید که این دسته چک اینجا جا مانده! او هم می‌گوید که نه! دسته چک مال شما است که اگر یک دفعه روز تعطیل خواستید چیزی برای آزمایشگاه سفارش بدهید، لنگ پول نمانید و به فروشنده چک بدهید. بعد دکتر حسابی می‌پرسد که نمی‌ترسید از اینکه یک دفعه کسی از این موضوع سوء استفاده کند؟ رئیس هم جواب می‌دهد که چرا! ولی اینکه پژوهشگران ما روز تعطیل لنگ نمانند، سودش از آن ضرر احتمالی خیلی بیشتر است!

 iraj hessabi(ایرج حسابی، عکس از سایت تبیان)

آن روز لبخندی زدم و رد شدم و گذشت تا امروز که دیدم یکی از دوستان همین قضیه را برایمان با آب و تاب ایمیل کرده!

به کسی که فوروارد کرده بود گفتم «آخه عزیز من! توی مملکت خودمون هم اگه یه بساز بفروش روز تعطیل مصالح بخواد، زنگ میزنه میان بار رو تخلیه می‌کنن، چک‌اش رو چند روز بعد میفرسته! حالا فکر می‌کنی دانشگاه پرینستون یه حساب دفتری پیش لوازم فروشا نداشته که بخواد چک سفید امضا بذاره دم دست تک تک استاداش؟»

خلاصه که هر وقت خبری، مصاحبه‌ای چیزی از ایرج حسابی می‌خوانم، احساس می‌کنم حسابی ملّت را اسکل گیر آورده!

پی نوشت:

یادداشتی از یک فیزیکدان عصبانی در باره ایرج حسابی

وقتی «فینگیل بانو» بلند فکر میکند…

به سراغ وبلاگ «بلند فکر می‌کنم» بروید و از زیر و بم زندگی مشترک «فینگیل بانو» با «گل باقالی» آگاه شوید! از قهرها و آشتی‌هایشان، از پایان‌نامه‌اش (که امیدوارم زودتر قالش کنده شود)، از روابط عروسانه با مادر شوهرش، از غذاهایی که سوزانده، کتاب‌هایی که خوانده، اسباب و وسایلی که توی خانه‌اش چیده، فیلم‌هایی که دیده، خیال‌هایی که از سرش گذشته و …

خواستم کمی از سبک نوشتنش تعریف کنم که ترغیب شوید به خواندن، دیدم شاید تعریف‌های من نتواند لذتی را که از خواندن «بلند فکر می‌کنم» می‌برم منعکس کنند. پس چند تکه برایتان نقل می‌کنم:

ديشب اولين غذامو سوزوندم!!!clip_image001 تقصير فيلم نيكيتا شد… چند وقت پيش ديده بودمش، آخرش هم يادم بود ولي فكر ميكردم اون چيزي كه يادمه آخرش نيست و مجبور شدم بشينم يه بار ديگه از اول ببينم… تازه همراه با آگهي هاي عذاب دهنده شبكه GEM… اين شبكه هاي ايراني هم كه فقط يا مشاور املاك تبليغ ميكنن يا پيوند مو!!! گل باقالي انقدر كه گل ئه، سوزوندن اولين غذامو همراه با كلي ماچ بهم تبريك گفتclip_image002… منم كه بي جنبه!! همه غذارو ريختم تو ظرفش و گفتم سوخته هاشو نخور!!!clip_image003

من توي گزينش اسم كسي كه ازش تقليد ميكنم رو يه چيزي گفتم كه الان يادم نيست… يعني شوهر ياسمنگولا زنگ زد به يه نفر برام پرسيد… حالا هر چي تو ليست متقلد ( مورد تقليد واقع شونده!!!) ها ميگردم پيداش نميكنم… ميگم نكنه اصلا اشتباه گفته باشم!!! زنه چقدر تو دلش بهم خنديده!!! تازه گفتم هم كتابشو دارم هم تو سايتش ميرم!!! ياسمنگولا ميگه اسمش بهجت بوده!! حالا مهم نيست به هر حال كه قبول شدم!!!

يه چيزي يادم افتاد… تعريف كنم شاخ در بيارين… اون شبي كه رفته بوديم دنبال وسايل مهپاره، همون شب اول زندگي مشترك رو ميگم، يادمون افتاد كه براي فردا صبحونه هيچي نداريم بخوريم… گل باقالي رفت از يه بقالي همون نزديكاي جايي كه وايساده بوديم خريد كرد، بعد اومد تو ماشين گفت اين چهار تا قلم شد 10 هزار تومن… گفتم وا!!! چطوري؟؟؟ بعد ديديم يه چيزي كه به نظرمون 1000 تومن بوده رو 1250 حساب كرده… دوباره رفت تو و به يارو گفت و 500 تومن پس گرفت اومد بيرون(دو تا از اون هزار تومني ها خريده بود)… بعد بازم چون بيكار بوديم قيمتها رو حساب كرديم ديديم هنوزم پولي كه داده بيشتر از قيمت اين چيزاييه كه خريده… باز برگشت 200 تومن ديگه هم پس گرفت!!! بعد يارو خيلي خونسرد برگشته بهش گفته آقا چقدر سخت ميگيري!!! تو جيب غير مسلمون كه نميرفت!!!! مرتيكه دزد!!! ما از بقالي شانس نداريم!!!

