کی بود کی بود من نبودم؟

1- چند روز مانده به انتخابات مرحله‌ی دوم ریاست جمهوری. شمایید و اکبر. می‌خواهید رای بیاورید. اکبری‌ها دارند تبلیغ می‌کنند که شما تندرو مذهبی هستید و اگر سر کار بیایید شروع می‌کنید به گیر دادن به سر و وضع جوانان. شما توی مصاحبه‌ی تلویزیونی کلا حاشا می‌کنید و با لحن حق به جانب‌تان می‌گویید :«مگه مشکل امروز ما رنگ لباس جووناس؟»

2- انتخاب می‌شوید. باجناق‌تان هم می‌شود فرمانده‌ی نیروی انتظامی. باجناق جان شروع می‌کند به گیر دادن به خواهر و مادر مردم. گیرش هم برعکس زمان باقر خلبان، سه‌پیچ است و ول‌کن هم نیست. اکبری‌ها و سیدممدی‌ها و مصدقی‌ها و رضاکوچولویی‌ها و جرجی‌ها و اینوری‌ها و آنوری‌ها، آن تکه‌ی فیلم انتخاباتی شما را که فرموده بودید مگه مشکل ما … را تکثیر کرده‌اند و با انواع روش‌های آنلاین و آفلاین به دست مردم می‌رسانند… فکر می‌کنید چکار کنید؟ فکرتان به جایی نمی‌رسد. قضیه را زیرسیبیلی رد می‌کنید.

3- برای مصاحبه‌ی زنده‌ی رادیو-تلویزیونی رفته‌اید صدا و سیما. بعد از این که حسابی در مورد همه‌ی مسائل آسمان را به ریسمان بافتید، مجری به عنوان آخرین سوال می‌پرسد که نظرتان در مورد طرح امنیت اجتماعی چیست؟ جاخالی می‌دهید و کلی توضیح می‌دهید که مبارزه با اشرار و قاچاقچیان و قاتلین و راهزنان خیلی کار خوبی است و من خیلی از نیروی انتظامی تشکر می‌کنم. هیچ حرفی هم از خواهر و مادر مردم نمی‌زنید. مجری هم خودی است و گیری نمی‌دهد.

4- شش ماهی از شروع طرح گذشته و آش اینقدر شور شده که خان هم فهمیده. به شوهر دوستتان می‌گویید که خیلی با احتیاط بگوید (جوری که به دوستان تندروتان برنخورد) که شما اصلا در جریان طرح نبوده‌اید و باجناق‌جان می‌داند و عدلیه!

5- باجناق‌جان شاکی می‌شود و ممدشان را می‌فرستد جلوی دوربین که بگوید نامرد نالوطی؟ مگه تو نبودی که توی جلسه‌ی شورای عالی انقلاب فرهنگی طرح ما رو تصویب کردی؟ (فقط گفتی که مقطعی نباشه!)

6- دارید با خودتان فکر می‌کنید که حالا چه غلطی می‌شود کرد؟…

چند سوتی…

پرنسس ح از ما دعوت کرده‌اند که در یکی از این بازی‌های وبلاگی شرکت کنیم به اسم «آبروی خودمونو ببریم». در این بازی ما باید چندتا از اخلاق‌های بدمان را فاش کنیم و از سوتی‌های خودمان را برای عموم خلق‌الله تعریف کنیم که به ریش ما بخندند. البته ما که اخلاق بد اصلا نداریم ولی از آنجا که دست به سوتی دادن‌مان خوب است و هر کس که ما را (چه بصورت فیزیکی و چه الکترونیکی) می‌شناسد چند سوتی سراغ دارد، شرکت در چنین گیمی برایمان از آب خوردن ساده‌تر است. فقط کافی است چندتا درشتش را سوا کنیم…

روش‌های کنترل جمعیت

سال 68 یا 69 بود و هاشمی تازه رئیس‌جمهور شده بود و نظام مقدس تازه به این نتیجه رسیده بود که کنترل جمعیت و جابجا کردن ساعت و سرمایه‌گذاری خارجی و این حرف‌های رژیم طاغوت خیلی هم چیز بدی نبوده. خلاصه ساعت‌ها را عقب جلو می‌کردند و سعی می‌کردند که سرمایه خارجی جلب کنند و از در و دیوار هم «دو تا بچه کافیه» می‌بارید. یک شعرش را بعد از این همه سال یادم است که توی یک بیلبورد نوشته بود: «بچه که عمر و نفسه/یکی خوبه دو تا بسه!»

