قدیمها سفر رفتن شوخی نبوده و کسی که میرفته، کمِ کم چند ماهی از خانه دور بوده و خبر هم که حکم کیمیا را داشته است. آن وقتها ملت ظرفهایی داشتهاند به نام «اشکدان» با شکلها و طرحهای مختلف. کسی که (معمولا خانمی که) سفرکردهای داشته، در زمان سفر اشکهایش را توی اشکدان جمع میکرده و بعد از به سلامت برگشتن یار سفرکرده، به نشانه علاقه و پایبندی به او نشان میداده یا هدیه میکرده.
چندتا از این اشکدانها توی موزههای مختلف ایران هست مثلا توی موزهی چهلستون و موزهی کلیسای وانک. این یکی را در موزهی مردمشناسی کاخ گلستان پیدا کردم:
قدیمیها وقتی میخواهند بگویند «برو پی کارت» میگویند «جُلّ و پلاست را جمع کن». خوب من زمان کودکی جُل دیدهام که روستاییها روی خر و قاطرشان میانداختند و پلاس هم میدانم که چیست و میتوانم تصور کنم که به آدم مزاحمی که جل و پلاسش را جای نامناسبی پهن کرده میگفتهاند که جمع کند و برود.
اما یکی دوبار از آدمهای خیلی قدیمی (آنهایی که مثلا زمان کودکی من 80 سال را شیرین داشتهاند) شنیده بودم که «قُبُل منقلات» را جمع کن! (خوانده میشود qobol-manqal). این یکی از معماهای ذهن من بود که این دیگر چه جور چیزی است. جالب است که هیچکس از اطرافیانم هم نمیدانست که این دیگر چه جور چیزی است. سهل است، خیلیها اسمش را هم نشنیده بودند.
در گشت و گذار در موزهی مردمشناسی کاخ گلستان، بالاخره این معمای چندین و چند سالهی ذهن من هم حل شد و فهمیدم که ظاهرا قبلمنقل چیزی است شبیه دو ساک نهچندانبزرگ متصل به هم!
(انعکاس نور در شیشه ویترین، عکس را خراب کرده. ولی قبل منقل همان دو استوانه درداری است که با یک تکه چرم به هم وصل شده اند)
توی یکی از راهروهای طبقهی دوم موزه مردم شناسی کاخ گلستان، مجموعهی خیلی بانمکی از 28 مجسمه کوچک تقریبا 20 سانتی هست، نمایندگان اقوام و مشاغل مختلف ایران.
این سه نفر به ترتیب قصاب، سیرابیفروش و ملای مکتبخانه هستند.
این سه تا هم مرد یزدی، پیرزن قمی و تاجر یزدی هستند!
تا حالا هر چه «موزهی مردمشناسی» دیده بودم، ترکیبی بود از چند مجسمهی مومی با لباس محلی و تعدادی دیگ و دیگچه و فرش و زیلو و کاسه و بشقاب که بی هیچ هدف و نظم و ترتیبی توی چند اتاق پخش شده بودند و اصولا بازدیدشان وقت تلف کردن محض بود.
اما حساب «موزهی مردمشناسی کاخ گلستان» فرق میکند. جای خیلی منظم و مرتب و فکرشدهای است که بازدیدکننده را با نکتهنکتهی زندگی ایرانیهای 60-70 سال قبل و پیش از آن آشنا میکند.
مسیر بازدید با صحنهی یک قهوهخانه شروع میشود با همهی جزئیاتش. از سماور و منقل و دیزی سنگی بگیر تا قهوهچی و نقال و حتی ژتونهای مختلف.
بعد غرفه به غرفه پیش میروید و میبینید که که قدیمیترها چپق چه میکشیدهاند و ساز چه میزندهاند و عروسیشان چه جوری بوده و توی حمام چه چیزهایی میبردهاند و توی طاقچهی بالای کرسیشان چه میچیدهاند و …
آخر سر هم طبقهی بالای موزه نمایشگاه مفصلی است از انواع و اقسام لباسهای اقوام مختلف.
از در اصلی که وارد محوطه کاخ گلستان میشوید این موزه اولین ساختمان دست راست شما است و همه روزهای هفته بجز یکشنبهها و پنج شنبهها از 9:00 تا 15:30 باز است. (قیمت بلیطش هم 400 تومان است 😉 )
اینکه هنرمندی یا شاعری بیاید و اثر هنریاش را به شاهی یا حاکمی تقدیم کند و انتظار صله داشته باشد، رسم خیلی رایجی بوده است. اینکه هنرمند در خودِ اثر هنری هم مستقیم یا غیر مستقیم اشارهای به صله گرفتن کند هم انگار خیلی اشکالی نداشته است.
اما یکی از سخیفترین صلهجوییهایی که دیدهام این یکی است:
شعرش خطاب به احمد شاه قاجار است و این چنین میگوید:
ای که از عدل تو گرگ و میش با هم رام شد / وی که در عهد تو پنهان شیر در آجام شد منعم و درویش از لطف تو شادانند لیک / صاحب این خط ز بدبختی خود گمنام شد
گل شراب و گل عارض و گل آتش / اگر غلط نکنم فصل گل زمستان است
این شومینه توی یکی از تالارهای شمس العماره جا خوش کرده است. شرط میبندم انتخاب شعرش به عهده خود ناصرالدین شاه بوده است. شنیده ام در مورد شعر خیلی خوش سلیقه بوده.