پي‌نوشت : ديروز يه نامه اي كه خودم سال 82 به گل باقالي نوشته بودم رو پيدا كردم… انقدر عاشقانه بود كه گونه هام داغ شده بود و حرارت ازشون ميزد بيرون… فكر كنم قرمز هم شده بودم … فكر كن، من سياه سوخته!!! فهميدم كه اگه گل باقالي هم مثل من لوس بود با خوندن اون نامه نه تنها گريه ميكرد كه خودشو دور از جونش حلق آويز ميكرد… گه بگيرن اين زندگي مسخره رو كه همه چيز رو عادي ميكنه…

ادامه‌ی جنایات کارآگاه بهمنی

شرکت ما به قراردادی‌ها یکی یک کارت خرید داده که به هر مناسبتی شارژش می‌کند. برای ساعتی‌ها، به جای اینکه کارت خرید بدهد و شارژ کند، در هر مناسبت یک کارت «هدیه» می‌دهد. حالا در نظر داشته باشید که مسعود هم ساعتی است و چند روز پیش از ماه رمضان، حالا نمی‌دانم به مناسبت نیمه شعبان یا به مناسبت رسیدن ماه رمضان، یک کارت هدیه‌ی 60 هزار تومانی به همه ساعتی‌ها دادند و کارت مسعود هم ماند پیش امور اداری تا بیاید و تحویل بگیرد. (اگر داستان جنایت قبلی رامین و کارآگاه بهمنی را نخوانده اید، حتما قبل از ادامه ماجرا بخوانید)

پریروز از امور اداری زنگ زدند به کارآگاه که بیا کارت هدیه‌ی مسعود را تحویل بگیر و از طرفش امضاء بده که ما پرونده‌ی کارت‌ها را ببندیم. یعنی به نظرتان اگر خبر داشتند که با این کارشان چه ظلمی در حق مسعود می‌کنند، آیا باز هم کارت را تحویل کارآگاه می‌دادند؟

خلاصه ما دیدیم که کارآگاه از امور اداری برگشته و همینطور چشم‌هایش برق می‌زند و معلوم است که دارد برای سر کار گذاشتن کسی نقشه می‌کشد… بعد از کمی سبک سنگین کردن و سنجیدن اوضاع، گوشی را برداشت و زنگ زد به مسعود که بیا و کارت هدیه‌ات را تحویل بگیر و اگر تا فلان ساعت نیامدی، من به جبران آن آبرو ریزی که درآوردی، محتوای کارتت را هدیه می‌دهم به محک!

در مدتی که مسعودی توی راه بود تا برسد، کارآگاه دودل بود که نکند وبلاگ مرا خوانده باشد و از همه چیز خبر داشته باشد ولی همین که رسید و کارآگاه اسم محک را برد و قیافه‌ی مسعود آنطور شرمنده و خجالت‌زده شد، خیال کارآگاه هم راحت شد که هنوز برای اسکل‌سازی بیشتر، فرصت هست!

از شانس بد مسعود، وقتی که رسید من داشتم می‌رفتم خانه و نشد که توجیه‌اش کنم یا حداقل بفرستم که پست قبلی را بخواند و بفهمد که چقدر سر کار بوده! خبر هم ندارم که در غیاب من چه اتفاقی افتاد ولی فردای ماجرا دیدم که کارآگاه چنین امضایی از مسعود گرفته:

masoud1-Edit

 masoud2-Edit

من عضو «مافیای کن» نیستم.

« [پذیرفته نشدن فیلم شیرین در جشنواره کن] فرصتی بود برای من و همه کسانی که پیش‌تر دچار این سوءتفاهم بودند که طی همه این سال‌های اخیر، من با آنچه آنها «مافیای کن» می‌نامیدند و می‌نامند در ارتباط هستم یا در آن حضور پررنگ دارم… این رد شدن فیلم من باعث شد تا همه دوستان و همکاران جوانی که همیشه با این تصور که من می‌توانم برایشان کاری کنم از من انتظار داشتند که فیلم‌شان را وارد بخش‌های جشنواره بکنم، باور کنند و به آنها ثابت شود که من هیچ نقش و سمتی ندارم»

از گفت و گوی عباس کیارستمی با امید روحانی (مجله شهروند امروز، شماره 17 شهریور 87)