همان سال‌های 68 و 69 ما راهنمایی علامه‌حلی می‌رفتیم و کلی خیال می‌کردیم بزرگ که شدیم قرار است جایزه نوبل بگیریم و هسته بشکافیم و فضا برویم و از این حرف‌ها. خلاصه همه چیز را علمی بررسی می‌کردیم.

باز هم همان سال‌ها مجله «زن روز» یک مقاله مفصل نوشته بود درباره‌ی روش‌های کنترل جمعیت! (آن وقت‌ها هنوز نمی‌گفتند پیشگیری از بارداری). ما هم طبق عادات علمی خودمان این مقاله بسیار دقیق و علمی خواندیم و مطالبش را توی ذهن‌مان طبقه بندی کردیم…

آنوقت برای عمل به وظیفه‌ی پرسشگری که جزء عادات ثانویه‌ی هر دانشمند و اتم‌شکاف و فضانورد بزرگی است، رفتیم و توی چشم پدر زل زدیم و پرسیدیم: «بابا شما برای کنترل جمعیت از چه روشی استفاده می‌کنید؟»

پدر سرخ شد و سفید شد و با تمام متانت و وقارش، زیر لبی جواب داد که :«اصلا سوال خوبی نپرسیدی!»

دروغگویی ما

تا همین چند سال پیش من به طرز اعصاب‌خردکنی راستگو بودم (اعصاب خودم را خرد می‌کرد). یعنی کسی اگر سوالی از من می‌پرسید (هر کسی هر سوالی) وظیفه‌ی خودم می‌دانستم که جواب صحیح و دقیق و کامل بدهم. یکبار که خیلی از دست خودم شاکی شده بودم تصمیم گرفتم هر کس که سوالی پرسید جواب عوضی بدهم.

همان روز برای خودم یک کامپیوتر جدید خریده بودم و قصد داشتم کامپیوتر قبلی را ببرم برای خواهرانم. خلاصه یک ماشین دربست گرفتم و کامپیوتر را گذاشتم پشتش و سوار شدیم که برویم. راننده پرسید که قضیه کامپیوتر چیست و من تصمیم داشتم که حتما پرت و پلا جواب بدهم…

راننده: آقا این کامپیوترو میخواید بفروشید؟

من: نه، می‌خوام بدم به دخترای عموم (کاش گفته بودم پسرای عمه‌ام که بیشتر دروغ گفته باشم!)

راننده: قیمتش باید زیاد باشه؟ میفروشی به عموت یا همینجوری میدی؟

من: والا ما که سایه‌ی پدر بالای سرمون نبود (وای خدا به دور!) این عمومون همه جوره ما رو زیر بال و پر خودش گرفت… حالا یه کمی وضع مالیش خراب شده نمیتونه برای دختراش کامپیوتر بخره، نوبت منه که جبران کنم نذارم دختراش جلوی دوستاشون احساس کمبود کنن!

این اولین دروغ برنامه‌ریزی نشده را آنقدر صادقانه و از ته دل گفتم که اشک توی چشمانم جمع شد! راننده هم که تاثر مرا دید کلی متاثر شد و تا خود مقصد داشت درباره‌ی جوانمردی و بچه‌ی یتیم و عقد پسرعمو-دخترعمو سخنرانی می‌کرد!

یک گله گوسفند

تابستان 84 با کاروان عمره‌ی دانشجویی رفتیم حجاز. من 28 ساله پیرترین عضو کاروان بودم و جماعت دانشجو، حداقل 4 سالی از من کوچک‌تر بودند. توی هواپیما که می‌رفتیم جده، یکی از این شلوغ‌هایی که خیال می‌کنند خیلی بامزه‌اند کنار دست من نشسته بود. این بنده‌ی خدا کمی که از تهران فاصله گرفتیم و شلوغ‌بازی‌هایش تمام شد، رویش را کرد طرف من و پرسید:«شما چه رشته‌ای هستید؟» گفتم:«فرهنگ و زبان‌های باستانی». یک ربعی توضیح دادم که قضیه‌ی رشته چیست، یک ربع دیگر توضیح دادم که چرا بازار کار ندارد و من کار کامپیوتری می‌کنم، قسمت آخر هم داشتم توضیح می‌دادم که چرا با لیسانس کامپیوتر رفته‌ام فوق زبان‌های باستانی. خلاصه تا خود جده فک‌ام داشت کار می‌کرد و با خودم گفتم من غلط بکنم دفعه‌ی دیگر اسم رشته‌ام را ببرم…