دورتادور سنگ قبر ناصرالدین شاه، شعری دوازده بیتی در سوگ او حک شده که خواندن دارد. خصوصا این یک بیتش خیلی چشمم را گرفت: (بیت هشتم است و زیر پای راست شاه حک شده)
در چه کیش اندر حرم و آنکار در ماه حرام / اینچنین خونی مباحست این چنین صیدی حلال
از ایجازش خیلی خوشم میآید و با خودم فکر میکنم من اگر میخواستم پیام این بیت را منتقل کنم حداقل باید دو سه پاراگراف مینوشتم.
قضیه این است که حتی اگر بپذیریم که ترور شاه کار بدی نبوده است، باید قبول کنیم که میرزا رضای کرمانی، بدترین زمان و بدترین مکان را برای این کار انتخاب کرد. زمانش (17 ذیالقعده) بد بود چون ماه ذیالقعده یکی از ماههای حرام است و مسلمانها آنقدر جنگ و خونریزی در ماههای حرام را بد میدانند که حتی بعضی فقها اعتقاد دارند شکار کردن هم در این چهار ماه حرام است. مکانش (حرم عبدالعظیم) هم بد بود چون آن وقتها اماکن مذهبی خیلی بیشتر از الان حرمت و قداست داشتند و حتی اگر مجرمی خودش را به حرم میرساند و آنجا اصطلاحا «بست مینشست» تا وقتی که بستنشین بود حکومت کاری به کارش نداشت. جالب است که خود میرزا رضا از دست حکومت فراری بود و مدتها بود که در حرم شاه عبدالعظیم بست نشسته بود و توی این مدت هم شاه مزاحمتی برایش ایجاد نکرده بود. حالا این که یک بست نشین حرمت حرم را بشکند و کسی را توی همان حرم بکشد، کار خیلی ناجوانمردانهای است در مایههای «نمک خوردن و نمکدان شکستن»
خلاصه این بیت از خواننده سوال میکند که کسی که در چنین ماهی و چنین جایی، چنین خونی را میریزد، واقعا چه دینی دارد؟
پی نوشت:
شیشهای که از سنگ محافظت میکند، کمی عکسهایم را خراب کرده است و نتوانستهام همهی شعر را درست بخوانم. چیزی که خواندهام این است:
1: در حضور حضرت عبدالعظیم ابن الحسن/ سوی شاخ سدره مرغ روح شه بگشود بال
2: […]
3: ناصرالدین شاه ذوالقرنین کاو را آفرید/ بی همال از جمله شاهان کردگار بی همال
4: […]/[…] زوال
5: در زمانی اینچنین و در مکانی آنچنان/ بود شه گرم نیاز از دل […] با ذوالجلال
6: کز کمان آتشین آتش نژادی برگشود/ بر دل او تیری و گردید دیگر گونه حال
7: شد قتیل ضرب ناگاهی شه آگاه دل/ شد شکار تیر پرّانی شه شاهین خصال
8: در چه کیش اندر حرم وآنکار در ماه حرام/ اینچنین خونی مباحست اینچنین صیدی حلال
9: بود سال عمر شاه اندر شمار شصت و هفت / بوده در شاهی بپایان زین شمر پنجاه سال
10: چرخ بی پروا بجای جشن قرن دومینش/ کرد سور او همه سوگ و سرور او ملال
11: کوش [؟] شاهی کو به سن پنجاه یا صد یا هزار/ عاقبت گویند می بایست […] ارتحال
12: الغرض کلک بقا تاریخ شه را زد رقم / آقتابی چهره پنهان کرد در گاه زوال
ناصرالدین شاه که به تیر میرزا رضای کرمانی کشته شد، در همان حرم عبدالعظیم حسنی (شاه عبدالعظیم) دفنش کردند و بعدها سنگ قبری از مرمر برایش تراشیدند که جزو شاهکارهای سنگتراشی قاجاری به حساب میآید. یعنی سنگ را که میبینید، ظرافت و زیباییاش را تحسین میکنید و یادتان میآید که تا حالا هر چه از هنر سنگتراشی قجرها دیده اید، در حد «سیبیل سرباز قاجاری» بوده و با تعجب از خودتان میپرسید مگر اینجور سنگتراشی هم از قاجاری جماعت برمیآمده؟
اوایل انقلاب که خلخالی برای تخریب مقبرهی رضا شاه به حرم عبدالعظیم رفت، این سنگ قبر هم غیبش زد و تا مدتی همه فکر میکردند که خلخالی این یکی را هم خراب کرده. خیلی خوب یادم است که در یکی از سالهای آخر دههی شصت، خالهام برای ما که دانش آموز راهنمایی یا دبیرستان بودیم، با آب و تاب از وصف این سنگ مرمر و زیباییهایش میگفت و افسوس میخورد از خراب شدنش.
اما اوایل دههی هفتاد که کاخ-موزهی گلستان بازگشایی شد، چشم بازدید کنندگان به جمال این سنگ روشن شد که توی «خلوت کریمخانی» جا خوش کرده است. هنوز نفهمیدهام بیرون کشیدن این سنگ از زیر دست خلخالی و انتقالش به کاخ گلستان کار کدام شیر پاک خوردهای بوده است.
چند سال پیش که سنگ را برای بار اول دیدم، محافظ شیشهای را نداشت و آسانتر میشد از آن عکس گرفت.