توی فرودگاه جده، یک دانشجوی خیلی مودب و اتوکشیده‌ی ارومیه‌ای پرسید آقا شما چه رشته‌ای هستید؟ گفتم کامپیوتر. (خودش عمران می‌خواند) من هم سر تکان دادم که بله! گفت که حتما باید دکترا باشید؟ باز هم سر تکان دادم (این دفعه با تواضع) که بله! گفت کدام دانشگاه؟ گفتم شریف! گفت لیسانس و فوق هم شریف بوده‌اید؟ گفتم بله! خلاصه از آنجایی که ملت فکر می‌کنند توی شریف خراب‌شده چه خبر است، دوست ما کلی جو گیر شد و کلی احساس احترامش به ما برانگیخته شد و تمام طول سفر دور و بر ما می‌گشت و سعی می‌کرد محبتی به مای دانشجوی دکترای کامپیوتر شریف بکند…


برای انجام اعمال عمره توی مسجد شجره محرم شده بودیم و داشتیم با اتوبوس می‌رفتیم مکه (تقریبا 400 کیلومتر راه است) که دوست‌مان آمد و بغل دست من نشست و پرسید راستی علی‌جان موضوع پایان‌نامه‌ات چیست؟! وقتی که «محرم» باشید بعضی کارها کفّاره دارد از جمله دروغ گفتن و کفاره‌اش هم یک گوسفند به ازای هر دروغ است. دیدم اگر بخواهم جوابش را بدهم تا مکه حدود یک گله گوسفند می‌افتد گردنم! گفتم که … جان (اسمش را یادم رفته) الان وقت صحبت کردن در مورد مسائل «این دنیایی» نیست!

من Baby Face

من خیلی Baby Face بودم و خیلی هم دیر رشد کردم. یعنی قد کشیدنم از سال چهارم دبیرستان شروع شد و تا اواخر سال اول دانشگاه هنوز داشتم قد می‌کشیدم. (نفر اول از چپ من‌ام، عکس پایین مال سال سوم دبیرستان است)

همان سال اول دانشگاه رفته بودم نمایشگاه کتاب و با پز دانشجویی دنبال یک کتاب روشنفکری می‌گشتم (فکر می‌کنم چیزی از چخوف) که دیدم یکی از غرفه‌ها آگهی زده که این کتاب را داریم. سرم را انداخته بودم پایین و داشتم می‌رفتم تو که خانمی جلویم را گرفت که :« سلام عزیزم! خیلی خوش اومدی، ما یه دائره‌المعارف مصور کودکان و نوجوانان چاپ کرده‌ایم که خیلی خوب است و بیا بخر و …». با ناراحتی گفتم :«ببخشید خانم به نظرتون من چند سالم باشه؟» کمی دست و پای خودش را جمع کرد و توضیح داد که :« خوب به درد دوره‌ی راهنمایی هم می‌خوره!»

هخا میرزایی!

ابراهیم میرزایی را می‌شناسید؟ این ابراهیم خان میرزایی، یا آنجور که هوادارانش می‌گویند: «آقا پرفسور ابراهیم میرزایی» یک کسی است توی مایه‌های خدابیامرز هخا. یعنی جناب میرزایی یک نسخه‌ی دشوارخوان و قدیمی/باستانی از هخا است: هم قدمت خیلی بیشتری دارد و از قبل از انقلاب دارد هخا بازی در می‌آورد و تنهایی ایران را آزاد می‌کند و هم خواندن بیانیه‌هایش خیلی سخت‌تر از حرف‌های عوامانه‌ی هخا است.

حالا نمی‌دانم این طرفداران جناب میرزایی ایمیل خصوصی مرا از کجا پیدا کرده‌اند که یک چند وقتی است اعلامیه‌هایشان را برایم می‌فرستند. اعلامیه‌هایشان هم مال زمان قبل از اختراع استانداردهای فارسی در اینترنت است و بصورت تصویری فرستاده می‌شود. چند فراز از کلمات قصارشان را نقل می‌کنم، برای تفریح بد نیست:

1- «آیا شایسته است که بدور از مبارزه باشیم و بعد از پیروزی یک ره‌آورد خود را به آن نزدیک کنیم؟» (پسر اون رمل و اسطرلاب منو بیار ببینم این چی میگه؟)

2- «… حق و عدالت در تحت راهبری یگانه نجات‌دهنده‌ی آدمیان آقا پرفسور ابراهیم میرزایی را از زمین تا آسمان‌ها بگسترانیم» (از نظر دستوری «را» باید بعد از «عدالت» قرار می‌گرفت. اینجوری با توجه به اینکه «تحت» معنی «ماتحت» هم می‌دهد، معنی جمله یک کمی ناجور می‌شود!)

3- «شرایط و آمادگی مردم برای قیام وحدت در تحت راهبری آغاز گردیده است» (انشاءالله که «در تحت راهبری» عروسی برگزار شود به همین زودی‌ها)

4- «الکافی راهبر الهادی الحفیظ» (راهبر بر وزن فاهعل از ریشه‌ی ربر!)

سایت این جماعت را فیلتر کرده‌اند ولی می‌ارزد که بشکنید و بروید (مخصوصا بخش نظرسنجی را) بخوانید که چند هفته سوژه‌ی خنده‌تان فراهم باشد. هست alamehaghvaedalat dot com.

چرا وردپرس؟

پرنسس ح کامنت گذاشته‌اند و مهاجرت ما به وردپرس را تقبیح کرده‌اند و خواستار مراجعت ما به بلاگفا شده‌اند. بیشتر به این دلیل که وقتی توی بلاگفا می‌نویسیم راحت می‌توانند از صفحه‌ی «وبلاگ دوستان» متوجه شوند و نگاهی بیاندازند و کامنتی تفقد کنند. (انصافا کامنت‌های پرنسس یکی از دلخوشی‌های وبلاگ‌نویسی ماست، به خاطر شور و شیطنتی که از تک‌تک واژه‌هاشان می‌بارد)

فعلا البته قصد برگشت نداریم و به جایش می‌خواهیم در مزایای وردپرس بنویسیم که شاید دوستان هم ترغیب شوند و مهاجرت کنند و پیش ما بیایند.

1- داشبورد: «میزکار» بلاگفا، در مقایسه با «داشبورد» وردپرس، کاملا بچه‌گانه است. فرض کنید که رفته‌اید شیراز و برگشته‌اید و می‌خواهید ببینید در این چند روز که نبوده‌اید چه اتفاقاتی افتاده؟ چه کامنت‌هایی برایتان گذاشته‌اند، دوستان‌تان چه چیز جدیدی نوشته‌اند، به کامنت‌هایی که برای دیگران گذاشته‌اید چه پاسخی داده‌اند و … در بلاگفا برای همین کار باید نیم ساعتی وقت صرف کنید و بیست-سی جای مختلف را کلیک کنید. مخصوصا بلاگفا امکان رهگیری کامنت‌ها را ندارد و مثلا اگر من برای پسرخاله کامنت می‌گذارم، برای اینکه ببینم جوابم چه بوده، باید هر روز بروم و همان مطلب را در وبلاگش پیدا کنم و همه‌ی کامنت‌هایش را بگردم تا ببینم آیا جوابی هست یا نه؟ اینکار اینقدر سخت است که اصولا بلاگفایی‌ها ترجیح می‌دهند جواب کامنت خواننده را در وبلاگ خودش بدهند. (یعنی پسرخاله می‌آید توی وبلاگ من کامنتی می‌گذارد در جواب کامنت من) اما در ورد پرس، وارد داشبورد که می‌شوید خلاصه‌ای از همه تحرکات، از جمله وضعیت کامنت‌های خودتان را می‌بینید و …

2- آمار: بلاگفا هیچ آماری از وبلاگتان نمی‌دهد و برای اینکه ببینید چند نفر خواننده داشته‌اید و چطور به وبلاگتان آمده‌اند و علایق‌شان چه بوده، باید دست به دامن سایت‌هایی مثل وب‌گذر و … بشوید. این جور سایت‌ها هم به خاطر External بودن، بعضی از آمارها را نمی‌توانند تولید کنند. مثلا فرض کنید توی وبلاگتان در بلاگفا لینکی گذاشته‌اید درباره ماریا باطبی. هیچ جوری نمی‌توانید بفهمید که چند نفر روی این لینک کلیک کرده‌اند! اما در وردپرس یک صفحه‌ی آمار هست که سیر تا پیاز آمار وبلاگ‌تان را گزارش می‌دهد. خصوصا از دو امکانش خیلی خوشم آمد، یکی همینکه آمار می‌دهد ملت چندبار روی پیوند‌هایتان کلیک کرده‌اند، دیگر اینکه بطور خودکار فهرستی از کسانی که به شما لینک داده‌اند نشان می‌دهد (یعنی به سایتی مثل تکنوراتی هم نیازی ندارید)

3- آسان‌پستی: من هر وقت که قرار بود مطلب بلندی مثل وقایع شیرازیه را پست کنم (خصوصا که عکس هم داشته باشد) کلی عزا می‌گرفتم. به خاطر ضعف ادیتور بلاگفا باید مطلب را توی Word می‌نوشتم و بعد تکه‌تکه توی ادیتور بلاگفا Paste می‌کردم و کلی هم زجر می‌کشیدم تا یکی یکی عکس‌ها را سر جایشان وارد کنم و آخر سر هم بعد از 20 دقیقه جان کندن که مطلب وارد می‌شد، می‌دیدم که یک جاییش ایراد دارد. مثلا پاراگرافی Justify نشده، یا فونتی عوضی است یا عکسی جابجا است یا …. توی ورد پرس کارم خیلی راحت است… مطلب را توی Word می‌نویسم و وقتی آماده شد، کلیک می‌کنم روی دکمه‌ی Publish و بی اینکه حتی نیاز به Login کردن باشد، نوشته‌ام توی وبلاگ جا خوش می‌کند.

4- اکسپورت: خیلی توی بلاگفا دنبال این گشتم که یک جوری بتوانم از مطالبم Backup بگیرم ولی ظاهرا که چنین امکانی ندارد. ایمیل کوفتی تماس با ما شان هم که قربانش بروم انگار دایورت شده به یک جای نابدترشان. توی وردپرس بروید توی منوی Manage و تا دلتان می‌خواهد اکسپورت کنید.

5- مدیریت…مدیریت…: نه فقط «میز کار» اصولا همه‌ی امکانات مدیریتی بلاگفا در مقایسه با وردپرس بچه‌گانه است.

وقایع شیرازیه

1- پدر همسر گرامی خوب بود و پانسمان چشمش را باز کرده بود و کمی هم بینایی داشت.

2- همه جور ماشین عروس دیده بودیم بجز وانت عروس! ظاهرا شماره‌ی ایران 48 مربوط به برازجان باشد.


3- نزدیکی‌های محرم است و بازار تولیدکنندگان وسایل عزاداری داغ است. این طبل را فکر کنم به سفارش هیات آبادانی‌های شیراز ساخته باشند!


4- توی «هفت‌تنان» که موزه‌ی سنگ شیراز هم هست دو تا سنگ‌نوشته‌ی مشکوک بود که این دفعه ازشان عکس گرفتیم تا سر فرصت بخوانیم و ببینیم چه نوشته. البته خط روی سنگ‌ها به خط پهلوی کتابی می‌خورد (به قولی دین‌دبیره) و خطی که مخصوص کتیبه‌نویسی بوده کاملا با خط کتابی فرق می‌کرده.


5- دفعه‌ی پیش که رفتیم مدرسه خان، دوربین همراهمان نبود. خیلی جای قشنگی است. مخصوصا حیاط خیلی با صفایی دارد. این بنا را هم دارند ترمیم می‌کنند.



6- یک نقشه از بافت تاریخی شیراز پیدا کردیم که سه مسیر را هم به عنوان مسیر پیشنهادی بازدید مشخص کرده بود. رفتن و گشتن و عکس گرفتن ماند برای دفعه دیگر ولی باجناق عزیزمان ما را سوار ماشین توی یکی از مسیرها گرداند و سراغ خانه‌ی فروغ‌ الملک که الان شده موزه‌ی هنر هم رفتیم که بسته بود. نمی‌دانم چرا بیشتر بناهای تاریخی شیراز فقط ساعات اداری روزهای غیرتعطیل بازند.


7- قسمت هیجان انگیز بازدید سواره از بافت تاریخی آنجا بود که رسیدیم به بازار سرپوشیده‌ی «دروازه کازرون». باجناق عزیز که یکبار قبلا با آمبولانس بیمارستان‌شان از وسط همین بازار رد شده بود، هیچ‌جور حاضر نشد مسیرش را عوض کند و خلاصه با 206 از وسط مردم و بساط فروشندگان رد شدیم. کلمات قصار این سفر را یکی از مغازه‌داران گفت: «مواظب باش سینی منو خط نندازی!»



سربازگیری 1318

این عکس مربوط به مراسم سربازگیری بندرانزلی است در سال 1318. خوب، معلوم است که آن جوانان گردن‌شکسته‌ای که پشت تصویر ایستاده‌اند هم مشمول سربازگیری واقع شده‌اند. یک عکس کوچک رضاشاه بالای تصویر از ایوان خانه‌ی پشت صحنه آویزان است (احتمالا آن موقع در بندر انزلی از این بزرگتر پیدا نمی‌شده). پدبزرگ پدر ما (پسر جد بزرگ) هم نفر نشسته سمت چپی است. احتمالا اگر می‌دانست نبیره‌اش که ما باشیم چقدر باعث و بانی این خدمت سربازی را لعن و نفرین می‌کنیم نمی‌رفت اینجا بنشیند و با این جوانان گردن‌شکسته عکس یادگاری بیاندازد.

سربازگیری 1318